واضح آرشیو وب فارسی:فارس: با خاطرات رزمندگان
از مهندسهای یکشبه تا حضور خانم دکتر هندی در جبهه
یکهو در سکوت توی درمانگاه، صدای کفش زنانهای، دور تا دور اتاق اورژانس پیچید، حدسمان درست بود، دکتر معالج زن بود، آن هم از نوع هندی، آنوقتها بهخاطر کمبود دکتر ایرانی، از هند، پاکستان و بنگلادش دکتر به کشور میآوردند.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان دفاع مقدس همواره بخشی از جذابترین چهره آن سالها را برای مخاطبان به تصویر میکشد، خاطرات و روایاتی که هر کلمه به کلمه آن میتواند تورقی از تاریخ را از آن خود کند؛ در ادامه خاطراتی از چند رزمنده مازندرانی از نظرتان میگذرد. * مهندسی بدون دانشگاه سیدکاظم جهانیان میگوید: سال 1366 در رشته مهندسی نقشهبرداری درس میخواندم، خواهرزادهام یارعلی رفته بود خدمت سربازی، دوره آموزشیاش که تمام شد در یگان مهندسی لشکر ویژه 25 کربلا مشغول بهکار شد، یک روز نامهای از یارعلی به من رسید، در آن نامه نوشته بود: «دایی جان! شما رفتید این همه دانشگاه مویتان را سفید کردید و درس خواندید تا بشوید مهندس، من درسنخوانده مهندس شدم.» کلی آن روز خندیدم، بعد هم توضیح داد در یگان مهندسی لشکر در نصب استحکامات و جادهسازی با لودر و گریدر مشغول فعالیت است. * عاقبت «نه» گفتن رحیم کابلی میگوید: بعد از عملیات والفجر 8 بود، پیراهن عراقی خوشگل و شیکی به شعبانعلی حسینی رسیده بود، چه جوری و چه فرمی را نمیدانم، عادت نداشتم مثل بعضیها که تا چشمشان به لباس و شلوار شیک و اتوکشیده توی سنگرهای عراقی میافتاد، آنها را یادگاری برای خودم بردارم، اما نمیدانم چرا آن روز لباس عراقی که گیر شعبان افتاده بود، بدجوری چشمم را گرفته بود.
تصور لباس و ابهت نظامی که پوشیدن آن بهم میداد، امانم را بریده بود، خدا خدا میکردم وقتی پیراهن را از شعبان تقاضا میکنم، دست رد به سینهام نزند و آن را بهم بدهد، همانطور که حدس میزدم، شعبان «نه» محکمی را نثار خواهشهام کرد، هر چی هم التماس کردم فایده نداشت. شعبان فقط یک کلمه میگفت: «نه» به هیچ صراطی مستقیم نبود، من هم که جواب رد شعبان، حسابی حالم را گرفته بود، همانجا دستهایم را به حالت قنوت رو به آسمان بالا بردم و گفتم: «شعبان! الهی که دزد بیاد و ساکت را ببرد.» شعبان پیراهن را دستنخورده توی ساکش گذاشت تا این بار که به مرخصی میرود با خودش ببرد روستای قرهتپه بهشهر و نشان خانوادهاش بدهد، چند روز از ماجرا گذشته بود و از طرف گردان حمزه لشکر ویژه 25 کربلا، مرخصی شهری به بچهها دادند تا بچهها استحمامی کنند و تلفنی برای خانوادههایشان بزنند و اگر چیزی احتیاج داشتند، بخرند. همراه با شعبان رفتیم شهر اهواز؛ «چهارراه نادری» توی آن هوای داغ اهواز، چیزی که میچسبید، هویجبستنی خنک بود، سفارش هویجبستنی دادیم، حسابی بهمان چسبید، خنکی زیادی را توی وجودمان حس کردیم، صورت شعبان گل انداخته بود، از بستنیفروشی داشتیم بیرون میرفتیم که یکهو دیدیم ساک شعبان، سر جایش نیست، از قرار معلوم وقتی غرق لذت خوردن هویجبستنی بودیم، دزدی آمده بود و آن را قاپید. شعبان خیلی عصبانی بود، تازه یکی دو تا هدیه هم برای خواهر، برادرهایش گرفته بود و همراه با همان پیراهن عراقی، گذاشته بود توی ساکش، ماجرای خریدن هدیه برای خانواده را بعد از شهادت شعبان، از زبان خواهرش شنیدم، من که هنوز حس تلخ «نه گفتنها»ی شعبان توی دلم بود، رو بهش گفتم: «شعبان! این هم عاقبت آخرت کسی که توی دادن پیراهن به دوستش خسّت به خرج میدهد، دیدی دعام اجابت شد و دزد ساکت را دزدید. شعبان هم که توی جواب دادن، کم نمیآورد، توی آن همه درهمبرهمیاش، رو بهم گفت: «خدا! شکرت، این ساک ما دزدیده شد و گیر این آقارحیم ما نیفتاد، خدایا! شکرت.»
* آخ سوختم محمد سبحانی میگوید: چند سالی مسئول بسیج دانشآموزی مازندران بودم، از درس و بحث دانشآموزهای بسیجی غافل نبودیم، برای همین، زمانهایی که جبهه به قول نظامیها تو لاک «پدافندی» بود، معلمهای داوطلب بسیجی را اعزام میکردیم به جبهه؛ بعضیهاشان را غرب، بعضیهای دیگر را هم جنوب، بندههای خدا معلمها هم همه هم و غمشان را میگذاشتند پای دانشآموزها و به آنها درس میدادند. گروهی از معلمهای اعزامی از مازندران در هفتتپه مستقر بودند، برای این که از یکنواختی تدریس و سر و کله زدن با دانشآموزها در بیایند، اردوی بازدید از سوسنگرد و هویزه را برای آنها تدارک دیدیم، اسم بازدید و اردو آمد، همهشان خوشحال شدند، کیف و لباسشان را جمع کردند و سوار مینیبوس بهطرف سوسنگرد و هویزه حرکت کردیم، یکی از جاهایی که رفتیم، سوسنگرد بود، بازدید خوبی بود، شب شد، باید به مقرمان در هفتتپه برمیگشتیم، چند کیلومتر مانده به اهواز، یکی از معلمهای بهشهری، از شدت فشاری که بهش آمده بود، مدام خودش را به این در و آن در میزد، نگران شدم، نزدیکش رفتم تا ببینم ماجرا از چه قرار است؟ متوجه شدم، از فشار دستشویی دارد بیتابی میکند، موضوع را با راننده در میان گذاشتم، از او خواستم ماشین را نگه دارد. راننده زیر بار نمیرفت، فقط میگفت طاقت بیاورد، نرسیده به پایگاه شهید بهشتی اهواز، پادگان شهید رجایی، نگه میدارد، خلاصه با هر زور و زحمتی که بود، معلم خودش را نگه داشت، به پادگان رسیدیم، معلم ماشین ترمز نزده، پرید پایین و دو تا پای دیگر قرض کرد و یک راست به سمت دستشویی پادگان رفت، منتظر شدیم بیاید، در همین موقع، صدای «آخی» از دستشویی بیرون آمد، من که مسئولیت بچههای گروه با من بود، نگران شدم، با یکی از بچهها بهطرف دستشویی دویدیم.
از بد روزگار، معلم بیچاره برای طهارت، آفتابه را که توش پر بود از اسید، خالی کرد، خودش را به این در و آن در میزد و فقط میگفت: «سوختم، سوختم» صحنه خیلی دلخراشی بود، دلم برایش سوخت، آن همه خستگی کلاس و درس، این هم سوختگی با اسید. دوستم کمک کرد و زیر بغلش را گرفتیم و کشانکشان او را به طرف مینیبوس آوردیم، مدام این طرف و آن طرف شهر را میپاییدیم تا او را به نزدیکترین درمانگاهی که آنطرفها بود، برسانیم، بالاخره گشتنها جواب داد و به درمانگاه رسیدیم، بهتنهایی کارهای اولیه درمانش را انجام دادم، روی تخت دراز کشیده بود و منتظر دکتر بود، مدام میگفت: «سوختم، سوختم» یکهو در سکوت توی درمانگاه، صدای کفش زنانهای، دور تا دور اتاق اورژانس پیچید، حدسمان درست بود، دکتر معالج زن بود، آن هم از نوع هندی، آنوقتها بهخاطر کمبود دکتر ایرانی، از هند، پاکستان و بنگلادش دکتر به کشور میآوردند، خلاصه این که صادرات دکتر هندی به کشور، آنوقتها پررونق بود، خندهام گرفت، رفیق معلمم تا دید، مجبور است خودش را بسپارد به دکتر زن، دردش بیشتر شد، چارهای نبود. چشم دکتر که به محل سوختگی افتاد، با لهجه فارسی- هندیاش، گفت: «پسر! چه بلایی سر خودت آوردی؟» بعد با نخ و سوزن افتاد به جان معلم، به رفیقم نگاه کردم، فهمیدم بیچاره دارد حالا هم از سوختگی درد میکشد، هم از خجالتی دکتر زن هندی که بالای سرش دارد جراحی میکند. * فرار در هنگام رکوع اصغر مایلی میگوید: سال 61 بود، فرمانده محور عملیاتی که در آن بودم، «سردار شهید محمود کاوه» بود، با موتور پرشی «هوندا 125» از خط «کوهخان» بر میگشتم، در مسیر راه به منطقهای رسیدم به نام «دخانیات» که بین سردشت – بانه قرار داشت و 15کیلومتر با خط فاصله داشت، با خودم گفتم فرصت خوبی برای نماز و استراحت است. پی مسجد گشتم، بعد از پرس و جو از اهالی، آدرس مسجد را گرفتم، به مسجد رسیدم، پیرمردی زندهدل، ریخت و قیافهام را که دید، شصتش تیر خورد که از بر و بچههای جبهه هستم و با آن ریش بلند خاکگرفته، دارم از آن جلوها میآیم، دستی داد و رویم را بوسید، بعد هم اصرار پشت اصرار که بیایم و برای چند نفر توی مسجد امام جماعت شوم.
از من انکار، از پیرمرد اصرار، نتوانستم بیشتر از این با تقاضایش مخالفت کنم، موتور را گوشهای توی حیاط مسجد پارک کردم و رفتم که وضویی بسازم، با خودم گفتم، حالا امام جماعت شدن جلوی چند نفر پیر و جوان که کار سختی نیست، میروم، خدا هم با من است. پایم را که توی مسجد گذاشتم، چهار ستون بدنم شروع کرد به لرزیدن، مسجد پر بود از رزمندهها که آماده میشدند در صورت نیاز، بروند آن جلوها، دخانیات، محل اسکان رزمندههای تازهنفس بود. چارهای نداشتم، باید میرفتم و امام جماعتشان میشدم، باز هم تعارفهایم برای امام جماعت نشدن فایدهای نداشت، نفراتی که صف جلوی نماز جماعت بودند، به احترام من بلند شدند، بعد از ذکرهای اول نماز، نیت کردم، به رکوع رسیدم. داشتم ذکر رکوع میگفتم که یکهو از ترس و هول زیاد، نفهمیدم رکعت چندم هستم؛ اول، دوم، شاید هم سوم، هر چی به آبروریزیِ اشتباهی که ممکن است از من سر بزند بیشتر فکر کردم، اضطرابام بیشتر و بیشتر شد، آن هم بعد از این همه احترام؛ چاره کار را بر فرار دیدم. همان جا با حالت رکوع، از در کوچک مسجد که درست طرف راستم قرار داشت، پا گذاشتم به فرار، تو راهروی بیرونی مسجد به حالت ایستاده و بعد هم دو، تغییر وضعیت دادم، سرعت دویدنم را زیاد کردم، به حیاط مسجد که رسیدم، بیمعطلی سوار موتور، تخت گاز از مسجد خارج شدم. انتهای پیام/86029/م40/
94/07/12 - 07:43
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 13]