تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 25 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):لباس پاكيزه غم و اندوه را برطرف مى كند و باعث پاكيزگى نماز است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829571510




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

زنده ماندن


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
زنده ماندن
زنده ماندن   نويسنده: هادي خادم الفقراء   من شگفت زده هستم. از روزي كه فهميده ام عمرم رو به پايان است تا امروز، زندگي لذتي دو چندان برايم داشته است. ثانيه ثانيه اش براي من سال ها مي گذرد؛ انگار كه رو به پايان نيستم؛ ديروز براي من يعني هزار سال قبل. چگونه؟ اين پرسشي است بي پاسخ، كه خود نيز براي آن جوابي ندارم؛ شايد بي جوابي مطلق من دليل اين لذت وافر باشد. يقين به همه چيز رسيدن به محض هيچ، پارادوكس لذيذ اين روزهاي من است. مثل چشيدن برگ كاهوي تازه چيده شده كه با همه ي سلول هاي چشايي زبان ــ ميلياردها سلول ــ حسش كني و آن گاه ببلعي. همه چيز از ده روز قبل شروع شد كه ناگهان زمين به خود لرزيد و ثانيه اي بعد من زير خروارها خاك نفس مي كشيدم. خنده دار بود بيمار سرطاني كه شب قبل فاصله ي بين ماندن و رفتنش را يك دستگاه اكسيژن پر كرده بود و بايد منتظر مي ماند تا صبح، اگر از اتاق عمل زنده بيرون مي آمد، شايد با دردي توأمان، مي توانست چند ماهي بيشتر خود را به ناپاكي زمين پاك كند. حالا، نه در اتاق عمل بدون هيچ دستگاهي زنده مانده بود. معجزه! بي شك نه، اتفاق بود. شايد بارها شنيده بودم و به اميد همين معجزه زنده مانده بودم، اما هميشه بعد از همه ي دردها به هيچ رسيده بودم. من يقين داشتم هر آنچه كه مردمان اسمش را معجزه گذاشته بودند، باوري است كه ناگاه در دل آن ها جوانه مي زند. با خود گفتم اگر اين پايان است كه بهتر است باشد زير اين خروارها خاك جايي كه هيچ كس بي تابي مرا در زمان مرگ نخواهد ديد، آرام مي گيرم. قربان گاه خوبي بود براي يك انسان كه زندگي اش رو به پايان است. پس چشم ها را بستم و سعي كردم نفس هاي آخر را به ياد خاطره هاي خوش صرف كنم. پراكندگي خاطر زيادي داشتم. هر نفس در زماني بودم؛ گاه شاد و اميدوار و گاه ناراحت و متأسف و گاه مي خواستم فرياد بزنم از آن همه حجم سرخوشي؛ مثلا ياد روزهاي عشق كه شعر مي سروديم، مي خوانديم، در كوچه هاي خاكي كنار تيرهاي برق چوبي. ــ چقدر كتك خوردم به خاطر كندن اسمي روي نيمكت كلاس ــ مي خندم نه از مرور خاطرات سرخوش، از لمس پوستم توسط...اينكه چه بود با آن پاهاي كوچك كه روي پوست من مي آمد بالا، نمي دانم؛ مي توانستم دستم را بالا بياورم و آن را پس بزنم، اما نخواستم. بيشتر صبر كردم، شايد آن جاندار كه يك رتيل يا عقرب يا هر چيز كشنده ي ديگري باشد، مرا نيش بزند تا بميرم. هر چند ترسيده ام اما مي دانم ترسم بي دليل است. نهايت كار كسي كه مرگ است، چه فرق مي كند زير خروارها خاك باشد يا با نيش يك جانور يا سرطان. اصلا مگر مرگ شروع يك پايان براي همه نيست؟ پس چرا مي ترسيم! ــ كمك...كمك كسي بود آن طرف ها شايد يك بيمار شايد يك... پرسيدم: كسي اون جاست؟ گفت: آره. پرسيد: تو سالمي؟ گفتم: بله. يعني نه، من دارم مي ميرم. ــ خونريزي داري؟ ــ نه فكر نكنم. ــ درد چي؟ جايي از بدنت درد مي كنه يا بي حسه؟ ــ نه. ــ جايي از بدنت زيرآوار گير كرده؟ ــ نه. ــ پس چرا مي گي دارم مي ميرم؟ ــ آخه من يك بيمار سرطاني هستم، دكترا جوابم كردند، فرقي نمي كنه تو زلزله بميرم يا وقتي ديگه. صدا گفت: تو به دكترا اعتقاد داري؟ ــ من به همه چيز اعتقاد دارم. ــ خوبه؛ پس اعتقاد داري، زنده موندي كه زنده بموني. ــ اگه اين يك اعتقاده، آره. ــ يك اعتقاد نه، يك رمزه، اگه جواب داده بشه، باور مي شه. ــ نه، من در حال لذت بردن هستم؛ نهايت لذت. حوصله ي جواب دادن را ندارم. مي خوام در اين لحظات آخر فكر كنم همه چيز راسته، همه چيز خوبه و بايد باشه. تو چي؟ ــ من يك دكترم، يك دكتر كه قرار بود يك بيمار سرطاني را عمل كنه. ــ من كه نيستم. ــ شايد، به هر حال چه فرقي مي كنه؟ ــ من اصلا دلم نمي خواد مسبب مرگ يك نفر ديگه باشم. ــ تو نه، چرا شايد تو مسبب باشي، اما يك مسبب بي علت. ــ من نمي فهمم چي مي گي. ــ اما من مي فهمم؛ تو بايد نجات پيدا كني. ــ مي شه بگي چه طوري؟ ــ نمي دونم. ــ پس مي شه ساكت باشي و بگذاري من اين آخري ها راحت باشم؟ ــ تو كه همه چيز را قبول داري، پس چرا ناراحتي مي کني؟ ــ من اميد بي خود را دوست ندارم؛ من طبقه ي پنجم بودم و اگر فكر كنم، الان زير اين پنج طبقه هستم. ــ يعني فكر مي كني تو با اوني كه طبقه ي اول بستري بوده، يكساني؟ ــ نمي دونم. ــ تو مي تونستي ديشب دل درد بگيري و بياي بيمارستان، اورژانس بستري بشي و بعد زير آوار ده طبقه باشي، نه پنج طبقه. ــ مرگ براي همه يكسان است: مرگ. ــ شايد، اما زندگي يك معجزه است كه هر كسي نسبت به لياقت خودش صاحب معجزه مي شه. گفتم: يعني من لياقت ندارم؟ صدا ديگر حرفي نزد، انگار که ديگر نبود. دوباره همان حركت جاندار كوچك شروع شد و صدا در ذهنم تكرار مي شد. ناخودآگاه دستم را بالا آوردم. يك سوسك كوچك بنفش رنگ كه در تاريكي انگار مي درخشيد، هر چند در اين روزها از همه درباره ي اين سوسك پرسيده ام، اما هيچ كس نمي داند و يا آن ها كه مي دانند، مي گويند چنين جانوري وجود ندارد. خواستم سوسك را بگيرم، نشد، پرواز كرد و از روزنه اي ميان آوار بيرون رفت. دستم را دراز كردم براي گرفتنش. هنوز سوسك را مي ديدم، انگار كه منتظر من باشد؛ پاهايم را حركت دادم؛ دو دستم را كشيدم كه سوسك را بگيرم، اما دستم به آجري كه ــ حايل شده بود بين آجر ديگر، برخورد كرد؛ آجرها ريخت؛ ديگر هيچ چيز را نديدم. حالا ده روز از ماجرا مي گذرد، من هنوز به بيماري سرطان مبتلا هستم؛ تنها بيمار سرطاني طبقه پنجم كه زنده مانده است تا زنده بماند. منبع:‌ نشريه ثريا شماره 4 /ج  
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 376]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن