واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
سرير فقر تو را سرکشد به تاج رضاشاعر : خاقاني تو سر به جيب هوس درکشيدهاي به خطاسرير فقر تو را سرکشد به تاج رضاتو تاج بر سري از سر فرو نهي عمدابر آن سرير سر بيسران به تاج رسيدبه من يزيد چنين تاج سر بيار بهاسر است قيمت اين تاج گر سرش داريسري که دردسر آرد بريدن است دواتو را چو شمع ز تن هر زمان سري رويدکه گنبد هوس است اين و دخمهي سودانگر که نام سري بر چنين سري ننهيسزاست اين سر سگ سار سنگ سار سزاسري دگر به کف آور که در طريقت عشقکه آسمان ز سر افکندگي است پا برجاچرا چو لالهي نشکفته سر فکنده نهايز خون حلق تو خاکي نگشته لعل قباتو را ميان سران کي رسد کله داريبرو يتيم نوازي بورز چون عنقايتيم وار در اين تيم ضايع است دلتچو چشم دوست که بيماري است عين شفادلي طلب کن بيمار کردهي وحدتقدم نهد صفت ينزل الله از بالامگر شبي ز براي عيادت دل توبه پالکانهي جنت عقيم به حورابر آستانهي وحدت سقيم خوش تر دلدو يک شمار دگر چه دوشش زند عذرامقامري صفتي کن طلب که نقش قمارتورا هليلهي زرين کجا برد صفراتو را مقامر صورت کجا دهد انصافبخوان شاه مزعفر لطيف تر حلوابه ترک جاه مقامر ظريف تر درويشجهاد اکبرت اينک بدر مصاف هواسواد اعظمت اينک ببين مقام خردسراي خاک به خاکي بباز مرد آساميان خاک چه بازي سفال کودک وارنه طوق و تاج شود چون شود ز بوته جدازر نهاد تو چون پاک شد به بوتهي خاکرکاب پاي شياطين مکن که نيست سزازري که گوي گريبان جبرئيل سزدچو لاله باري اول ز پوست بيرون آچو گل مباش که هم پوست را کفن سازيکه هر دو کون تو داري چو داري اين طغرابه دست همت طغراي بينيازي داررفوگري نتوان کرد و چشم نابيناره امان نتوان رفت و دل رهين املبه روز معرکه برگستوان به از هراتو را امان ز امل به که اسب جنگي راسحاء خط امان از چه ميکني فرداتو را که رشتهي ايمان ز هم گسست امروزبلي ز پهلوي آدم پديد شد حواتو را ز پشتي همت به کف شود ملکتکه از سر دو گروهي است شورش و غوغاچو همت آمد هر هشت داده به جنتکه از سر دو گروهي است شورش و غوغاخروش و جوش تو از بهر بود و نابود استکه بدو حال محال است و مهر کار فنابه بوي بود دو روزه چرا شوي خرسندکه طوطي از پي اين مرگ شد ز بند رهابه بند دهر چه ماندي بمير تا برهيچو لاشه بسته گلوئي به ريسمان قضاچو باشه دوخته چشمي به سوزن تقديرچه جعد ساده چه پرخم چو خارج است نواچه خوش حيات و چه ناخوش چو آخر است زوالنگفته بسم به الحمد چون کني مبدا؟نجسته فقر، سلامت کجا کني حاصل؟پس از تو خفتن اصحاب کهف نيست روادميده در شب آخر زمان سپيدهي حشرتو خواب بيش کني اينت خفتهي رعنامسافران به سحرگاه راه پيش کنندببين که رز همه رنج است و سيم جمله عنابه خواب دايم جز سيم و زر نميبينيخمار و خواب تو را صور نشکند به صداتو را که از مل و مال است مستي و هستيحراميان ز تو هم سر برند و هم کالاميان باديهاي هان و هان مخسب ار نهرفيق صاف رحيقي نهاي به صف صفاغلام آب رزاني نداري آب روانکه کار آب شما برد آب کار شمابه کار آبي و دين با دل و تنت گويانز همنشيني صهبا هبا شده است هبابهينه چيز که آن کيمياي دولت توستکه ديو جلوه کند بر تو و پري رسواخرد به ماتم و تن در نشاط خوش نبودکه کس جنب نگذارند در جناب خدابرو نخست طهارت کن از جماع الاثمالي عبدي اينجا نزول کن اينجامجرد آي در اين راه تا زحق شنويکه هست فايده زين پنج پنج نوبت لاز چار ارکان برگرد و پنج ارکان جويکه هست حاصل اين هشت هشت باغ بقاز نه خراس برون شو به کوي هشت صفاتتو را شفاعت احمد ضمان کند به شفااگر ز عارضهي معصيت شکسته دليکه پايمرد سران اوست در سراي جزابه يک شهادت سربسته مرد احمد باشکه خاص بر قد او بافتند درع ثناپي ثناي محمد برآر تيغ ضميرکه نخل خشک پي مريم آورد خرمازبان بسته به مدح محمد آرد نطقمهينه معني او بود و اصفيا اسمابهينه سورت او بود و انبيا ابجدقدوم آخر او بر کمال اوست گوااگرچه بعد همه در وجودش آوردندنه معني از پي اسما همي شود پيدانه سورت از پي ابجد همي شود مرقومنه شمس را ز پس صبح صادق است ضيانه روح را پس ترکيب صورت است نزولنه غوره در رسد از تاک وانگهي صهبانه سبزه بردمد از خاک وانگهي سوسنستار بست ستاره سماع کرد سماگه ولادتش ارواح خوانده سورهي نورببست قبهي زربفت قبهي مينابکوفت موکب اقبال مرکب اجرامبراي عرسش بر عرش خرقه کرد وطاچو نقل کرد روانش، مسافر ملکوتگذاشت مهر دواج و فکند صبح لوادريد جوزا جيب و بريد پروين عقدز فر لطفش حبلالمتين گرفت بهاز بوي خلقش حبلالوريد يافت حياتحباب وار بدي هفت گنبد خضرابه وقت مکرمه بحر کفش چو موج زديروان حاتم طي، طي کند بساط سخاسزد که چون کف او نشر کرد نشرهي جودبه من رسيد که خاقانيا بيار ثناز بارگاه محمد نداي هاتف غيبکه در رياض محمد چريد کشت رضاز خشک آخور خذلان برست خاقانيکزين خراس خسيسان دهي خلاص مرامراد بخشا در تو گريزم از اخلاصبرآر تيغ عنايت نه من گذار و نه مامرا تو باش که از ما و من دلم بگرفتکه گنج معرفت اول هم از تو بود عطاکليد رحمتم آخر عطا فرست چنانبه اهل بيت ز من چون رسد نوال و نواگوا توئي که ندارم به کاه برگي، برگکجا رسد به حواري خواره و حلواچو قرصهي جو و سرکه نميرسد به مسيحکه فرضهاي است در او صد هزار بحر بلامرا ز خطهي شروان برون فکن ملکامرا مقر سقر است الامان از اين منشامرا کنف کفن است الغياث از اين موطنغم کيا نخورم ور خورم به کوه، گيابر مهان نشوم ور شوم چو خاک مهيندلم چو نقطهي نون است در خط دنيااز اين گره که چو پرگار دزد بدراهندز سام ابرص جانکاهتر به زهر جفاگرفته سرشان سرسام و جسمشان ابرصبه حق حق که جز از حق مراست استغنامرا به باطل محتاج جاه خود شمرند
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 589]