واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات رزمندگان
کامیون عراقی رزمندگان را به وجد آورد
تمام اسلحهها بهسمت کامیون نشانه رفت، وقتی راننده کامیون توسط بچهها به اسارت گرفته شد، بچهها سریع بهسمت عقب کامیون رفتند و چادر را با احتیاط بالا زدند، غریو شادی به هوا برخاست.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد. * پیکر محمدرضا جا ماند رمضان قلیزاده میگوید: عملیات والفجر 6 که در منطقه «چیلات» انجام شد، یک عملیات ایذایی بود و بیشتر برای پوشش دادن عملیات خیبر انجام گرفت، من در این عملیات به اتفاق چند نفر از هممحلیهایم از جمله شهید محمدرضا مولایی در گردان جواد الائمه (ع) بودیم، فرمانده گردان ما سردار شهید علیاصغر خنکدار بود که در همان عملیات سرش تیر یا ترکش خورد، من هم کمکآرپیجی محمدرضا بودم. محمدرضا از آنجا که ورزشکار بود، بدن ورزیدهای داشت، وقتی رسیدیم پای قله یک چهارلول دشمن، شروع کرد بهسمت ما شلیک کردن، بهطوری که ما نمیتوانستیم سرمان را بالا بیاوریم، نفسها در سینه حبس شده بود، همه بچهها پشت یک تپه کوچک پناه گرفته بودیم، محمدرضا که وضعیت را اینطور دید، به من گفت: «من میخواهم بروم بالای تپه تعجب کردم، محمدرضا هم معطل نکرد سریع بهسمت قله حرکت کرد، چهارلول هم او را مورد هدف قرار داد، من پیش خودم گفتم با این وضعیت او زنده نمیماند، چند دقیقه بعد من هم به اتفاق چند نفر بهسمت نوک قله حرکت کردیم، وقتی بالاتر رفتم دیدم محمدرضا بغل سنگی نشسته است.
خیلی خوشحال شدم که برایش اتفاقی نیفتاد، مدتی همانجا نشستیم بعد محمدرضا یک گلوله آرپیجی بهسمت سنگری که جلوی حرکت ما را گرفته بود، شلیک کرد بعد قبضه آرپیجی را داد به من و گفت: «بگیر یک گلوله به آن ببندد.» من وقتی گلوله را تن قبضه گذاشتم دیدم محمدرضا افتاد پایین، هر چه او را صدا کردم دیدم جواب نمیدهد، گلوله درست به گلویش خورده بود، امدادگری که ما او را دکتر صدا میکردیم، آمد و گفت: «شهید شد.» عراقیها منطقه را با گلولههای مختلفی که بهسمت ما شلیک میکردند، شخم میزدند، شهید خنکدار آمد و گفت: «عراقیها نزدیک شدند ما باید به عقب برویم، وقتی پیکر شهید مولایی را دید.» گفت: «چارهای نداریم باید شهدا را بگذاریم و تا میتوانیم مجروحان را به عقب انتقال دهیم.» اینطور شد که پیکر شهید مولایی چند سال مفقود بود. * کامیون غذا پنجعلی ذکریاقرا میگوید: صبح عملیات والفجر هشت گرسنه و تشنه، پشت خاکریز سنگر گرفته بودیم، اگر بگویم نای راه رفتن را نداشتیم، دروغ نگفتهام، بدبختی این که آب شبه جزیره فاو که با کندن حدود 20 سانتیمتر از زمین مثل یک چشمه زلال میزد بیرون، شور و غیرقابل آشامیدن بود.
یکی از دستههای گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا در دژبانی ورودی شهر فاو مستقر شده بودند، ماشینهای عراقی که از عملیات باخبر نبودن، به گمان این که افراد مستقر در دژبانی عراقی هستند طبق معمول سرعت ماشین را کم میکردند، بعضی از رانندهها حتی بعد از پیاده شدن هم نمیفهمیدند، دژبانهایی که جلویشان را گرفتند ایرانی هستند. بیخبری عراقیها، مسخرهبازیهایی که بچهها با پوشیدن لباس عراقی و گذاشتن کلاههای کج قرمز در میآوردند، برایمان نمایش کمدی شده بود، البته این خندهها، دوای درد گرسنگی و تشنگی ما نبود، تا این که یک کامیون نظامی عراقی بهسمت دژبانی آمد. همه بچهها خیال کردند، کامیون حامل نیروهای نظامی برای بازپسگیری فاو است، تمام اسلحهها بهسمت کامیون نشانه رفت، وقتی راننده کامیون توسط بچهها به اسارت گرفته شد، بچهها سریع بهسمت عقب کامیون رفتند و چادر را با احتیاط بالا زدند، غریو شادی به هوا برخاست، کامیون پر بود از غذاهای متنوع، نیروهای گرسنه و تشنه دلی از عزا در آوردند. * زحمت کشتن من به گردن تو میافتاد! ملیحه نوراللهی «خواهر شهید صادق نوراللهی» میگوید: برادرم صادق وقتی شهید شد، 14 سالم بود و از آنجا که هشت سال از من بزرگتر بود، خاطرات زیادی از او بهیاد ندارم، چند چیزی هم که از او به یادم مانده، بیشتر از روحیات و اخلاقیات اوست. یک بار که از جبهه آمده بود، مصادف شده بود با شهادت سردار شهید حاج عقیل مولایی، از این بابت خیلی ناراحت بود، وقتی به او گفتیم: «حالا چرا این قدر ناراحتی؟» در جواب گفت: «حاج عقیل حیف شد، میبایست من شهید میشدم و او میماند.» به حاج عقیل خیلی ارادت داشت، البته همه بسیجیهای محل به او ارادت داشتند، یکی از رهبرهای فکری بر و بچههای حزباللهی منطقه بود.
صادق جداً یک رزمنده واقعی بود، مأموریتهایی که به او محول میشد، به نحو احسن انجام وظیفه میکرد، قاطع هم بود، یک بار حین بازرسی از ماشین، مورد خلافی کشف شد که راننده وقتی او را کم سن و سال دید، تهدیدش کرد که در صورت عدم چشمپوشی او را خواهد کُشت، صادق لبخندی به او زد و گفت: «زحمت کشتن من به گردن تو نمیافتاد، چون قبل از تو، صدامیها مرا خواهند کشت!» با بیان این جمله خواست چند چیز را به فرد خاطی گوشزد کند، اول این که مرا از مرگ نترسان، دوم این که من رزمنده هستم و از این تهدیدها نمیترسم و سوم این که تو با این تهدیدات در صف دشمنان قرار داری. * دستان پینهزده! علیرضا بلبلی میگوید: من و شهید عیسی جعفری علاوه بر همسایگی و فامیل بودن مثل دو برادر با هم نزدیک بودیم، درد و دلهایمان را به همدیگر میگفتیم، گاهی اوقات که زندگی بر من فشار میآورد، دردهایم را با او در میان میگذاشتم، او هم بهگونهای سخن میگفت که کاملاً مرا امیدوار به زندگی میکرد، گویا که اصلاً مشکلی نداشتم. آخرین مرتبهای که او را دیدم با او احوالپرسی کردم و دست دادم، کف دستانش پر از پینه بود، به شوخی گفتم: «پسر! تو با خودت چهکار کردی که دستت اینطوری شد؟ با لبخند گفت: «کندن کانال در خط مقدم میخواهد دستان را این گونه نکند؟» از قرار معلوم طول مدتی را که در خط مقدم بود، به آنها ماموریت داده شده بود که کانال بکنند و او هم سنگ تمام گذاشته بود. انتهای پیام/86029
94/07/22 - 12:44
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 16]