واضح آرشیو وب فارسی:ايران دیپلماسی: انديشه - ناسيوناليسم فلسفي به جاي ليبراليسم
انديشه - ناسيوناليسم فلسفي به جاي ليبراليسم
مارك ليلا/ ترجمه: بهار خسور، كيانا حسيني: در حال حاضر، تاريخ سياسي اروپاي پس از جنگ جهاني دوم، ضرورتا تاريخي از ليبراليزهشدن اروپا است، ليبراليزاسيوني كه مبتني بر اصول حقوقي و عادات عمومي است. هر آن چالشي كه امروزه دول اروپاي غربي با آن مواجهاند (كه كم هم نيستند)، چالشهايياند كه از خلال سياستهاي ليبرال اروپايي سربرميآورند و بسياري از آنها را ميتوان در ايالات متحده و بريتانياي كبير پيدا كرد.
با اين وجود، پس از جنگ جهاني دوم، انديشه سياسي قارهاي كاملا ضدليبرال باقي ماند. برداشت جناح راست آن، بدبختانه توسط تجربه فاشيسم لكهدار شد و بهسرعت، بيهيچ ردي، نابود شد. اما ضدليبراليسم جناح چپ متمايل به سوسياليسم يا كمونيسم، از درون تجربه جنگ قويتر سربرآورد. در آلمان فعاليت ماركسيستهاي دهه30 ـ همچون جورج لوكاچ، ماكس هوركهايمر، تئودور آدورنو، ارنست بلوخ ـ توسط متفكران جوانتري چون يورگن هابرماس احياء و حتي بعدها بازسازي شد. در ايتاليا يادداشتهاي زندان آنتونيو گرامشي انتشار يافت و متوني كليدي در درك ارتباط بين سياست و فرهنگ ايتاليايي شد. و در فرانسه بهگفته ژانپل سارتر، ماركسيسم «افق ايدهآل» عصر شد و همينگونه باقي ماند، حتي زمانيكه در پرتو اگزيستانسياليسم، سوررئاليسم، زبانشناسي ساختاري و حتي روانشناسي فرويدي دوباره تفسير شد. خلاصه، درحاليكه اروپاي قارهاي، در عالم عمل، در سرآغاز آميختن تجربه آنگلوآمريكايي با ليبرالدموكراسي بود، در عالم نظر، هنوز معتقد بود كه ليبراليسم ارزش مطالعهاي دقيق و همدلانه را ندارد.
در دهههاي پس از آن، نوعي جنگ سرد در فلسفه سياسي اتفاق افتاد. متفكران قارهاي با طيبخاطر آثار ليبرالهاي آمريكايي و انگليسي را ناديده ميانگاشتند و متقابلا با آنها نيز همين برخورد صورت ميگرفت، اگرچه، در ابتدا اواسط دهه 1960، آثار معاصر تعدادي از قارهايها ترجمه و در حلقههاي آكادميك آنگلوآمريكايي به بحث گذاشته شد. اگرچه اين پيشرفت ممكن بود بيانگر مناقشات گستردهتري در مورد خصايص عصر ليبرال باشد، بهنظر ميرسيد كه اين مسئله، تنها، اين جنگ سرد را به جبهه داخلي آمريكا منتقل كرده است. تفاوتها، شكاف عميقي را، (ميان كساني كه از زبان فلسفه تحليلي براي بحث درباب مشكلات ليبراليسم استفاده ميكردند و كساني كه با استفاده از زباني ديگر و از منظر تاريخيتري جوامع ليبرال را نقد ميكردند ـ خواه ماركسيسم، ساختارگرايي فرانسوي يا تئوري انتقادي آلماني) شكل داد. باوجود تاكيد مكرر بر احترام و درك متقابل، در تعريف وظايف و متدهاي فلسفه سياسي، در دنياي آنگلوآمريكايي دو روش مستقل رشد كرده است.
صدمات واقعي اين جنگ سرد فلسفي، همانا آنتاگونيستها بودند؛ كسانيكه بهتدريج بهاندازه متفكران عصر «ناسيوناليسم فلسفي» كوتهفكر شدند. اينطور نيست كه طرفداران رويكردهاي ليبرال و قارهاي در ايالات متحده و بريتانيا در ضربهزدن به يكديگر شكست خورده باشند؛ ازقضا موفق هم بودهاند يا حداقل ميتوان گفت تمام تلاششان را كردهاند، حتي با حمله به يكديگر در همان ابتدا، تماسشان را با انديشهها، نوشتهها و تجربيات جاري در اروپا از دست دادهاند. روشنفكران اروپايي بارها با حيرت گفتهاند كه شماري از كتابهاي نويسندگان مقبول قارهاي كه قريب به 25سال پيش جايگاه برجستهاي داشتهاند، امروزه هنوز هم در ميان بريتانياييها و آمريكاييها محل بحث و منازعهاند. هر آنچه كه كسي با استفاده از اين آثار خلق كند، براي افرادي ارزشمند مينمايد كه با انديشه معاصر قارهاي به زبانهاي اصلي آشنايند؛ [حوزه نظرياي] كه خود اروپاييان آن را به سمت موضوعات و روشهاي جديد هدايت كردهاند.
«ناسيوناليسم فلسفي»، در اروپا روبهضعف گذاشت. تنها اين انديشه آنگلوآمريكايي نبود كه در قياس با قبل، ترجمه و خواندناش جدي گرفته نميشد؛ بلكه فيلسوفهاي قارهاي نيز در سنتهاي انديشه سياسيشان تجديدنظر ميكردند، خواه انديشههاي پساجنگي يا آنها كه به انقلاب فرانسه برميگردد. اين [تجديدنظرطلبي]، نگاه انتقادي به روشها، زبان و قضاوت آن سنتها را در برميگرفت ـ خصوصا به آنچه فريتس اشترن (درباب آلمان)، «شكست ليبراليسم» ناميده شده است. گرچه آثار موجود در ميان ترجمههاي انگليسي درك ناقصي از اين موضوع بهدست ميدهند، امروزه ترجمههاي بسياري از انديشه سياسي قارهاي وجود دارد. يكي از تفاسير اين است كه در جنگ سرد فلسفه سياسي مغلوب شد تا بهترين نظرات قارهاي بهدست آيد، و اين مهم، امروز، كار سخت سنت آنگلوآمريكايي است.
در هيچ كجا بازبيني عقايد قارهاي، چشمگيرتر و مفيدتر از فرانسه نبوده است. در نظر ستايشگران، روشنفكران فرانسوي در بيشتر اين قرن، نماينده الگويي بودهاند از تفكر انتقادي درباره سياست، و آلترناتيوي مطلوب در برابر ليبرالهاي از خود راضي آنگلوآمريكايي. اگرچه در يكيدو دهه اخير، خود فرانسويها با نگاهي انتقادي به اين ميراث، به نمايندگاناش [هم] واكنشي شديد نشان دادند. چنين پيشرفتي را ميتوان همچون بخشي از جريان زاينده زندگي روشنفكري در فرانسه بررسي كرد، جاييكه پدركشي (خيانت به ميهن) تاريخي بلند و برجسته دارد. اما اين مسئله، همچنين تجديدنظري جدي در ليبراليسم قارهاي (با آن عمري طولاني) را ايجاب ميكند. امروزه متفكران جوان فرانسوي احساس ميكنند در يك «پايان» زندگي ميكنند ـ اگر نه در پايان تاريخ، دستكم در پايان تاريخي كه آگاهي سياسي مليشان را براي قريب به دو قرن تعريف كرده است. آنها به اين نتيجه رسيدهاند كه سياست و انديشههاي سياسي مدرن فرانسوي كشمكشي مستمرند بر سر خصيصه جامعهاي كه برساخته انقلاب است؛ جامعهاي كه در 50 سال گذشته بيشازپيش قيافه ليبرال به خود گرفته است.
همانطور كه امروز خود فرانسويها عموما تاريخ روشنفكرانه و سياسيشان را به رخ ميكشند، مسير آنها بهسوي ليبراليسم سرراست نبوده؛ همچنين، به آنچه در بريتانيا يا ايالات متحده دنبال شد، شباهتي ندارد. فرانسويها بهدرستي يادآور ميشوند كه ليبراليسم فرانسوي، بهعنوان يك دكترين، از خلال تجديدنظر روشنگرانه قرن هجدهمي در استبداد سلطنتي برآمد، و اين امر قالب خاصي بدان بخشيد. درحاليكه روح آثار منتسكيو به آثار ليبرالهاي انگليسي و آمريكايي نزديكتر بود، آثار ولتر و ديگر فيلسوفان بيشتر كارهايي در نقد مستقيم قدرت مسلم و مستقر سياسي و كليسايي بود تا تئوريهاي پيشرفته حكومتي. انصافا، در دهههاي پيش از انقلاب و پس از آن در فرانسه، تاثيرات عيني و قطعي بر نهادهاي سياسي نادر بود.
درعوض، همانگونه كه فرانسوا فورت، تاريخدان، در آثار خود در دو دهه گذشته، بهشكل روشمندي شرح داده است، مناقشات سياسي فرانسوي در قرن 19 خيلي زود بدل شد به منازعهاي بر سر ميراث انقلابي، كه تا حد زيادي مانع آن سياست ليبرالياي شد كه در انگلستان و آمريكا توسعه يافته بود. انقلاب، همچنان كه امروز اغلب در فرانسه درك ميشود، آستانهاي در نظر ميآمد كه جهان مدرن را از همه آنچه در گذشته بود، جدا ميكرد. جبههگرفتن در برابر انقلاب، جبههگرفتن در برابر مدرنيته بود، و اين جدال در سراسر عصر مدرن جانشين مناقشات سياسي بر سر اهداف و محدوديتهاي دولت مدرن شد.
دوشنبه 6 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ايران دیپلماسی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 605]