واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اي فتي فتوي غدرت ندهمشاعر : خاقاني کافت غدر هلاک امم استاي فتي فتوي غدرت ندهماينت بنياد که جان را حرم استغدر نقابي بنياد وفاستکافت نقب زن از صبحدم استصبح حشر است مزن نقب چنينکاخرش دست بريدن الم استغدر چون لذت دزدي است نخستسرخي عضو دليل ورم استورم غدر کند رويت سرخهرچه صحبت شمري هم سقم استتا تو بيمار نفاقي به درستکه تو را حبل متين معتصم استخانه در کوي وفا گير و بدانگرچه امروز وفا در عدم استمن وصيت به وفا ميکنمتآن چنان کن که شعار کرم استدوستي کم کن و چون خواهي کردگرنه در چشم وفاي تو نم استهرکه را دوست براند تو مخوانمنوازش که سزاي ستم استوانکه را دوست به انصاف بزدسرفرازش مکن ار شاه جم استوانکه را دوست بيفکند از پايمپذير ار همه ز اهل حرم استوانکه را دوست به تهمت رد کردمنشان ار همه شاخ ارم استشاخ کو برکند آن را به ستيزبرمکن گر همه خار قدم استو آن گلي کو بنشاند به حسدقدر نشناسد کافر نعم استهر خسي کو به کسي مردم شدني که ادريس نشاند قلم استگل که عيسيش طرازد مرغ استکه خداوندش از آن دل خرم استلطف در حق رهي چندان کناسقفان خوشدل و عيسي دژم استنه حواري صفت است آنکه از اوعامه گويد که ز مهتر چه کم استکهتري را که تو تمکينش دهيکاستخوان خوارهي شير اجم استسگ سگ است راچه بياغالندشگرچه نااهل خريدار دم استباد در سبلت نااهل مدمظن برد کو نه رهي، ابنعم استتو غرورش دهي او چيره شودايمه مخدوم چه جاي خدم استبيش بر جاي خدم ننشيندبيدق از خدمت شه محتشم استکهتر از فر مهان نامور استهر پيمبر به خدا محترم استهر فروتر به بزرگي است عزيزکه يکي لا و هزارش نعم استمهتر ار چه بزند بنوازدبحر تند است و گهربخش هم استگه کند تندي و گه بخشش از آنککه درشتي صفت فحل رم استمهتر آن به که درشت است نه نرممار نرم است و سراپاي سم استخارپشت است کم آزار و درشتکه بر او تکيهگه روستم استاز درشتي است سفن قائم تيغساده رنگ است ولي پيچ و خم استآب نرم است ولي خائن طبعلاجرم گاه محک گه حکم استسنگ در عين درشتي است امينسنگ را بچهي خور در شکم استآب را سنگ است اندر بر از آنکفرق کن کاين ملک است آن حشم استجملةالامر سري را ز سفينهخاصه کانفاس سران مغتنم استغصه مفزاي سران را به ستيزبرمزن دوش که ما را چه غم استبيسران را سر و گردن مفرازآدمي هست که شيطان شيم استپس مگو کايمه همه آدمياندکه دل خرد بزرگ از همم استدر بزرگي جسدشان منگرتا عصا کان ز شبان غنم استاز خلال ملکان فرق بکنزان که با خواب در او بهم استنبرد ديده بسي ناز چراغتاش محراب ز بدر الظلم استديده قبله ز چراغي چکندچه غم کوره و سندان و دم استکاوه را چون فر افريدون يافتاو چه محتاج به نيل و بقم استعيسي از معجزه برسازد رنگکه نه از مه ضو و نز مشک شم استمه و مشکاند مهان کهتر کيستآري آري عدوي مشک نم استاين غران خصم سرانند به طبعگلهشان از پي نفي تهم استزيردستان گله بر عکس کنندلرزه و دل سبکي بر علم استبيني آن زخم گران بر سر کوسگرچه اين قاعدهي مرتسم استشکل شاگرد غلامانه مکنعقل کاستاد سراي قدم استزانکه شاگرد غلامي نکندعرب اقليم ستان عجم استبه ادب زي که به شمشير ادببر سر افسر کسري رقم استحرز جان ساز ادب کاين کلمهبه ادب خاصهي بيت الحرم استنه کبوتر که امان يافت ز تيغنسخت طاعت رب النسم استادب صحبت خلق از سر صدقشمنان را که هواي صنم استهم نمودار سجود صمد استکه ستودن به علوم و حکم استبه تنعم جهلا را مستايکه ز اسباب همه مدح و ذم استياد کردي به هنر جاه بس استشرف شمس به واو قسم استشمس را خوان بره نيست شرفکو به ميزان سخن يک درم استبشنو اين نکته که خاقاني گفتکژدم اعمي و مار اصم استاز بدان نيک حذر دار که بد
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 248]