تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 20 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هرگاه انسان چهل ساله شود و خوبيش بيشتر از بديش نشود، شيطان بر پيشانى او بوسه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814698199




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

با خاطرات رزمندگان همه فکر کردند شهید شدم و من هم فکر می‌کردم شهید می‌شوم


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات رزمندگان
همه فکر کردند شهید شدم و من هم فکر می‌کردم شهید می‌شوم
هر لحظه صدای پا و نعره‌هایشان نزدیک‌تر می‌شد، یکی از آنها بالای سرم رسید، سایه شومش را با آن حال نزارم بر سرم حس کردم، نفس‌های اندکی را که داشتم در سینه حبس کردم، افسر عراقی با نزدیک شدن به من، لگد جانانه‌ای نثار پهلویم کرد.

خبرگزاری فارس: همه فکر کردند شهید شدم و من هم فکر می‌کردم شهید می‌شوم



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دوران دفاع مقدس همواره بخشی از جذاب‌ترین چهره آن سال‌ها را برای مخاطبان به تصویر می‌کشد؛ خاطرات و روایاتی که کلمه به کلمه آن می‌تواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان می‌گذرد. * آخرین نجوا علی ساده‌رخ می‌گوید: آغاز حرکت ما پایگاه مقاومت شهدای رستم‌کلای بهشهر و مقصد ما هفت‌تپه خوزستان و گردان امام حسین (ع) لشکر ویژه 25 کربلا بود، 40 روزی را آنجا در کلاس‌های آموزشی و عقیدتی سپری کردیم، روز آخر بود که فرمانده گروهان به چادر ما آمد و گفت: «برادر ساده‌رخ! برایت ماموریتی دارم» با تعجب گفتم: «ماموریت؟! چه ماموریتی؟»

گفت: «باید مسئول دژبانی یکی از محورها بشوی» پرسیدم: «کدام محور؟» گفت: «عجله نکن، فعلاً محرمانه است» من که حسابی از پیشنهاد فرمانده غافل‌گیر شده بودم و هم خودم، میل زیادی به انجام این‌طور کارها نداشتم، رو به فرمانده گفتم: «حاجی! من معلم هستم، درس و مدرسه را رها کردم تا بیایم اینجا بجنگم، حالا شما مرا می‌خواهی بفرستی دژبانی؟» فرمانده در حالی که به صدایش رگه‌ای از قاطعیت فرماندهی مخصوص به خودش را داده بود و کمی هم تبسم را چاشنی آن کرده بود، گفت: «هرچه من تشخیص می‌دهم، همان است» اطاعت از فرمانده بود و تمرد از آن گناهی نابخشودنی، برای همین ماموریت را قبول کردم، با ماشین به طرف جزیره مینو رفتیم، بعد از دو سه روز ماندن در آنجا، همراه 6 نفر دیگر، سوار بنز سرپوشیده 911، به نقطه‌ای رسیدیم که بعدها فهمیدیم اروندکنار است. ماموریتی که برای ما تدارک دیده بودند، نگهبانی محوری در طول چند کیلومتر و رصد تردد عراقی‌ها و تجهیزاتشان، به وسیله دوربین نظامی‌بود. مدتی نگذشت که عملیات بزرگ والفجر 8 با رمز «یا فاطمه الزهرا (س)» شروع شد، قبل از عملیات، بچه‌ها شور و حال خاصی داشتند، بعضی‌ها هم از فرصت استفاده کرده و نامه‌هایی را برای خانواده‌هایشان نوشتند، بعضی‌ها هم یکدیگر را به آغوش گرفته و از هم حلالیت طلبیدند.

باران رحمت الهی هم در شگفتی هر چه تمام، شروع به باریدن کرد، عده‌ای بارش باران را مانع انجام موفق عملیات می‌دانستند اما هر چه از عملیات می‌گذشت، برکت باران، خودش را بیشتر نشان می‌داد و باران به نفع بچه‌های ما در حال رقم‌خوردن بود. موج دوم حرکت، قایق‌های موتوری بودند که بعد از موج اول – غواصان - خود را  آماده حرکت می‌کردند، با دیدن سردار رمضانعلی صحرایی که در حال هدایت جمعی از نیروها بود، دلم آرام شد و نیروی مضاعفی را در وجودم حس کردم، با دستور سردار فتحعلی رحیمیان، بچه‌های گردان امام حسین (ع) که اشتباهاً در اسکله 2 پیاده شده بودند، به اسکله 4 برگردانده شدند. در حال پیشروی برای تثبیت منطقه و پاک‌سازی عراقی‌ها بودیم که سردار رحیمیان طی تماسی با آقامرتضی - سردار قربانی فرمانده لشکر ویژه 25 کربلا - از او خواست که بچه‌ها کمی قبل از ادامه حرکت، نفسی تازه کنند. «نه» بزرگ سردار قربانی، خیال بچه‌ها را برای استراحت، نقش بر آب کرد، به‌دلیل ماسه‌ای بودن مسیر تردد و خستگی بیش از حد بچه‌ها، بین نیروهای در حال حرکت، فاصله زیادی ایجاد شده بود. ساعت هفت صبح درگیری تن به تن ما با عراقی‌ها شروع شد، عراقی‌ها توانستند از سه سمت، ما را محاصره کنند، در همین شرایط تیری به شکمم اصابت کرد و از سمت دیگر آن خارج شد، خون زیادی در حال رفتن از من بود. ضعف شدیدی وجودم را می‌آزرد اما به هر جان‌کندنی با چفیه‌ای که همراهم بود، محل اصابت تیر را بستم، فرمانده گروهان مرا به کنار جاده که کمی ‌مطمئن‌تر از هر جای دیگری تصور می‌شد، انتقال داد، شدت خون‌ریزی آن قدر زیاد بود که چفیه هم نتوانست کارگر بیفتد، تا ساعت 11 صبح به همان شکل کنار جاده، درازکش افتاده بودم، بچه‌ها اصرار می‌کردند تا مرا کمک کنند ولی من که کار خودم را تمام شده می‌دیدم، رو به بچه‌ها گفتم: «شما به کارتان بپردازید و اصلاً نگران من نباشید» تصور می‌کردم، دیگر لحظات آخر زندگی‌ام است، در همین حال، قهقهه مستانه چند عراقی به گوشم رسید، به نظر می‌رسید، از فرصت موقت محاصره استفاده کرده و آمدند تا تیر خلاصی به سر مجروحان بزنند و بروند.

آخرین نجوای خود را با خدا انجام دادم، هر لحظه صدای پا و نعره‌های‌شان نزدیک‌تر می‌شد، یکی از آنها بالای سرم رسید، سایه شومش را با آن حال نزارم بر سرم حس کردم، نفس‌های اندکی را که داشتم در سینه حبس کردم، افسر عراقی با نزدیک‌شدن به من، لگد جانانه‌ای نثار پهلویم کرد ولی وقتی دید رنگ صورتم از شدت خون‌ریزی مثل میت شده و بعد از لگد هم مثل شاخه خشکیده درختی برگشتم، تصور کرد، مرده‌ام و حیف است تیرخلاصی‌اش را بی‌جهت هدر دهد و بعد از گذشت ثانیه‌ای از کنارم رد شد. تا ساعت هشت شب کنار همان جاده ماندم و طی این مدت، چند باری بیهوش شدم، گویا بچه‌های رزمنده‌ای که در منطقه بودند، به تصور این که شهید شده‌ام، مرا به حال خود رها کردند تا به کارهای اصلی‌شان بپردازند، تا این که نیروهای دیگر از راه رسیدند و ساعت 12 شب مرا به بیمارستان صحرایی منتقل کردند، بلافاصله تحت عمل جراحی پنج ساعته در آمدم، بعد از آن برای ادامه درمان، به اهواز و از آنجا به بیمارستان شریفی اصفهان منتقل شدم. * ابتکار هولناک حسین محمدی می‌گوید: در عملیات والفجر 8 در کنار یکی از چاه‌های نفت فاو مستقر بودیم، نزدیک غروب خبر آوردند که دشمن صبح زود قصد پاتک دارد. با نفرات و تسلیحات اندکی که داشتیم معلوم بود نمی‌توانیم در مقابل تیپ تازه نفس دشمن مقاومت کنیم، آمدن نیروهای کمکی هم ممکن بود 24 ساعت به طول بیانجامد. مسئولان گردان، فکرهایشان را گذاشتند روی هم و به ابتکار جالبی دست زدند، شب، بچه‌ها بسیج شدند و شروع کردند به کندن کانال، سپس جریان نفت را به سمت آن هدایت کرده و کانال را به آتش کشیدند.

طول کانال زیاد بود و همین باعث شد آتش گسترده‌ای منطقه را فرا بگیرد، عراقی‌ها پشت سر هم منور می‌انداختند تا شاید بفهمند که چه خبر شده است. هوا سرد بود و گرمای آتش می‌توانست سرمای استخوان سوزی که بدن ما را فرا گرفته بود، کمی تسکین دهد، اما اگر به آتش نزدیک می‌شدیم به یقین در تیررس دشمن قرار می‌گرفتیم. حسرت گرمای آتش در آن شب زمستانی بر دل مان سنگینی می‌کرد، صبح، دود غلیظی فضا را پرکرده بود، هوا غبارآلود بود و تیره و تار، عراقی‌ها که اوضاع را اینگونه دیدند حمله‌شان را به تأخیر انداختند. انتهای پیام/86029/م20/

94/07/26 - 07:29





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 22]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن