واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
گفتم اي دل بهر دربان جلالشاعر : خاقاني نعل اسب از تاج دانائي فرستگفتم اي دل بهر دربان جلالتاج هفت اجرام بالائي فرستدل جوابم داد کز نعل پياشدانه زي مرغان صحرائي فرستنکتهي او دانه و ارواح است مرغبر در صدرش به مولائي فرستاين دو طفل هندو از بام دماغزقهي طفلان دانائي فرستيا ز آب دست و خاک پاي اوداغ بر رخ کش به لالائي فرستپيش يکران ضميرش عقل رايک شبه خرجش که فرمائي فرستحاصل شش روز و نقد چل صباحهر طراز شکر کرائي فرستهر بساط ذکر کرايد بپوشسوي اين نه شهر مينائي فرستشحنهي شرع است منشور بقاشمهر شحنه سوي غوغائي فرستشب در آن شهر است غوغا ز اختراننزد شحنه شکل طغرائي فرستاز تن و دل چون کني نون والقلمشمس گردون را به حربائي فرستپيش فکر او که رخشد شمسوارچرخ اطلس را به ديبائي فرستبهر آذين عروس خاطرشيک جهانش جان به تنهائي فرستاو به تنها صد جهان است از هنرتو جزاش از سحر اجزائي فرستمعجز کلي فرستادت به مدحتو ز آهو مشک يغمائي فرستاو ز گاوت عنبر هندي دهدسنبل تر بهر بويائي فرستگر نداري خون خشک آهوانخوان جم را خل خرمائي فرستدست جم چون راح ريحانيت داداز فرات آبي به بطحائي فرستآب زمزم داد بطحائي تو راپنج نوش از کلک صفرائي فرستهفت جوش از آينه دادت تو نيزشکرها چون حاتم طائي فرستداد نعمتها چو نعمان عربمنطق الطير از خوشآوائي فرستکوه دانش را چو داود از نفسگر فرستي لحن عنقائي فرستبانگ پشه مگذران بر گوش جمنيزهي بهرام هيجائي فرستاز دواتت دار ملک تير راهديه امسال از شکرخائي فرستبهر ري کو پار زهرت داده بودسوي طوطي قند بيضائي فرستطوطي ري عذرخواه ري بس استخدمت ري هندي و رائي فرستري بدين طوطي ز هندو راي بهاز نظر گو حرز شيدائي فرستروح شيدا شد ز عشق منظرشگو مرا باد مسيحائي فرستعازر دل مردهاي در وي گريزمه رخي با مهر عذرائي فرستچون توئي خاقان ترکستان طبعهديه نعشي و ثريائي فرستنثر تو نعش و ثريا نظم توستسوي روضه در دريائي فرستقدر نظم و نثر او داند به شرطزعفران است آن به حلوائي فرستتخم پيله است آن به ديباجي سپارخاصه بهر زعفرانسائي فرستگر تواني هاوني ساز از هلالسيم چيني، زر آبائي فرستزرگر ساحر صفت را بهر صنعاجري خاص از نکورائي فرستگويد اينجا خاص مهمانت آمدمنزل نحل از باغ گويايي فرستنحل مهمان بهار آيد بليپس در آن فضل عسل زائي فرستنحل را برخوان شاخ آور ز جوداز براي شهد پالائي فرستاين دل صد چشمه را پالونهوارگفت جنت نزل دربائي فرستعقل را گفتم چه سازم نزل اوشمع و شکر رسم هر جائي فرستآه تو شمع است و اشکت شکر استزين زر برکن به رعنائي فرستباد را بهر سليمان رخش سازپس به سوي عرش فرسائي فرستهر سحرگاهش دعاي صدق رانپس براي چرخ پيمائي فرستوز پي احمد براقي کن ز نورتنگ بسته خنگ دارائي فرستورنه باري سوي بهمن همتيدق مصري وشي صنعائي فرستهمتم گفتا که ملبوس جلالشش گزي دستار و يکتائي فرستعصمتش گفت از تکلف درگذرتحفههاش از مدحت آرائي فرستمشتري فر و عطارد فطنت استتحفه بر قدر توانائي فرستني ني از بود تو نتوان تحفه ساختدل شفاعت خواه رسوائي استهرچه بفرستي به رسوائي کشدبر اميدم جرم بخشائي فرستشعر هم جرم است جان را تحفه سازتات گويم نقد برنائي فرستنقد برنائيت دانم مانده نيستهر دو را با عقل سودائي فرستاشک گرمت باد و باد سرد پساشک داودي ز قرائي فرستبهر تسبيح سليمان عصمتيباز کن در زي زيبائي فرستيعني از بستان خاطر نوبريروح را با آن به سقائي فرستقربهاي پر کن ز تسنيم ضميرزلف حوران هرچه پيرائي فرستگر تواني بهر شيب مقرعهاشرايت آن صدر والائي فرستوز دو قرص گرم و سرد مهر و ماهگوشتي ساز و به مولائي فرستوز بره تا گاو و بزغالهي فلککاه و جو زين دشت سرمائي فرستدانهي دل جوجو است و چهره کاهزي عطارد زر جوزائي فرستآفتابي شو ز خاک انگيز زرخرجش آنجا نقد اينجائي فرستچون توئي خاک سپاهان را مريداز آن خواجه آزرده برخاست از جامرا شاه بالاي خواجه نشانده استکه نوري است اين سايه از حق تعاليچه بايستش آزردن از سايهي حقکه بالاي کرسي است عرش معلانه زير قلم جاي لوح است چونانبود نقطهي کل بر از خط اجزانداند که از دور پرگار قدرتچو معني که هم برتر آمد ز اسمامعما بر از ابجد آمد به معنيعقول از بر انفس آمد به مبدابخور از بر عنبر آمد به مجلسحواري بود بر زبردست حوراکواکب بود زير پاي ملايکببين هفت خاتون بر از چار ماماببين نه طبق برتر از هفت قلعهفلک به ز بر کو لطيف است و دروازمين زير به کو کثيف است و ساکنکه اعداد فرعند و او اصل و والاالف را بر اعداد مرقوم ببينينه بار از بر برگ باشد مهيانه شاخ از بر بيخ باشد مرتبببين شاخ و بيخ درختان داناقياس از درختان بستان چه گيريکه بالاي سرطان نشسته است جوزاهنرمند کي زير نادان نشنيدنه لعل و زر کل چنين است عمدانه لعل از بر خاتم زر نشيندندارند حاشا که دارند حاشادبيري چو من زيردست وزيريوزير است ضامن به اشکال پيدادبير است خازن به اسرار پنهانعطارد وراي قمر يافت ماوادبيري وراي وزيري است يعنيچو آبي است روشن سبکروح داناچو ريگي است تيرهگران سايه ناداننه عنبر بر از آب باشد به دريانه آب از بر ريگ باشد به چشمهچو سنگ سيه زير آب مصفاگران سايه زير سبکروح بهترگران سير زير و سبک سير بالادو سنگ است بالا و زير اسيا را
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 234]