واضح آرشیو وب فارسی:فارس: لحظههای اسارت به روایت آزاده سیدحسن شفیعی
ماجرای شهادت 470 اسیر مفقود در اردوگاه مخوف صدام
حدوداً 3 هزار نفر در اردوگاه بودیم که طی این مدت تقریباً 470 نفر به شهادت رسیدند، ما جزو اسرای مفقود بودیم و زنده ماندنمان برای عراقیها مهم نبود چون صلیب سرخ ما را ندیده بود.
به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، به بهانه این ایام که مقارن است با سالروز ورود آزادگان به میهن، به سراغ «سیدحسن شفیعی» رزمنده دلاورمرد مازندرانی رفتیم که به اسارت دشمن درآمد و سند افتخار آزادگی را بر سینه دارد، در ادامه مشروح این گفتوگو از نظرتان میگذرد. * دستهایمان را با سیم تلفن بستند هنگامیکه به اسارت درآمدم، در لشکر 77 خراسان خدمت میکردم، 17 ماه و نیم از خدمتم میگذشت که در تاریخ 21 تیر ماه 67 در حمله سراسری ارتش بعثی عراق به اسارت درآمدم، ابتدا برخوردشان خیلی بد و غیرانسانی بود، وقتی اسیرمان کردند، حدوداً 30 کیلومتری ما را پیاده بردند، در بین راه هر کسی که توانست راه برود و یا مجروح شده بود را تیر خلاص میزدند، رفتار وحشیانه بعثیها را قبلاً شنیده بودیم، وقتی کامیونهای حمل نیرو «آیفا» آمدند، ابتدا دستهایمان را با سیم تلفن بستند، بعد پشت یقه پیراهن ما را میگرفتند و به بالای کامیون میکشیدند، گاهی اتفاق میافتاد که بچهها احساس خفگی کنند ولی کسی جرأت نداشت اعتراض کند، ما چند نفر مازندرانی که بودیم رفتیم آخر صف تا کمتر آسیب ببینیم، ما را چند جا پیاده و سوار کردند و در هر جایی که پیاده شدیم با همان روش وحشیانه با ما برخورد میشد.
* دراز بکشید تا من روی شما راه بروم ما را به مقر استخبارات در بغداد بردند، همهجور افراد در بین ما بودند، هم افسر و هم خلبان، پاسدارها و بسیجیان ولی بیشتر اسرا سرباز بودند، 300 نفر را در چند سلول نگهداری کردند، نه غذای کافی میدادند و نه آب درست و درمانی، شب تا صبح از تشنگی خوابمان نمیبرد، روز هم که ما را به داخل حیاط میآوردند بهخاطر اینکه پوتینها را از ما گرفته بودند، پاهایمان میسوخت ولی چارهای نداشتیم، پاهای بیشتر بچهها تاول زده بود، اگر سایهای گیر میآوردیم، بعثیها با باتوم و شیلنگ به سراغ ما میآمدند، یک سرباز بعثی مشروب الکلی میخورد و به اسرا میگفت: «دراز بکشید تا من روی شما راه بروم».
* از ترس این که دستشویی نروند، غذا نمیخوردند وقتی ما را به رمادی بردند، غذا را داخل تشت میریختند و چند نفری میبایست دور آن جمع میشدیم و غذا میخوردیم، بچهها از ترس این که دستشویی نروند، غذا نمیخوردند، تا صبح نه سطلی بود و نه مخزنی که حداقل بچهها به قضای حاجت بروند. * 470 نفر به شهادت رسیدند ما را به اردوگاه 16 بردند که در آن پنج سوله بزرگ که در هر سوله 500 الی 600 نفر از اسرا جا میگرفتند، قرار داشت، ما را به سوله دو که 500 نفره بود بردند، بیشتر اسرا یا از درجهداران ارتش بودند یا از سربازان، تعدادی بسیجی و پاسدار هم بودند، حدوداً 3 هزار نفر در اردوگاه بودیم که طی این مدت تقریباً 470 نفر به شهادت رسیدند، آن هم به خاطر اسهال خونی، ما جزو اسرای مفقود بودیم و زنده ماندنمان برای عراقیها مهم نبود چون صلیب سرخ ما را ندیده بود.
بیشتر اوقات بچهها در آسایشگاه و صف دستشویی میگذشت، چون تعداد دستشوییها کم بود و میبایست وقت استراحت را در صف دستشویی باشیم. * شپش دیگر برایمان عادی شده بود دو سالی که در اسارت بودیم با بدترین شکل ممکن با ما برخورد شد، وقتی خواستند ما را معاوضه کنند، روز قبلش صلیب سرخ آمد و اسم ما را نوشت، یادم میآید عراقیها آن روز به ما گفتند: «نگویید که با شما بدرفتاری کردیم». تا آخرین لحظه میخواستند خود را پیش صلیبیها خوب نشان دهند، حتی بعضی وقتها اتفاق میافتاد که تعدادی به دستشویی نروند و با همان وضعیت به آسایشگاه برگردند، تابستان که روزهایش بلند بود بچهها بیشتر بیرون میماندند ولی گرما لذت در فضای آزاد به سر بردن را از آنها میگرفت، وضعیت استحمام هم خیلی بغرنج بود، گاهی اتفاق میافتاد که دو هفته و بعضی وقتها به یک ماه هم میکشید که به حمام نرویم، اگر حمام هم میرفتیم زمانی برای شستوشو نداشتیم، شپش دیگر برایمان عادی شده بود و دقایقی از روز یا شب را برای کشتن آن صرف میکردیم.
* تا یکسال به هیچ رسانهای دسترسی نداشتیم به دنیای بیرون اصلاً دسترسی نداشتیم، یکسال اول هیچ رسانهای در دسترس نبود، سال دوم تلویزیون آوردند که بچهها بیشتر به اخبار آن نگاه میکردند چون بقیه برنامههایش مبتذل بود، اخبارش هم قابل اعتماد نبود، ولی افرادی بودند که از همان اطلاعات، اخبار ایران را بیرون میکشیدند و تحلیل میکردند. * با رفتن امام، احساس میکردیم بیپدر شدهایم وقتی امام به رحمت خدا پیوست، سربازان عراقی خوشحالی میکردند، ولی بچههای ما همه ناراحت شدند و سکوت جانگدازی بر اردوگاه چنبره زده بود، بعضیها به گوشهای میخزیدند و دور از چشم سربازان عراقی گریه میکردند، با رفتن امام، احساس میکردیم بیپدر شدهایم، بعثیها هم با بد جلوه دادن شرایط و اوضاع کشور بر استرس و ناامیدی ما میافزودند، بچهها با همان وضعیت برای امام بهصورت مخفیانه مراسم گرفتند و عزاداری کردند. * لحظاتی خاک را بوئیدم وقتی وارد ایران شدم، سجده کردم، لحظاتی خاک را بوئیدم، باورم نمیشد به وطن عزیزم برمیگردم، وطنی که مورد تجاوز ارتش وحشی بعثیان قرار گرفت، خوشحال بودم از این که یک وجب از خاک کشورم به دست اجانب نیفتاد و خوشحال بودم سهم کوچکی در این پیروزی عظیم داشتم. انتهای پیام/86029/ت40
94/06/24 - 15:52
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 25]