تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):نگاه مؤمن عبرت آميز و نگاه منافق سرگرمى است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815738164




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

با خاطرات رزمندگان کامیون عراقی رزمندگان را به وجد آورد


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات رزمندگان
کامیون عراقی رزمندگان را به وجد آورد
تمام اسلحه‌ها به‌سمت کامیون نشانه رفت، وقتی راننده کامیون توسط بچه‌ها به اسارت گرفته شد، بچه‌ها سریع به‌سمت عقب کامیون رفتند و چادر را با احتیاط بالا زدند، غریو شادی به هوا برخاست.

خبرگزاری فارس: کامیون عراقی رزمندگان را به وجد آورد



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذاب‌ترین چهره آن سال‌ها را برای مخاطبان به تصویر می‌کشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن می‌تواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند. در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان می‌گذرد. * پیکر محمدرضا جا ماند رمضان قلی‌زاده می‌گوید: عملیات والفجر 6 که در منطقه «چیلات» انجام شد، یک عملیات ایذایی بود و بیشتر برای پوشش دادن عملیات خیبر انجام گرفت، من در این عملیات به اتفاق چند نفر از هم‌محلی‌هایم از جمله شهید محمدرضا مولایی در گردان جواد الائمه (ع) بودیم، فرمانده گردان ما سردار شهید علی‌اصغر خنکدار بود که در همان عملیات سرش تیر یا ترکش خورد، من هم کمک‌آرپی‌جی محمدرضا بودم. محمدرضا از آنجا که ورزشکار بود، بدن ورزیده‌ای داشت، وقتی رسیدیم پای قله یک چهارلول دشمن، شروع کرد به‌سمت ما شلیک کردن، به‌طوری که ما نمی‎توانستیم سرمان را بالا بیاوریم، نفس‌ها در سینه حبس شده بود، همه بچه‌ها پشت یک تپه کوچک پناه گرفته بودیم، محمدرضا که وضعیت را این‌طور دید، به من گفت: «من می‎خواهم بروم بالای تپه تعجب کردم، محمدرضا هم معطل نکرد سریع به‌سمت قله حرکت کرد، چهارلول هم او را مورد هدف قرار داد، من پیش خودم گفتم با این وضعیت او زنده نمی‎ماند، چند دقیقه بعد من هم به اتفاق چند نفر به‌سمت نوک قله حرکت کردیم، وقتی بالاتر رفتم دیدم محمدرضا بغل سنگی نشسته است.  

  خیلی خوشحال شدم که برایش اتفاقی نیفتاد، مدتی همان‌جا نشستیم بعد محمدرضا یک گلوله آرپی‌جی به‌سمت سنگری که جلوی حرکت ما را گرفته بود، شلیک کرد بعد قبضه آرپی‌جی را داد به من و گفت: «بگیر یک گلوله به آن ببندد.» من وقتی گلوله را تن قبضه گذاشتم دیدم محمدرضا افتاد پایین، هر چه او را صدا کردم دیدم جواب نمی‎دهد، گلوله درست به گلویش خورده بود، امدادگری که ما او را دکتر صدا می‎کردیم، آمد و گفت: «شهید شد.» عراقی‌ها منطقه را با گلوله‌های مختلفی که به‌سمت ما شلیک می‎کردند، شخم می‎زدند، شهید خنکدار آمد و گفت: «عراقی‌ها نزدیک شدند ما باید به عقب برویم، وقتی پیکر شهید مولایی را دید.» گفت: «چاره‌ای نداریم باید شهدا را بگذاریم و تا می‎توانیم مجروحان را به عقب انتقال دهیم.» این‌طور شد که پیکر شهید مولایی چند سال مفقود بود. * کامیون غذا پنجعلی ذکریاقرا می‌گوید: صبح عملیات والفجر هشت گرسنه و تشنه، پشت خاکریز سنگر گرفته بودیم، اگر بگویم نای راه رفتن را نداشتیم، دروغ نگفته‌ام، بدبختی این که آب شبه جزیره فاو که با کندن حدود 20 سانتی‌متر از زمین مثل یک چشمه زلال می‎زد بیرون، شور و غیرقابل آشامیدن بود.  

  یکی از دسته‌های گردان حمزه سیدالشهدا (ع) لشکر ویژه 25 کربلا در دژبانی ورودی شهر فاو مستقر شده بودند، ماشین‌های عراقی که از عملیات باخبر نبودن، به گمان این که افراد مستقر در دژبانی عراقی هستند طبق معمول سرعت ماشین را کم می‎کردند، بعضی از راننده‌ها حتی بعد از پیاده شدن هم نمی‎فهمیدند، دژبان‌هایی که جلوی‌شان را گرفتند ایرانی هستند. بی‌خبری عراقی‌ها، مسخره‌بازی‌هایی که بچه‌ها با پوشیدن لباس عراقی و گذاشتن کلاه‌های کج قرمز در می‎آوردند، برای‌مان نمایش کمدی شده بود، البته این خنده‌ها، دوای درد گرسنگی و تشنگی ما نبود، تا این که یک کامیون نظامی عراقی به‌سمت دژبانی آمد. همه بچه‌ها خیال کردند، کامیون حامل نیروهای نظامی برای بازپس‌گیری فاو است، تمام اسلحه‌ها به‌سمت کامیون نشانه رفت، وقتی راننده کامیون توسط بچه‌ها به اسارت گرفته شد، بچه‌ها سریع به‌سمت عقب کامیون رفتند و چادر را با احتیاط بالا زدند، غریو شادی به هوا برخاست، کامیون پر بود از غذاهای متنوع، نیروهای گرسنه و تشنه دلی از عزا در آوردند. * زحمت کشتن من به گردن تو می‌افتاد! ملیحه نوراللهی «خواهر شهید صادق نوراللهی» می‌گوید: برادرم صادق وقتی شهید شد، 14 سالم بود و از آنجا که هشت سال از من بزرگ‌تر بود، خاطرات زیادی از او به‌یاد ندارم، چند چیزی هم که از او به یادم مانده، بیشتر از روحیات و اخلاقیات اوست. یک بار که از جبهه آمده بود، مصادف شده بود با شهادت سردار شهید حاج عقیل مولایی، از این بابت خیلی ناراحت بود، وقتی به او گفتیم: «حالا چرا این قدر ناراحتی؟» در جواب گفت: «حاج عقیل حیف شد، می‎بایست من شهید می‎شدم و او می‎ماند.» به حاج عقیل خیلی ارادت داشت، البته همه بسیجی‌های محل به او ارادت داشتند، یکی از رهبرهای فکری بر و بچه‌های حزب‌اللهی منطقه بود.  

  صادق جداً یک رزمنده واقعی بود، مأموریت‌هایی که به او محول می‎شد، به نحو احسن انجام وظیفه می‎کرد، قاطع هم بود، یک بار حین بازرسی از ماشین، مورد خلافی کشف شد که راننده وقتی او را کم سن و سال دید، تهدیدش کرد که در صورت عدم چشم‌پوشی او را خواهد کُشت، صادق لبخندی به او زد و گفت: «زحمت کشتن من به گردن تو نمی‌افتاد، چون قبل از تو، صدامی‌ها مرا خواهند کشت!» با بیان این جمله خواست چند چیز را به فرد خاطی گوشزد کند، اول این که مرا از مرگ نترسان، دوم این که من رزمنده هستم و از این تهدیدها نمی‎ترسم و سوم این که تو با این تهدیدات در صف دشمنان قرار داری. * دستان پینه‌زده! علیرضا بلبلی می‌گوید: من و شهید عیسی جعفری علاوه بر همسایگی و فامیل بودن مثل دو برادر با هم نزدیک بودیم، درد و دل‌های‌مان را به همدیگر می‎گفتیم، گاهی اوقات که زندگی بر من فشار می‎آورد، دردهایم را با او در میان می‎گذاشتم، او هم به‌گونه‌ای سخن می‎گفت که کاملاً مرا امیدوار به زندگی می‎کرد، گویا که اصلاً مشکلی نداشتم. آخرین مرتبه‌ای که او را دیدم با او احوال‌پرسی کردم و دست دادم، کف دستانش پر از پینه بود، به شوخی گفتم: «پسر! تو با خودت چه‌کار کردی که دستت این‌طوری شد؟ با لبخند گفت: «کندن کانال در خط مقدم می‎خواهد دستان را این گونه نکند؟» از قرار معلوم طول مدتی را که در خط مقدم بود، به آنها ماموریت داده شده بود که کانال بکنند و او هم سنگ تمام گذاشته بود. انتهای پیام/86029

94/07/22 - 12:44





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 15]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن