تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):ابتداى هر كتابى كه از آسمان نازل شده، بسم اللّه‏ الرحمن الرحيم است. هر گاه بس...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803293793




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

در گفت‌وگوی مشروح فارس با دلاورمرد گردان مالک لشکر مطرح شد روایتی خواندنی از مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 و گفتن‌های «الموت صدام» در رویا


واضح آرشیو وب فارسی:فارس: در گفت‌وگوی مشروح فارس با دلاورمرد گردان مالک لشکر مطرح شد
روایتی خواندنی از مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 و گفتن‌های «الموت صدام» در رویا
ساعت 9 شب عملیات شروع و در ابتدا گردان صاحب‌الزمان (عج) وارد عمل شد، و پس از ایثار، رشادت‌ها، فتح خاکریزها و سنگرهای کمین، یک معبر برای ورود بچه‌های گردان مالک اشتر باز شد.

خبرگزاری فارس: روایتی خواندنی از مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 و گفتن‌های «الموت صدام» در رویا



به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان نور، حسن کامیابی از جانبازان غیور گردان مالک اشتر لشکر ویژه 25 کربلا است که در مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 حضوری جانانه داشته، از سخت‌ترین و شیرین‌ترین لحظات آن عملیات که تا دم شهادت پیش رفته بود می‌گوید، که در ادامه مشروح این گفت‌وگو از خاطرتان می‌گذرد: * غروب روز دوازدهم غروب روز دوازدهم اسفند ماه سال 1365 پس از چند روز انتظار وعده موعود فرا رسید و گردان مالک اشتر از جمعی لشکر ویژه 25 کربلا مهیای عملیات شد، رزمندگان اسلام برای ایثار جان و خلق حماسه دیگر آماده شدند، غروب به‌یاد ماندنی و بسیار روح‌انگیز، باصفا و خلوصی بود، طبق معمول عملیات‌های گذشته پس از مراسم دعا و نیایش و وداع با همدیگر سوار بر ماشین به‌سمت منطقه عملیاتی شلمچه به‌راه افتادیم تا چند کیلومتری خط مقدم با ماشین و از آنجا پیاده به‌سمت منطقه مورد نظر حرکت کردیم.  

* تکمیلی کربلای 5 در زمان پیاده‌روی هر یک از عزیزان رزمنده با خود نجوایی می‌کردند و با خدای خود صحبتی داشتند، بسیاری از آنان خود را برای دیدار با معشوق آماده کرده بودند و در حین عملیات به دیدار معبودشان شتافتند؛ 8:30 دقیقه شب وارد منطقه عمومی نهر جاسم شدیم و قرار بود تا خاکریزهای باقی مانده دشمن را فتح کرده و بصره را کاملاً تحت کنترل از نزدیک داشته باشیم، این عملیات مرحله تکمیلی و پایانی عملیات بزرگ کربلای 5 بود. * شروع عملیات ساعت 9 شب عملیات شروع و در ابتدا گردان صاحب‌الزمان (عج) وارد عمل شد، و پس از ایثار، رشادت‌ها، فتح خاکریزها و سنگرهای کمین، یک معبر برای ورود بچه‌های گردان مالک اشتر باز شد، بدین ترتیب گردان ما وارد عمل شد و من که معاون گروهان بودم، بچه‌ها را سوار بر ماشین کرده و خود نیز با سایر فرماندهان گروهان بر پشت خشایار نشستیم، هدف از نشستن روی خشایار زودتر رسیدن به هدف مورد نظر بود، پس از طی چند صد متر خمپاره منوری منطقه را روشن کرد و مورد دید دشمن قرار گرفتیم و از آن لحظه به بعد زیر شدیدترین رگبار گلوله، توپ و خمپاره قرار گرفتیم.  

  * در دام عراقی‌ها بچه‌ها پس از پیاده شدن پشت خاکریزهای فتح شده رفته و شروع به دفاع از خود کردند و من که در حال پایین آمدن از خشایار بودم گلوله‌ای به دست چپم اصابت کرد و از ناحیه دست چپ کمی زخمی شده که بلافاصله با چفیه آن را باندپیچی کردم و به دفاع ادامه دادم، سپس فرمانده گروهان متوجه جراحت دستم شده و از من خواست که به پشت جبهه برگردم تا مورد مداوا قرار گیرم، من هم برحسب اطاعت از فرماندهی برگشتم در مسیر برگشت راه را به‌علت تاریکی شب و بی‌حالی ناشی از خونریزی اشتباه رفتم و پس از عبور از میدان مین به طور طولی به جلوی یک خاکریز رسیدم، در مسیر حرکت گلوله‌های دشمن و خودی مثل باران بر سرم می‌بارید و پس از رسیدن به خاکریز و از آن جایی که گمان می‌کردم به مکان اولیه حرکت خود رسیدم، با صدای محلی صدا زدم که من ایرانی هستم، شلیک نکنید، گویا این جمله عراقی‌ها را از یک غفلت بیرون آورد و دیوانه‌وار به هر طرف شلیک می‌کردند. * با سر به زمین خوردم در این رهگذر چندین گلوله به دست راست، سینه، کتف و ... اصابت کرد و من آهسته روی زمین نشستم، عراقی‌ها 8 نفر به طرف من آمدند، با خاکریز دشمن 3 متر فاصله داشتم، مرا بلند کردند تا بایستم، ناگهان با گفتن هذا اسیر الایرانی سیلی محکمی به صورت چپم نواخته و من فرش زمین شدم، در اینجا معمولاً هر انسانی در موقع افتادن دست خود را حائل می‌کند ولی دستم به‌علت قطع استخوان و اعصاب هیچ همکاری با من نداشت و من با سر به زمین خوردم.  

* جیره جنگی به دادم رسید و دوباره مرا بلند کردند، سیلی دیگری روی صورت سمت راستم نواخته و این‌بار مقاومت کردم و زمین نخوردم، جیره جنگی‌ام «پسته، کوکو سبزی و نان»، را گرفتند و برای خوردن به جان همدیگر افتادند و لحظه‌ای تا این گرگ‌صفتان غذا را بخورند، من راحت بودم. سپس دستم را پشت کمر گذاشتند و اسلحه‌ای در پشت سرم قرار دادند و پس از 50 تا 40 متر راه رفتن به جلوی سنگر فرماندهی گروهان رسیدیم و در آنجا مرا به شکل دو زانو نشانده، شروع به تخلیه اطلاعاتی کردند، پس از خالی کردن جیب‌ها و گرفتن لباس‌های ضد شیمیایی و کارت شناسایی و پس از مدت‌ها کلنجار رفتن، عایدی نصیب‌شان نشد، چون من زبان عربی بلد نبودم و مرا حسابی به باد کتک گرفتند. * کلمه ماء تنها کلمه‌ای بود که یاد گرفتم دست‌هایم را به‌وسیله سیم تلفن مغناطیسی بسته و این در حالی بود که هیچ‌گونه اقدامی برای قطع خونریزی به‌عمل نیاورده بودند، در کنارم یک عراقی زخمی نیز بود، این زخمی صدا می‌زد: «ماء ماء»، عراقی‌های دیگر یک قمقمه آب برای او آوردند، او خورد و سپس به هلاکت رسید؛ من هم با دیدن آب کلمه ماء را تکرار کرده و به من هم آب دادند، این کلمه ماء تنها کلمه ای بود که یاد گرفتم. در حالی که دو زانو نشسته بودم از من خواستند که دراز بکشم و من به‌علت ندانستن زبان عربی سرپیچی کردم تا این که آنها یک لگد به پشت سرم زدند و با سر به زمین افتادم، پاهایم را نیز بستند و در هوای سرد و بارانی با یک زیرپوش در حال خونریزی شدید، رها کردند و خود در داخل سنگری نگهبانی می‌دادند و یک نگهبان هر چند وقت به بالای سرم آمده و اسلحه را بر روی سرم گذاشته و به عربی چیزی می‌گفت، شاید می‌خواست دل و جرأت را از من بگیرد.  

  * در خواب با صدای بلند گفتم الموت صدام خلاصه به‌علت ضعف، بی‌حالی و خستگی زیاد لحظه‌ای به خواب رفتم، نمی‌دانم چه کسی به من الهام کرده است که یک‌باره در خواب با صدای بلند گفتم، «الموت صدام»، که گفتن الموت صدام همانا چپ و راست کتک خوردن همانا، بسیار مرا زدند، با پیشرفت عملیات در محور عملیاتی اولیه توسط نیروهای خودی می‌رفت که محل اسارت من نیز فتح شود، سخت‌گیری‌های نیروهای عراقی بیشتر شده و بیشتر مرا شکنجه می‌دادند و از روی دست و پای شکسته من با پا راه می‌رفتند، که دادم به آسمان بلند می‌شد و در حالی که درازکش بودم، خون بدنم با خاک و آب قاطی می‌شد، وارد دهانم می‌شد، از خدا تقاضای کمک می‌کردم، نزدیک‌های اذان صبح هوا صاف شد، به‌طوری که ستاره‌ها نظاره‌گر رزم دلاور مردان لشکر حق علیه باطل بودند. * باصفاترین نمازم این‌گونه خوانده شد از آنجایی که راه تشخیص اذان صبح از طریق ستارگان هم میسر است، با بالا آمدن ستاره صبح فهمیدم که اذان صبح شده است، من با همان حال شروع به نماز خواندن کردم که فکر می‌کنم این نماز باصفاترین و خالص‌ترین نماز طول عمرم باشد که آنجا خواندم و از خدا درخواست نجات از دست بعثی‌ها کردم، گفتم خدایا حال که به‌علت کثرت گناهان شهادت را نصیبم نکردی فرشتگان الهی را برای نجاتم بفرست، نیم‌ساعتی نگذشته بود که گویا دعایم مستجاب شد، بسیجیان گردان ضربت لشکر ویژه 25 کربلا به این محور حمله کرده و خاکریز را تا حدودی فتح کردند، در این موقع من با صدای بلند خود را به نیروهای خودی معرفی کردم که من ایرانی هستم، بیایید آزادم کنید.  

* تیر خلاصی به من زدند در این موقع عراقی‌ها یکی یکی از ترس یا به هلاکت می‌رسیدند یا فرار می‌کردند که ناگهان یک عراقی از سنگر بیرون آمده و موقع فرار گلوله‌ای را به‌عنوان تیر خلاص به گلویم شلیک کرد و کاملاً بی‌حس و بی‌حال بر زمین به پشت دراز کشیده و شهادتین خواندم و پس از چند لحظه‌ای انتظار برای شهادت نفسی کشیدم، متوجه شدم که می‌توانم به حیات ادامه دهم، پشت‌خیز به داخل سنگری رفتم و تلاش کردم که دست‌هایم را باز کنم که ناگهان همان عراقی که مرا تیر خلاصی زده بود با در دست داشتن پارچه‌ای سفید و عکس حضرت امام از جلویم رد شد و از آنجایی که می‌دانست اسارتش حتمی است، برگشت و مرا به دوش گرفت به‌سمت نیروهای خودی حرکت کرد و تحویل نیروهای ایرانی داد، خودش نیز به اسارت درآمد که با آغوش گرم و پذیرایی با کمپوت و آب از او استقبال کردند. * فرمانده به دیدارم آمد نخستین کسی که پس از آزادی مرا ملاقات کرد و از آزادی من خوشحال شده بود، سردار شهید حمیدرضا نوبخت فرمانده تیپ سوم لشکر ویژه کربلا بود که خود به فیض عظیم شهادت نائل آمد، این خاطرات ان‌شاالله برای خودم راهنما باشد و برای همه امور زندگی که خدا را لحظه‌ای فراموش نکنم و همه کارها را به خواست و اراده او بدانم و ظواهر دنیوی فریب و مغرورم نکند. انتهای پیام/86029/ت40

94/06/15 - 08:59





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 75]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن