واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: درک گذشته در آثار مارسل پروست - حمید بعیدی نژاد* گذشته واجد زیر ساختهای زندگی و شخصیت امروز ماست و ویژگی های روحی و اخلاقی ما و همچنین آنچه را به آن تجربه های زندگی خود می گوییم همه در گذشته شکل گرفته اند. بازشناخت ما از گذشته و تحلیل روانشناختی از گذشته می تواند به ما در درک شخصیت و زندگی امروز خود کمک زیادی کند.
یکی از نویسندگانی که با یک عمر تلاش سترگ، اهمیت درک از گذشته و ابعاد زیبایی شناسانه ی بازیابی آن را همراه با تحلیل دقیق روانشناختی مورد بررسی عمیق قرار داده است مارسل پروست نویسنده بزرگ فرانسویست. کتاب عظیم هفت جلدی او تحت عنوان «در جستجوی زمان از دست رفته» که از شاهکارهای ادبیات جهان است، حاصل یک عمر تلاش اوست. خواندن کتاب او البته حوصله زیادی می خواهد ولی اثر مطالعه آن دیر پا و عمیق است. در عین حال جلد اول این کتاب و بخش اول آن با عنوان «کومبره» که چیزی بالغ بر صد و پنجاه صفحه می شود نیز بیانگر رهیافت و تفکر نویسنده است که مکررا به صورت جداگانه هم منتشر شده اند. و به همین دلیل هم است که وی همین بخش اول کتاب را دیباچه که ترجمه کلمه فرانسوی ouverture است نامیده که بیشتر اصطلاحی در موسیقی است که سازنده اثر به نوعی چکیده اثر را در این بخش معرفی می کند. برای مروری بر تفکر نویسنده من در اینجا فقط متن خلاصه قسمتهای کوتاه منتخبی از این بخش را که البته ناقص خواهد بود با بهره گیری از ترجمه آقای سحابی برای شما ذکر می کنم. برای یادآوری عرض کنم که کومبره شهر کوچک قدیمی و خانوادگی نویسنده است که در زمان کودکی همراه خانواده بویژه در ایام طولانی تعطیلات به آنجا می رفته اند. نویسنده بعدها تمامی خاطرات خود از شخصیت ها شامل پدر و مادر و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه های خود بویژه عمه لئونی و همچنین همسایگان را به تصویر کشیده است، اما تصویری تحلیلی و عمیق که این کتاب را به چنین شاهکاری عظیم تبدیل نموده است.به کومبره که می رفتیم زود به بستر می رفتم، گاهی هنوز شمع را خاموش نکرده چشمانم آنقدر زود بسته میشد که فرصت نمی کردم با خود بگویم: « دیگر می خوابم». و نیم ساعت بعد، از فکر اینکه زمان خوابیدن است بیدار میشدم. هنگامی که می رفتم بخوابم، تنها مایه دلخوشی ام این بود که مادرم بیاید و مرا در بستر ببوسد. اما این «شب بخیر گفتن» آن چنان کوتاه بود و او چنان زود می گذاشت و می رفت که لحظه ای که می شنیدم بالا می آمد و از راهروی دو دری می گذشت و پیرهن ململ آبی اش که رشته نازک کاه بافته از آن آویزان بود و به نرمی صدا میکرد، برایم لحظه ای درد آور بود و از یک لحظه بعد خبر می داد که مادر مرا ترک کرده و رفته بود، بگونه ای که آرزو می کردم آن « شب بخیر گفتن» که آن همه دلبسته اش بودم هر چه دیرتر از راه برسد، و زمان آرامشی که مادر هنوز نیامده بود هر چه بیشتر طول بکشد. گاهی پس از آنکه مرا بوسیده بود و در را باز می کرد تا برود، دلم می خواست صدایش کنم و به او بگویم، « یکبار دیگر مرا ببوس»، اما می دانستم که اگر چنین کنم، در جا چهره در می کشد، چون همان که برای تسکین غصه و بیتابی من می پذیرفت که بیاید و مرا ببوسد، و آن بوسه ی آرامش را برایم بیاورد، مایه ی خشم پدرم بود که این کارها را مسخره می یافت، و مادر بیشتر دلش می خواست بکوشد تا این نیاز و عادت را از سرِ من بیندازد، چه رسد به اینکه بگذارد در آستانه ی در بوسه ی دیگری از او بخواهم.اما چنین شبهایی که مادر بهرحال همان اندک زمان را در اتاق من می ماند، در کنار شبهایی که برای شام میهمان داشتیم و نمی آمد تا به من شب بخیر بگوید، شبهای خوشی بود. تنها کسی از ما که آمدن میهمان برایش مایه ی دلشوره ای دردناک می شد، من بودم، چون در شبهایی که میهمان در خانه مان بود مادر به اتاق من نمی آمد. با دیگران که شام می خوردیم و سپس تا ساعت هشت که باید به اتاقم می رفتم سرِ میز می ماندم تا آن بوسه ی گرانبها و شکننده ای را که مادرم به من می داد از ناهارخوری تا اتاقم ببرم و در همه ی مدتی که لباسم را عوض می کردم حفظش می کردم و نمی گذاشتم از شیرینی آن کاسته شود. اما آن شب وقتی میهمان آمد و من بعد از شام گفتم که برای رفتن برای خواب منتظر مادرم هستم تا بیاید و مرا ببوسد و به من شب بخیر بگوید، پدرم گفت، نه! بلند شو زودتر برو بخواب. این چه کار مسخره ای است! و من مجبور شدم بدون توشه راهی شوم و از پله های آن پلکان نفرت انگیز که همیشه بالارفتن از آن برایم دشوار بود، بالا بروم. ولی آن شب تصمیم گرفتم شگردی سر و هم کنم و برای این کار یادداشتی برای مادرم نوشتم که کار فوری مهمی دارم که نمی توانم روی کاغذ بنویسم. و از فرانسواز خدمتکار خانه خواستم که یادداشت را فوری به مادرم بدهد چون مادرم از من چیزی خواسته که باید به او فوری خبر بدهم. اما فکر می کنم فرانسواز گفته ام را باور نکرد، چون همانند آدمیان بدوی که حواسی نیرومندتر از ما داشتند، به کمکهای نشانه هایی که برای ما نامحسوس بود هر حقیقتی را که می خواستیم از او پنهان کنیم در جا در می یافت. اما او هم بعد از زمانی برگشت و پیام آورد که نامه را دادم ولی جوابی ندادند. و من باز میماندم و انتظاری جانکاه که مادرم چه موقع پیش من بیاید... ...بدینگونه بود که پس از سالها تا دیرزمان هر بار شب بیدار میشدم، به یاد کومبره می افتادم. سالها میشد که دیگر از کومبره برایم چیزی بیشتر از همان خاطرات در شهر و از جمله خاطرات هنگام خوابیدنم باقی نمانده بود، که در یک روز زمستانی در بازگشتم به خانه، مادرم که می دید سردم است، پیشنهاد کرد تا بر خلاف عادتم برایم کمی چای بگذارد. اول نخواستم ولی نمی دانم چرا نظرم برگشت. فرستاد تا کمی از آن کلوچه های کوچک و پُف کرده ای بیاورند که پتیت مادلن نامیده میشوند. و من قاشقی از چای را که در تکه ای کلوچه در آن خیسانده بودم بی اراده به دهان بردم. اما در همان آنی که جرعه آمیخته با خرده های شیرینی به دهانم رسید یکّه خوردم، خوشی دل انگیزی یکباره و بی هیچ شناختی از دلیلش مرا فرا گرفت. این شادمانی نیرومند از چه میتوانست باشد؟ بی شک از مزه ی کلوچه و چای فراتر میرفت، نمی توانست از همان جنس باشد، اما از کجا می آمد؟ ناگهان خاطره سر رسید. آن مزه از آن کلوچه ای بود که صبح یکشنبه در کومبره هنگامی که به اتاق عمه لئونی می رفتم تا به او صبح بخیر بگویم در چای می خیسانید و به من می داد. تا آن را نچشیده بودم از دیدنش هیچ یادی در من زنده نشده بود. هنگامی که از گذشته ی کهنی هیچ چیز به جا نمی ماند، پس از مرگ آدمها، تنها بو و مزه باقی می مانند که کمتر ماده اند، و پایداری و وفایشان بیشتر است و بنای عظیم خاطره را حمل می کنند. همین که مزه ی کلوچه در چای را که عمه ام به من می داد باز شناختم، یکباره خانه ی کهنه ی خاکستری کنار کوچه هم که اتاق عمه در آن بود و همراه با خانه ی خاکستری، خود شهر و خیابانهایی که برای خرید می رفتم و راههایی که اگر هوا خوب بود در آنها می گشتم، مردمان شهر و خانه های کوچکشان و تمامی کومبره و کلیسا و پیرامونش همه برای من شکل و بُعد گرفتند و شهر و باغها از فنجان چایم سر بر آوردند.*دیپلمات، نویسنده و مترجم1553
29/06/1394
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: ایرنا]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 44]