تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 10 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):تسبيحات فاطمه زهرا عليهاالسلام در هر روز پس از هر نماز نزد من محبوب تر از هزار ركعت ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835842830




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

گفت‌وگو خواندنی فارس با آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس روزی که به موصل آمدیم / جمله‌ای که تا آخرین روز اسارت دل ما را گرم کرد


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: گفت‌وگو خواندنی فارس با آزاده سرافراز دوران دفاع مقدس
روزی که به موصل آمدیم / جمله‌ای که تا آخرین روز اسارت دل ما را گرم کرد
بعد از 50 روز ما را به موصل بردند، حاج‌آقا را هم با ما آوردند، صلیب سرخ آنجا آمد و نام ما را ثبت کرد، وقتی وارد شدیم، با صحنه عجیبی روبه‌رو شدیم، یک‌سری بودند که کف می‌زدند، یک‌سری الله‌اکبر می‌گفتند.

خبرگزاری فارس: روزی که به موصل آمدیم / جمله‌ای که تا آخرین روز اسارت دل ما را گرم کرد



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، به بهانه این ایام که مقارن است با سالروز ورود آزادگان به میهن، به سراغ رمضانعلی راستگو رزمنده دلاورمرد مازندرانی رفتیم که در سال 60 در عملیات شیاکوه به اسارت دشمن درآمد و سند افتخار آزادگی را بر سینه دارد، در ادامه مشروح این گفت‌وگو از نظرتان می‌گذرد. ساکن کجا هستید؟ در ییلاق واوسر در چهاردانگه ساری زندگی می‌کنم ولی محل سکونت اصلی‌ام روستای حسین‌آباد بهشهر است. کجا بیشتر باب دل‌تان است؟ خُب، معلوم است، واوسر، هیچ‌جا زادگاه آدم نمی‌شود. اسارت که بودید به واوسر بیشتر فکر می‌کردید، یا به ایران؟ به هر دوتای‌شان، آنچه که دیگران آن را می‌دیدند «ایران» بود، چرا که باید در مقابل چشم دشمنان، ایرانی بود خودمان را به رُخ‌شان می‌کشیدیم ولی در تخیلات به واوسر فکر می‌کردم، به مردم انقلابی و مسلمانش، من سال 60 اسیر شدم، شاید عمری از انقلاب تا آن وقت نگذشته باشد ولی در همان مدت کوتاه، کم فداکاری و سلحشوری از مردم این منطقه ندیدم، به نظر من الان هم مردم این روستاها که هر ساله به‌مناسبت برگزاری یادواره شهدا در اینجا جمع می‌شوند، همان یکدلی و یک‌رنگی را دارا هستند و امیدوارم به یاری حق و مساعدت شهدا این خصلت تا همیشه تاریخ برای‌مان بماند. کجا اسیر شدید؟ گیلانغرب؛ در آذر ماه سال 1360 در عملیاتی که قرار بود «شیاکوه» را بگیریم، به اسارت دشمن در آمدم. چند مرتبه به جبهه رفتید تا این که اسیر شدید؟ نخستین بارم بود، زیاد هم از مسائل نظامی و نظامی‌گری باخبر نبودم، ولی خُب امام خواسته بود، حرف امام برای‌مان واجب‌الاجرا بود، الان هم است، آقا بگوید جان بدهید، می‌دهیم، ما سرباز ولایت هستیم، هر چه ولایت بگوید، به روی چشم‌های‌مان می‌گذاریم. چه شد اسیر شدید؟ ما حدوداً 40 روزی بود که در گیلانغرب بودیم، آن وقت‌ها ماموریت‌ها دو ماهه بود، قرار شد برای تسویه حساب به عقب برویم، که شنیدیم قرار است در یکی دو روز آینده عملیاتی در منطقه انجام شود، به دوستان گفتم 40 روز اینجا خوردیم و خوابیدیم، حالا که موقع عملیات است، برویم منزل؟ من می‌مانم تا عملیات تمام شود، بچه‌ها هم قبول کردند و ماندند، نقشه عملیات را برایم توضیح دادند، آن وقت ما مامور تیپ 57 ذوالفقار بودیم، به ما گفتند یک ساعتی می‌کشد تا بالای قله برویم، هر چه می‌توانید مهمات بردارید، چون احتمال دارد مهمات کم بیاید، من یک جعبه آرپی‌چی را برداشتم و گذاشتم رو دوشم، بچه‌ها گفتند سنگین است، به شوخی گفتم: «بچه ییلاقم فرق من با شما در همین است.»‏ تا کجا حمل کردید؟ تا آخر بردم، بین راه پایم به ریشه درخت بلوط گیر کرد، خم شدم دیدم، ریشه درختی است که افتاده، شاخه‌ای از آن را که کلفت‌تر بود، شکستم و گذاشت داخل دسته جعبه تا حمل کردن آن برایم آسان شود، بین راه به بچه‌ها گفتم، به ما گفتند یک‌ساعت تو راه هستید ولی الان چند ساعت داریم راه می‌رویم، شاید گم شده باشیم! دم دمای صبح به یک غاری رسیدیم، بعد از این که نماز خواندیم، به ما گفتند: «باید اینجا استراحت کنید.» آن‌قدر خسته بودیم، نمی‌دانم چه‎وقت خواب‌مان برد، تا غروب آن روز در غار ماندیم، چون قرار بود شب حمله کنیم، سه گروه 90 نفره بودیم که هر گروهی یک تیربار داشت، وقتی دستور حمله دادند، مثل باران بر سر ما گلوله می‌بارید، بچه‌ها هر چه توان داشتند گذاشتند تا این که قله شیاکوه را گرفتیم. وقتی قله فتح شد و عراقی‌ها فرار کردند، عراق شروع کرد به ریختن گلوله بر سر ما، بی‌سیم قطع شد، هر کار کردیم ارتباط ما تا ساعت 10 صبح برقرار نشد تا این که دیدیم عراقی‌ها تک سنگینی به ما زدند، که همین باعث شد ما در محاصره قرار بگیریم و بعد منجر به اسیر شدن من شد، البته آقای منتظری که الان دندان‌پزشک است، هم اسیر شد، آقای منتظری بچه شهیدآباد بهشهر بود. شما را به کدام کمپ بردند؟ من در چند کمپ حضور داشتم، اول ما را به کمپ هشت بردند، اولین‌بار حاج‌آقا ابوترابی را در آنجا دیدم و آن نصیحتی که به ما کرد را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم، به ما گفت: «نمی‌دانم شما که هستید، خانواده‌تان چگونه زندگی می‌کنند، بچه پزشک هستید یا کارگر، سرمایه‌دار هستید یا محتاج، هر چه هستید در اینجا اسیرید و این را باید بدانید که زندگی در اسارت با زندگی در ایران خیلی متفاوت است، باید با غذای کم اینجا بسازید، با داشتن و نداشتن اسارت کنار بیایید، نکند خدای ناکرده توقع یک زندگی راحت را داشته باشید.»

آقای ابوترابی عراقی‌ها را خوب می‌شناخت و خوب می‌دانست اگر اسیری سطح توقعات خودش را پایین نیاورد، در دام آنها می‌افتد. شما در جواب چه گفتید؟ من به حاج‌آقا گفتم: «حاجی! من بچه کشاورزم، با خوردن و نخوردن یک عمر زندگی کردم، خیالت راحت باشد.» حاج‌آقا مرا در جمع تحسین کرد، مرا به آسایشگاه دو بردند، و یک‌سری را هم به آسایشگاه سه، بعد از 50 روز ما را به موصل بردند، حاج‌آقا را هم با ما آوردند، صلیب سرخ آنجا آمد و نام ما را ثبت کرد، وقتی وارد شدیم، با صحنه عجیبی روبه‌رو شدیم، یک‌سری بودند که کف می‌زدند، یک‌سری الله‌اکبر می‌گفتند، ما تعجب کردیم، صلیبی‌ها وقتی آمدند به عراقی‌ها گفتند از وجود حاج‌آقا ابوترابی برای آرام کردن اُسرا استفاده کنید، عراقی‌ها هم چون دوست داشتند کمپ آرامی داشته باشند، کمی به حاج‌آقا آزادی عمل دادند، بعد از سه ماه ما را دوباره به موصل دو بردند، حاج‌آقا جمشیدی اهل بهشهر نیز بعد از هفت ماه که ما اسیر شدیم، اسیر شد، یک آقایی بود به فامیلی رسولی که من قبلاً او را در «حسین‌آباد» دیده بودم، به او گفتم: «تو رسولی نیستی؟» گفت: «نه!» خیلی ترسیده بود، گفتم: «نترس! من راستگو هستم، حسین‌آبادی‌ام، قبلاً تو را در حسین‌آباد دیدم که داشتی مداحی می‌کردی.» چرا ترسیده بود؟ خُب، طبیعی بود بترسد، هر کس بود می‌ترسید، عراقی‌ها دنبال این‌طور آدم‌ها بودند، می‌خواستند از ماهیت بچه‌ها پی ببرند و با شکنجه جدا از آسیب رساندن به نیروهای حزب‌اللهی، به دیگران بفهمانند که ما با اسرای حزب‌اللهی این‌گونه برخورد می‌کنیم تا بقیه جرأت نکنند در برنامه‌ها با اُسرای حزب‌اللهی همکاری کنند. کمی بیشتر از حاج آقا ابوترابی بگویید. حاج آقا ابوترابی، امام خمینی ما در اسارت بود، چطور رزمندگان ما حرف امام را در جنگ گوش می‌کردند، ما در اسارت همین‌طور حرف آقای ابوترابی را گوش می‌کردیم، او را نماینده ولی فقیه می‌دانستیم، عراقی‌ها هم می‌دانستند که اُسرا برای چه، به حاج‌آقا ابوترابی ارادت دارند، حاجی اگر می‌گفت بروید بمیرید، ما می‌رفتیم، حاج‌آقا باعث شد من قرآن خواندن که بهتر است بگویم اصلاً سواد خواندن و نوشتن نداشتم را یاد بگیرم، وقتی از طریق نامه متوجه شدم پسرم ترک تحصیل کرد، برای پسرم نوشتم باید درسش را بخواند، ارزش درس خواندن را آنجا فهمیدم، هر بار نامه می‌نوشتم به او می‌گفتم درسش را بخواند، به شکر خدا حرفم را گوش کرد و درسش را خواند و امروز وقتی می‌بینم در آموزش و پرورش دارد خدمت می‌کند، لذت می‌برم، درکل خواستم بگویم درس خواندنم را مدیون حاج آقا ابوترابی هستم. و جمله آخر. خواستم از این طریق به دشمنان انقلاب و اسلام بگویم خیال نکنند فرزندان امام خمینی که بهتر است بگویم «ولایت» خسته شده‌اند، بگذارید به آنها بگویم که ما خستگی نداریم، بسیجی ولایت خستگی ندارد، همیشه در میدان هستیم، همان‌طور که در اسارت خواب را از چشم دشمن گرفتیم و در مقابل‌شان کمر خم نکردیم، در هر عرصه‌ای که وارد شویم، سروقامت خواهیم بود، به آقا و مولای‌مان حضرت آیت‌الله خامنه‌ای هم اعلام می‌کنیم، ما بسیجیان، سرباز جان‌نثار او هستیم و هیچ چیز و هیچ قدرتی نمی‌تواند ما را بترساند. انتهای پیام/86029/ش40

94/06/19 - 09:16





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 29]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن