واضح آرشیو وب فارسی:شهرآرا: علیرضا گرانپایه- هشت سال دفاع مقدس ظرفیت بی حد و حصری را برای نسل امروز ایجاد کرده است تا هرازگاهی برای گم نشدن در مسیر راهی که این روزها بیش از گذشته غبارآلود شده است، نگاهی به پشت سر انداخته و از فرماندهان دیروز جنگ نیز برای تعیین موقعیت امروز و انتخاب مسیر درست حرکت، راهنمایی بگیریم. امروز اولین روز از هفته دفاع مقدس است و شاید همین موضوع بهانه مناسبی باشد، برای کسانی که شاید شلوغی روزگار نمی گذارد چشم به عقب برگردانند و کمی از راهنمایی فرماندهان خود استفاده کنند و همین موضوع آن ها را از مسیر راه اصلی دور کرده است. بی تردید داستان های کوتاه از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس هنوز هم می تواند مسیر راه را تعیین و به ما نشان دهد. ................................................ فرمانده تدارک چی بیمارستان بزرگ بود و مخصوص مجروحان جنگ. بستری ام که کردند، فهمیدم هم تختی ام یک بسیجی است. چهره ساده و با صفایی داشت. قیافه اش می خورد که جزء نیروهای تدارکات باشد. بعد از سلام و احوالپرسی، گفتم: پدر جان تو جبهه چکاره ای ؟ لبخند زد. گفت: تدارکاتی. گفتم: خودمم همین حدس رو زدم. جوانی توی اتاق بود که دائم دوروبر تخت او می چرخید. اول فکر کردم شاید همراهش باشد، ولی وقتی دیدم اسلحه کمری دارد، شک کردم. کم کم متوجه شدم مجروحان دیگری که در آن اتاق هستند، احترام خاصی به او می گذارند. طولی نکشید که چند نفر از فرماندهان رده بالای سپاه آمدند عیادتش. مثل آدم های برق گرفته، بر جا خشکم زده بود.انتظار داشتم آن بسیجی ساده و باصفا هرکسی باشد غیر از حاج عبدالحسین برونسی. همین که از بیمارستان مرخص شدم، رفتم تیپی که او فرمانده اش بود و تا موقعی که شهید شد از او جدا نشدم. بهانه بی بهانه دکتر چمران آرپی جی می خواست، نمی دادند. می گفتند: دستور از بنی صدر است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آنجا هم همان آش و همان کاسه. طرف پای تلفن نمی دید دکتر از عصبانیت قرمز شده، فقط می شنید که «من از کجا بنی صدر رو گیر بیارم مجوز بگیرم؟» رو کرد به من، گفت: «برو آنجا آرپی جی بگیر. ندادند به زور بگیر برو. عزیز جان.» پپسی یا فانتا؟ در طول مدتی که من با عباس بابایی در آمریکا هم اتاق بودم او همیشه روزانه دو وعده غذا می خورد، صبحانه و شام. هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر می کنم عباس از این عمل دو هدف را دنبال می کرد. یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه با شام نوشابه می خورد، اما نه نوشابه هایی مثل پپسی و ... که در آن زمان موجود بود ... چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد ولی دوباره می دیدم که فانتا خریده است. یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمی خری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: -حالا نمی شود شما فانتا بخورید؟ گفتم : خوب عباس جان آخر برای چه؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت :کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلی هاست به همین خاطر مراجع تقلید مصرف آن را تحریم کرده اند. به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و دردل به عمق نگرش او به مسائل، آفرین گفتم. نکته دیگر اینکه همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه می شد: ورزش، عکاسی و دیدن مناظر طبیعی. نباید ارز خارج شود مسافر حج بودم. آمد گفت (شهید صیاد شیرازی): «عزیزجون، رفتى مکه، فقط کارِت عبادت باشه، زیارت باشه. نرى خرید کنى.»گفتم: «من که نمى خوام برم تجارت اما نمى شه دست خالى برگردم. یک سوغاتى کوچیک براى هرکدوم از بچه ها که دیگه این حرفا رو نداره.» گفت: «راضى نیستم حتی برام یه زیرپوش بیارى. من که پسر بزرگتم نمى خوام. نباید ارز رو از کشور خارج کنى، برى اونجا خرجش کنى.» خدا لعنتت کند احتمالا زمستان سال ۶٨ بود که در تالار اندیشه فیلمی را نمایش دادند که اجازه اکران از وزارت ارشاد نگرفته بود. سالن پر بود از هنرمندان، فیلم سازان، نویسندگان و... در جایی از فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه، داشت به حضرت زهرا(س) بی ادبی می شد. من این را فهمیدم. لابد دیگران هم همین طور، ولی همه لال شدیم و دم برنیاوردیم. با جهان بینی روشنفکری خودمان قضیه را حل کردیم. طرف هنرمند بزرگی است و حتما منظوری دارد و انتقادی است بر فرهنگ مردم اما یک نفر نتوانست ساکت بنشیند و داد زد: خدا لعنتت کند! چرا داری توهین می کنی؟! همه سرها به سویش برگشت در ردیف های وسط آقایی بود چهل و چند ساله با سیمایی بسیار جذاب و نورانی. کلاهی مشکی بر سرش بود و اورکتی سبز بر تنش. از بغل دستی ام (سعید رنجبر) پرسیدم: «آقا را می شناسی؟»گفت: سیدمرتضی آوینی است. یک وانت گلوله در بهار١٣۵٨ خبری می رسد که عده ای ضد انقلاب در ارتفاعات «گهواره» در غرب تجمع کرده اند و قصد حمله به اسلام آباد را دارند. تیم آتشی مرکب از سه فروند هلیکوپتر کبری و یک فروند هلیکوپتر نجات به سمت منطقه موردنظر حرکتی می کنند. رهبری تیم آتش را شهید کشوری به عهده داشت. در حین عملیات ناگهان صدای شیرودی می آید که «آخ سوختم، آخ» همه هراسان از اینکه شیرودی را زدند، می خواستند منطقه را ترک کنند که صدای خنده شیرودی همه را میخکوب می کند. او در جواب سوالات خلبانان می گوید: «هیچی نشده، ناراحت نباشید، یه گلوله خورد بالای سرم و افتاد توی لباسم. خیلی داغه نمی تونم راحت بشینم.» عملیات با انهدام انبار مهمات و کشتن اشرار به پایان رسید. در بازگشت شهید کشوری به شیرودی می گوید: «راستی حالت چطوره، اون گلوله چی شد.» شیرودی می گوید: «فکر کنم دیگه غیب شده باشه.» کشوری می گوید: «پیدایش کن ، یادگاری خوبیه» که شیرودی با خنده می گوید: «اگه می خواستم گلوله هایی را که به طرفم شلیک شده برای یادگاری جمع کنم، تا الان یه وانت گلوله باید داشته باشم.» مهر پدری نزدیک عملیات بود. می دانستم دختردار شده (شهید زین الدین). یک روز دیدم سرِ پاکت نامه از جیبش زده بیرون. گفتم: «این چیه؟ » گفت: « عکس دخترمه» گفتم: « بده ببینمش » گفت: « خودم هنوز ندیدمش.» گفتم: « چرا؟» گفت: «الآن موقع عملیاته. می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد.» لپ هایش سرخ شده بود ریخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش را می بوسیدند. هرکار می کردی ، نمی توانستی حاجی ( شهید همت) را از دستشان خلاص کنی . انگار دخیل بسته باشند، ول کن نبودند. بارها شده بود حاجی توی هجوم محبت بچه ها صدمه دیده بود؛ زیر چشمش کبود شده بود، حتا یک بار انگشتش شکسته بود.سوار ماشین که می شد، لپ هایش سرخ شده بود، این قدر که بچه هالپ هاش را برداشته بودند برای تبرک ! باید با فوت و فن برای سخن رانی می آوردیم و می بردیمش . خب ، حالا قِسر در رفت ؟ یواشکی آوردنش ؟ وقتی خواست بره چی ؟ بین بچه ها نشسته بودم و می شنیدم چی پچ پچ می کنند. داشتند خط ونشان می کشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم و توی چادرقایمش کرده بودیم . بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخن رانی آمد. بچه ها خیلی دلخور شده بودند. سریع سوار ماشین کردیمش . تا چندصدمتر، ده ، بیست نفری به ماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و حاجی بیاید پایین . راز یک دستور نیروهای دشمن و نیروهای ضد انقلاب دست به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شدیدی می ریختند. از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زیر آتش. کاوه گاهی با وسواس خاصی دوربین می کشید روی مواضع دشمن، گاهی هم از طریق بی سیم با علی قمی صحبت می کرد و وضع دقیق نیروها را جویا می شد. بعد از نماز ظهر تصمیمی گرفت که هیچ کدام از ما دلیلش را نفهمیدیم. مسئول قبضه مینی کاتیوشا را صدا زد. نقشه ای را پهن کرد روی زمین و نقطه ای را به او نشان داد. گفت: این سه راهی را بکوب، کاوه ایستاده بود نزدیک او و هرچند لحظه فریاد می زد: رحم نکن، مهمات بده، بزن، بزن! طولی نکشید که علی قمی تماس گرفت، صدایش هیجان و شادی خاصی داشت، گفت: « محمود جان! ما رسیدیم روی ارتفاعات، تمام هدف ها را گرفتیم». گل از گل محمود شکفت و به سجده افتاد، یادم هست همان روز مطلع شدیم حدود ٣٠٠ نفر از عراقی ها و ضد انقلاب، در سه راهی پشت سیاه کوه، به درک واصل شده اند و این برای همه عجیب بود. راز آن دستور کاوه پس از سال ها هنوز برایم کشف نشده باقی مانده است. فرمانده کم سن و سال خرمشهر داشت سقوط می کرد. جلسه فرمانده ها با بنی صدر بود. بچه های سپاه باید گزارش می دادند. دلم هری ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ( شهید حسن باقری)، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستینش بلند تر از دستش بود کاغذ های لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت. یکی از فرماندهان ارتش می گفت: «هرکی ندونه ، فکر می کنه از نیروهای دشمنه.» حتی بنی صدر هم گفت: «آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت. نفس راحتی کشیدم.
سه شنبه ، ۳۱شهریور۱۳۹۴
[مشاهده متن کامل خبر]
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: شهرآرا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 96]