واضح آرشیو وب فارسی:دز ان ان: قدیما برای آغاز هر قصه ای از جمله ی (یکی بود یکی نبود ؛ غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود .) استفاده می شد. سال ۱۳۵۹ هم که جنگ نابرابر استکبار جهانی بر علیه انقلاب نو پای اسلامی توسط حکومت بعثی عراق شروع شد .بجز خدا کس دیگری نبود…قدیما برای آغاز هر قصه ای از جمله ی (یکی بود یکی نبود ؛ غیر از خدای مهربون هیچ کسی نبود .) استفاده می شد. سال ۱۳۵۹ هم که جنگ نابرابر استکبار جهانی بر علیه انقلاب نو پای اسلامی توسط حکومت بعثی عراق شروع شد .بجز خدا کس دیگری نبود و این خدای مهربون بود که در هشت سال دفاع مقدس رزمندگان رو یاری کرد تا بتوانند در مقابله با دنیای کفر و الحاد از خودشان و میهن عزیز ایران اسلامی دفاع کنند و اکنون قصه های واقعی تلخ و شیرین در سالهای جنگ را برای ما تعریف کنند . پس …. یکی بود یکی………… مو پُشت دیوارم ، خاطره ای از رزمنده ی جانباز ۳۵% عبدالرضا مهران مهر که این چنین از برخی خاطرات خود می گوید : سال ۱۳۳۹ در دزفول چشم به دنیا گشودم ،کودکی و نوجوانیم همچون دیگر هم سن و سالانم گذشت . با شروع جنگ تحمیلی برعلیه انقلاب اسلامی من نیز همچون دیگر جوانان که رشد و نمو آنان با مسجد توام بو د به ستاد ذخیره سپاه پاسداران پیوستم و در ادامه با حضور در مسجد محمدی و باشرکت در دوره های آموزش نظامی که درمحل دامداری در شهرک صفی آباد با مربیگری رزمندگانی همچون اسدالله ماپار و محمد علی ندافپور برگزار می شد بر اطلاعات نظامی خویش می افزودم و همزمان به پاسداری و نگهبانی در سطح شهر دزفول به همراه دیگر بسیجیان مسجد محمدی می پرداختم . در دی ماه سال ۱۳۶۰ به پادگان دوکوهه اعزام و پس از دیدن آموزشهای نظامی در عملیات نوروز سال ۶۱ که توسط حضرت امام خمینی ره فتح المبین نام گرفت شرکت نمودم که در مرحله دوم این عملیات از ناحیه کمر و پاها مجروح همچنین دچار موج گرفتگی شدم که حدود دو ماه بعلت عوارض مجروحیت در بستر بیماری بودم و از آن پس با ۳۵% جانبازی باز هم بعنوان بسیجی فعال در مسجد فعالیت می نمودم . در زمستان سال ۱۳۶۱ به اتفاق برادرم علیرضا در عملیات والفجر مقدماتی در گردان بلال حضور یافتم که برادرم در این عملیات به اسارت نیروهای بعثی در آمد و فرماندهان ما آقایان کلولی واکرام فر و مهدی آلاله بودند و البته در در این عملیات بنده در واحد پشتیبانی در خدمت شهدای معزز معتمدی نیا و سردار شهید سید محمد نژاد غفار نیزخدمت می کردم . قبل از شروع عملیات بدر برای کسب آموز ش های آبی و خاکی به سد گتوند اعزام شدم که در این دوره بعنوان پاسدار وظیفه بودم . در سال ۱۳۶۴ در بنیاد شهید مشغول به کار شدم که در سال ۶۸ در حال ماموریت اداری دچار سانحه خودرو گشته و قطع نخاع گردیدم . اما خاطراتم از دوکوهه که با رزمندگانی همچون آقایان سلمانپور و رسول قمر و عظیم مقدم همراه بودم .در این زمان که مشغول یاد گیری مسایل نظامی بودیم در اوقات فراغت شوخی های خاص خودمان را داشتیم و عظیم مقدم که بسیار شوخ بود با خواندن اشعار طنز موجب بالا رفتن روحیه ی ما می شد .نمونه اشعار : یا صدام شی لیده – همش علف خرما ری…… گاهی اوقات سربه سر بعضی رزمندگان می گذاشتیم که مثلاً : هنگام اعزام مادرت دنبالت می گشت و تو برای وی می خواندی: شیون مکن مارم – موپشت دیوارم – اینچون ویستَم مارم – چه کُنم که بیکارم یکبار هم که آقای قرائتی برای سخن رانی به پادگان آمده بود چفیه وی را یکی از بچه ها از گردنش ربود و بقول خودمان با چفیه بازی (دسش ده ) را راه انداختیم .
چهارشنبه ، ۱۵مهر۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: دز ان ان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 21]