واضح آرشیو وب فارسی:شیرین طنز: (اندر حالات وصال سیمرغ ِرتبه بندی) طوطیان شکر شکن و راویان شیرین سخن این چنین روایت کنند که : در ایام ماضی که اصلا کسی نبود ! ، پرندگانی ستم دیده و رنجور از تیره معلمان بودند که اغلب اوقات هشت شان گرو نه شان بود ! ببخشید اساسا هشتی نداشتند که در گرو نه شان باشد … آنان در افسانه و داستان های پریان شنیده بودند که سرور و بزرگشان موجودی زیبا و با هیبت و هیمنه به نام سیمرغ (رتبه بندی) است پس عزم را جزم کردند تا مگر پادشاه خود بیابند و بعد از ابلاغ مراتب بندگی و چاکری خود ، لفت و لیسی نیز از دولت وی نصیبشان شود … القصه پرنده معلمان بی نوا که سالیان دراز آه خود را با ناله سودا می کردند با هزار ضرب و زور و لطایف الحیل یک قالب صابون خارجی قاچاقی تهیه کرده و طی مراسمی باشکوه بر شکم خود زدند . سپس پاچه شلوار در جوراب نهادند و پا در رکاب و کیسه های نیاز بر پشت ، به طرف قله قاف پرواز کردند… عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده / بازگردد یا برآید چیست فرمان شما ؟ باری ، پرندگان بی نوا که سالها فقر و فرق و نقصان سرمایه و شماتت همسایه جان بر لبشان رسانده بود ! کعبه مقصود را در آغوش می دیدند به سرعت مسیر را طی می کردند . لیکن امان از بخت شوم و نامبارک پرندگان (معلمان) که همیشه خدا هفت خان رستم بر پیشانی شان مهر شده !! در هفت خان این سفر تعداد بسیاری از پرندگان مادر مرده از پای درآمدند … و سرانجام پس از اتلاف بهار جوانی چنانکه افتد و دانی ! با بال های خسته و شکسته به قله قاف رسیدند . پرندگان عافیت جو در آشیانه سیمرغ اسطوره ای فرود آمدند و در انتظار دیدار وی سماق مکیدن گرفتند و علف های زیر پا در غلیان افتاد… پس از مدت طولانی انتظار کاسه صبرشان سرریز شد و ناگاه هاتفی غیبی آب پاکی را روی دست های سیمانی! (به تعبیر فروغ فرخزاد)آنها ریخت که : عزیزان به خود بنگرید شما سی نفر هستید و اغلب سابقه پرواز شما (سابقه خدمت) نیز سی سال است … بله عزیزان سیمرغ در وجود خودتان است و سیمرغ خارجی ای وجود ندارد . همین معنویت شما سیمرغ شماست !! بروید و فکر نان باشید که خربزه آب است !! پرندگان بیچاره این بیت را زیر منقار زمزمه می کردند : چه آسان می نمود اول غم دریا به بوی سود / غلط کردم که این دریا چه موج خون فشان دارد بالا رفتیم ماست بود ، پایین اومدیم ماست بود ، (اصلا هر جا که رفتیم ماست فراوونه ! اینه که همه چی ماست مالی میشه !!) قصه ما راست بود … نویسنده : محسن لطفی (هدهد میرزا) دبیر ادبیات فارسی ، همدان
جمعه ، ۱۷مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شیرین طنز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 19]