محبوبترینها
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1845925998
وز تو چيزي نهان نميدانم
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
وز تو چيزي نهان نميدانمشاعر : اوحدي مراغه اي بينشان تو نيست يک ذرهوز تو چيزي نهان نميدانمبا تو پوشيده حالتيست مرابه جز اين يک نشان نميدانمگرچه داناست نام من، ليکنکه درستش بيان نميدانماين تويي، يا منم، بگو تا: کيست؟تا نگويي: بدان، نميدانمآن چنانم به بويت، اي گل، مستشرح اين کن، که آن نميدانممبه اشارت حديث خواهم گفتکه گل از بوستان نميدانمدوستان، جز حديث او مکنيدکه غريبم، زبان نميدانماوحدي باز در ميان آمدکه من اين داستان نميدانمچون پس از عمرها که گرديدمکام او زين ميان نميدانممن و آن دلبر خراباتيراه اين آستان نميدانمباز غوغاي او علم برداشتفي طريق الهوي کماياتيهرچه بيراه ديد غارت کردعشق او خنجر ستم برداشتدوست احرام آشنايي بستو آنچه بر راه ديد هم برداشتخطبها چون به نام او کردندنام بيگانه زين حرم برداشتآفتاب رخش ظهور گرفتجمله را سکه از درم برداشتمطرب عشق را نوا نو شدوز دل من غمام غم برداشتاندر آن جام چون خدا را ديدکين کهن جامه جام جم برداشتروز صيد آن سوار ازين نخجيراز کتاب خودي رقم برداشتدل نادان من امانت عشقپر بيفگند، ليک کم برداشتدست او چون به حکم دستوريهم به پشتي آن کرم برداشتمن و آن دلبر خراباتياز من و اوحدي قلم برداشتمستمع نيست، تا بگويم راستفي طريق الهوي کماياتيهر چه گويي درو، چو آن شنوي؟کندرين گنبد اين نوا چه نواست؟تو يکي، او يکي، دو باشد دوپس يکي باشد، اين يک و دو چراست؟رشتهاي گر هزار تو گردداين يکي زان يکي ببايد کاستگر ز دريا جدا شود قطرهچون سر رشته يافتي يکتاستيار با ماست وين سخن ز نهفتنه که دريا جدا و قطره جداست؟نيست بي زبده شير، اشارت کنمن برون ميبرم چو موي ز ماستآسمان و زمين گرفت اين نورکه کدامست شير و زبده کجاست؟اوحديوار ميزنم در دوستباز بينيد کين چه نشو و نماست؟ساختم پرده، گر نگردد کجتا چه در ميزند ارادت و خواستمن و آن دلبر خراباتيکردم آهنگ اگر بيايد راستسايهي نور پاش ميبينمفي طريق الهوي کماياتيآفتابي بدين عظيمي رازانکه در جمله جاش ميبينمآنکه عمري بگشتم از پي اوذرهاي در هواش ميبينمروز و شب در بلاش ميسوزمبا خود اندر سراش ميبينماين که وقتي بنالم از غم اوتا نگويي: بلاش ميبينمبينشم بيخدا کجا باشد؟نه که از خود جداش ميبينمصورت او چو روشن آينهايستچو به نور خداش ميبينمهر چه از کاينات گيرد رنگکه جهان در صفاش ميبينماوحدي در قفاي ماست، دگرجمله در خاک پاش ميبينممن و آن دلبر خراباتيدو سه روز از قفاش ميبينمبده، اي ساقي، آن شراب چو زنگفي طريق الهوي کماياتيکه نيابي تو بيپريشانيبزن، اي مطرب حريفان، چنگبا من ار ميروي به جستن اودل که باشد به زلف يار آونگکانچه جستي درون جبهي تستدامن خويشتن بگير به چنگز آب و گل زادهاي، از آني گمخواهش از روم جوي و خواه از زنگاز دل و جان برآي، تا بروددر بيابان جهل چون خر لنگکاهن و سنگ را چو آب کنددر دمي همت تو صد فرسنگنام و نقش خود از ميان برگيرآتشي، کو بزاد از آهن و سنگخواجه جانست، چون بميرد تنتا ترا در کنار گيرد تنگاوحدي شد به عاشقي بد نامباده آبست، چون ببرد رنگمن و آن دلبر خراباتيآن نگار از زمانه دارد ننگيار، دوشم ز راه مهمانيفي طريق الهوي کماياتيداشت در پيش رويم آينهايبه خرابي کشيد و ويرانيکه جزو نيست هر چه ميدانمتا بديدم درو به آسانيانس با عالم الهي گيرکه ازو خاست هر چه ميدانيدو قدم بيش نيست راه، وليبه تو گفتم طريق انسانيگر نه آن نور در تجلي بودتو در اول قدم هميمانيکه تواند به غير او گفتن؟آن «اناالحق» که گفت و «سبحاني»؟هر چه هستيست در تو موجودست«ليس في جبتي» که ميخوانياي که روز و شبت هميخوانمخويشتن را مگر نميدانيزان شراب بقا بده جاميگرچه هرگز مرا نميخوانيآشکارا اگر توانم نيکتا تن اوحدي شود فانيمن و آن دلبر خراباتيورنه، تا ميتوان، به پنهانيدر خرابات عاشقان کوييستفي الطريق الهوي کماياتيطوقداران چشم آن ماهندوندر آن خانه يک پريروييستدر خم زلف همچو چوگانشهر کجا بسته طاق ابروييستبه نفس چون مسيح جان بخشدفلک و هر چه در فلک گوييستورقي باز کردم از سخنشهر کرا از نسيم او بوييستمن ازو دور و او به من نزديکزير هر توي اين سخن توييستآتش عشق او بخواهد سوختپرده اندر ميان من و اوييستسوي او راهبر نخواهم شددر جهان هر چه کهنه و نوييستاوحدي با کسي نميگويدتا مرا رخ به سايه و سوييستچون ازو نيست ميشوم هر دمنام آن بت، که نازکش خوييستمن و آن دلبر خراباتيتا ز هستي من سر موييستنه خرابات خيک و کاسه و ميفي طريق الهوي کماياتيآن خراباتهاي بي ره و رونه خرابات چنگ و بربط و نيهمه را ديده بر حديقهي قدسبر خراباتيان گم شده پيگر در آن کوچه باريابي توهمه را روي در حظيرهي حيبگذر از اختلاف امشب و ديکي از آن کوچه باز گردي، کي؟چو بالا رسي، ز لا تا توتا برون آيد آن بهار از ديتا تو باشي و او، جدا باشدندري نامهي «اليک» و «الي»نقش خود برتراش و او را باشآسمان از زمين و نور از فيروي آن بت، که اوحدي ديدستتا شود جملهي جهان يک شيسالها شد که راه ميپويمنتوان ديد جز ببينش ويمن و آن دلبر خراباتيچون نخواهد شد اين بيابان طيهر دم از خانه رخ بدر داردفي طريق الهوي کماياتيهر زمان مست مست بر سر کويدر پي عاشقي نظر داردهر دمي عاشق دگر جويدبا کسي دست در کمر دارديار آنکس شود که مينوشدهر شبي مجلس دگر دارددوست گيرد نهان و فاش کنددست آن کس کشد که زر داردهر که قلاشتر ز مردم شهرمخلصان را درين خطر دارديار ترسا و ما مترس از کسپيش او راه بيشتر داردعشق معشوقهي خراباتستعاشقي خود همين هنر دارددر خرابات ما شود عاشقزانکه عشقست کين اثر دارداوحدي تاکنون دري ميزدهر که پرواي دردسر داردمن و آن دلبر خراباتيچون خرابات ما دو در داردسخني ميرود، به من کن گوشفي طريق الهوي کماياتيجز يکي نيست نقد اين عالمپيش از آن کز سخن شوم خاموشگل اين باغ را تويي غنچهباز جوي و به عالمش مفروشپرده بردار، تا ببيني خوشسر اين گنج را تويي سرپوشگر کسي ميشوي، به جز تو کسيدست با دوست کرده در آغوشاگر اين حال بر تو کشف شوددر جهان نيست، بشنو و مخروشباز داني که: من چه ميگويمبرهي از خيال امشب و دوشآن شناسد حديث اين دل مستگرت افتد گذر به عالم هوشدر دلم آتشست و در چشم آبکه ازين باده کرده باشد نوشاوحدي بازگشت گوشه نشينجاي آن باشد ار برآرم جوشمن و آن دلبر خراباتياگرم فتنهاي نگيرد گوشنيست رنگي در آبگينه و آبفي طريق الهوي کماياتيباده نيز اندر اصل خود آبيستبادهشان رنگ ميدهد، دريابز آب بيرنگ شد عنب موجودکافتابش فروغ بخشد و تابزين منازل نکرده آب گذرو ز عنب شيره و ز شيره شرابباش، تا رنگ ديد و بيني بويهيچ کس را نکرده مست و خراباگرت چشم دوربين باشدعقل ازو سکر ديد و غافل خوابغير ازو هر چه مينمايد رخبرگرفتم از آن جمال نقابديدهي اوحدي به جستن اوستنيست يکباره جز غرور و سرابمن و آن دلبر خراباتيگر بيابد به کام ديده جوابجز تو کس در جهان نميدانمفي طريق الهوي کماياتيکه درين درد بيدوا باشدپرسش خستهاش روا باشدمرد بايد که آشنا باشدکس درين خانه نيست بيگانهدر جهان خدا خدا باشددر جهان تو باشد اين من و تواگر آيينه را صفا باشدبنمايد ترا، چنانکه توييوندر آيينه نيقفا باشدبيقفا روي نيست در خارجکه نه اين شهريار ما باشداندر آيينه هيچ ننمايددوري از ظلمت هوا باشددر صفا نيست صورت دوريروش عاشقان جدا باشداين جدايي و کندي روشستاين دو بيني از آن خطا باشداز خطاي خطست اگر دويي استهر دم اندر دم بلا باشداوحدي گر ز دوست برگرددتا ز من ذرهاي به جا باشدچون درين آفتاب ميسوزمفي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتيبسته بر هم هزار زنگ و جرسچيست اين دير پر ز راهب و قس؟زان جهت غلغلي که: «لاتياس»زين طرف نغمهاي که: «لاتامن»يار و انباز گشت دزد و عسسعهد و ميثاق کرد گرگ و شبانبس ازين گفتگوي بيهده، بسچند ازين جستجوي باطل، چند؟نقش خارج مزن برين اطلسحرف زايد منه برين جدولوندرين خانه نيست جز يک کسکندرين خنب نيست جز يک رنگيک سوارست و صد هزار فرسيک حديثست و صد هزار ورقگوهري در ميان چندين خسعيب ما نيست گر نميبينيمو آن تو داري، به غور کار برسنيست در کارخانه جز يک کارگر امانم دهد اجل، زين پسدلم از زهد اوحدي بگرفتفي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتيهمه آفاق را گرفت اين نورهمه عالم پرست ازين منظورمصطفي از حرم، کليم از طورهر يک از جانبيش ميجويندخواه توراة از خوان و خواه زبوراصل اين کل و جز و يک کلمه استگرد بر گرد آن هزاران سورحاصل شهر عاشقان شهريستباش تا کار او رسد به ظهورباش تا نقد او شود پيدادست در دستگاه و ما مهجورگرچه در پيش چشم و ما مفلستو ز نزديک او چرايي دور؟يار نزديکتر ز تست به توآرزوي بهشت و حور و قصورتاکنون اوحدي اگر ميپختگر گنه گار داري، ار معذوررفتني رفت، بعد ازين تو مرافي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتيبا خود و روزگار خود بودممدتي من به کار خود بودمگرچه هم در ديار خود بودمصورتي چند نقش ميبستمگرچه هم در ديار خود بودمبه ديار کسان شدم ناگاهنه که من در حصار خود بودمبه در هر حصار ميگشتمخود به تحقيق يار خود بودمسالها يار، يار ميگفتمچون بديدم شکار خود بودمگفتم: او را شکار کردم، ليکروز شد، در کنار خود بودميک شبم يار در کنار کشيدچون غم و غمگسار خود بودمغم دل با کسي نخواهم گفتزانکه خود پردهدار خود بودماوحدي پيش من حجاب نشدچون که در اختيار خود بودمگفتم: اين اختيار نيست مرافي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتيآمد از شهر لامکان بيروندوست به کاروان «کن فيکون»باز پوشيد کسوت چه و چونعور گشت از لباس بيچونيگه در آمد بديدهي مجنونگر بر آمد بصورت ليليگاه مذکور شد بسورت نونگاه مشهور شد بيت نورريشه و بيخهاي گوناگونچون بب و زمين او بودستعسل و تين و روغن زيتونپيش کافور و زنجبيل نهادمدتي، تا تمام شد معجونميسرشت اين چهار جسم بهمزهرها را ازو نبشت افسوندردها را دوانهاد، دواگشت ديوانه «والجنون فنون»اوحدي شربتي از آن بچشيدبر من اين در چو بازگشت اکنونپر دويدم بهر دري زين پيشفي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتييا مده مي، که از غمش مستمميبياور، که توبه بشکستمبعد ازين گر به جان رسد دستمني، که من جز به مي نخواهم دادکه ندانم که در جهان هستمدرجهان مي مرا چنان سازدچون بجست او مرا،برون جستمخلوتي داشتم به جستن اوديده از ديگران فرو بستمبه يکي کردم از دو عالم رويبر سر کوي آن يکي پستمدر کف پاي آن يکي خاکمزان بريدن به دوست پيوستمببريدم دل از تعلق غيراوحدي شد، ز اوحدي رستمز اوحدي دل به رنج بود و چو دلبند بر پاي و حلق در شستمتا به اکنون ز پند گويان بوددر خرابات عشق بنشستمبعد از اين، چون به حکم گستاخيفي طريق الهي کماياتيمن و آن دلبر خراباتيهمه او را شويم و خود همه اوستگر به دست آوريم دامن دوستهمچو آيينه با تو رو در روستآنکه او را در آب ميجوييکز تويي تو رشتهي تو دو توستتو تويي و تو از ميان برگيرکه بسي کاسه سوده گشت و سبوستگر شود کوزه کوزهگر،نه شگفتاز تو تا آنکه جستهاي يک موستتو به مويي بجستهاي، ورنهکه گهي صولجان و گاهي گوستهمه از يک درخت رست اين چوبالفش را چو واو کردي هوست«ها» که اسم اشارتست از اصلتا تو اين مغز بر کشي از پوستانقلابي ضرورتست اينجاپاي در آب و جاي بر لب جوستمنشين تشنه، اوحدي که تراکه خرابات عشق در پهلوستمدتي توبه داشتم و اکنونفي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتينه به خويشم، ز من مگير امروزهر چه من گويم،اي دبير امروزکه گرفتارم و اسير امروزقلم نيستي به من در کشتن ازين غصهگو: بمير امروزميل يار قديم دارد دلدر کمانم کشد چو تير امروزسالها در کمين نشستم، تابا غلام خود آن امير امروزرو بشارت بزن، که گشت يکيراست شد شاه با فقير امروزچشم گژبين چو از ميان برخاستنظر از يار بي نظير امروزپرده برمن مدر، که نتوان دوختچون جدا ميکني ز شير امروزچون در آميخت آب ما با شيرکه جزو نيست در ضمير امروزاوحدي،جز حديث دوست مگوياز زبانم سخن پذير امروز:به تو رمزي بگويم، ار شنويفي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتيزين من و ما و اين عمامه و فشچند وچند؟ اي دل ملامت کشرخ مپيچان ز تير آن ترکشسر مگردان ز خنجر آن دوستزهر باشد، به خاک ريز و مچشنوشدارو، که: غير دوست دهدبه چنين جوع روزه گير و عطشدل ز دنيا و آخرت برگيراز ميان اختلاف روم و حبشرخ به وحدت نهادهاي، بردارتا ببيني يکي مقابل ششقل کن روي کعبتين جهتنيست تاريک، چشم تست اعمشچند گويي که؟ خانه تاريکست؟آتشي نيست، کي بسوزد غش؟قابلي نيست، چون پذيرد نور؟به سر اوحدي قلم درکشز احد گر نشان همي طلبيتا برانيم چند روزي خوشدر بدين ناخوشان ببند امروزفي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتيبا من آن بيوفا ببين که چه کرد؟اشک من سرخ کرد و رويم زردآنکه آبم ببرد و خونم خوردهمچو خون در رگست و رگ در تنسر ز پا، پا ز سر نداند مردعشق آن دوست چون برآرد دستکشته را سوخت، تا بماند فردهمه را کشت، تا نماند غيرميکشد زار و نيست جاي نبردميکشد تيغ و نيست پاي گريزهجر او وصل گشت و خارش وردتا دو چشمم به دست بينا شدنزد توحيديان چه گرم و چه سرد؟پيش ابداعيان چه دير و چه زود؟از يکي کارگاه دان و نورداين همه نقشها که ميبينياز حريفان همي بريم اين نرداوحدي گر يکي شود با ماگر نيايد پديد داروي دردقصهي درد خويشتن گفتمفي طريق الهوي کماياتيمن و آن دلبر خراباتي
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 314]
صفحات پیشنهادی
وز تو چيزي نهان نميدانم
وز تو چيزي نهان نميدانمشاعر : اوحدي مراغه اي بينشان تو نيست يک ذرهوز تو چيزي نهان نميدانمبا تو پوشيده حالتيست مرابه جز اين يک نشان نميدانمگرچه داناست نام من، ...
وز تو چيزي نهان نميدانمشاعر : اوحدي مراغه اي بينشان تو نيست يک ذرهوز تو چيزي نهان نميدانمبا تو پوشيده حالتيست مرابه جز اين يک نشان نميدانمگرچه داناست نام من، ...
چرا پنهان شدي از من؟ تو با چندين هويدايي
تو با چندين هويداييشاعر : اوحدي مراغه اي کجا پنهان تواني شد؟ که همچون ... تو با چندين هويداييبه مشتي گل کجا بتوان که خورشيدي بيندايي؟ ... وز تو چيزي نهان نميدانم ...
تو با چندين هويداييشاعر : اوحدي مراغه اي کجا پنهان تواني شد؟ که همچون ... تو با چندين هويداييبه مشتي گل کجا بتوان که خورشيدي بيندايي؟ ... وز تو چيزي نهان نميدانم ...
خودم را از کسی پنهان نمیکنم
خودم را از کسی پنهان نمیکنم-کتاب - گفتوگو با رضا کیانیان در زمانهای که با ... بعد چند تا از این خاطرات را به خود تو دادم و در مجلهات چاپ کردی و قسمتی از آن را به مجله بخارا دادم. ... اما وقتی به نگارش درمیآید، یک چیزی باید جای این اکت را بگیرد، مثلاً شما به .... گفت چرا دیگه، اون روز پشت امجدیه داشتید رد میشدید من سلام کردم جواب ندادید.
خودم را از کسی پنهان نمیکنم-کتاب - گفتوگو با رضا کیانیان در زمانهای که با ... بعد چند تا از این خاطرات را به خود تو دادم و در مجلهات چاپ کردی و قسمتی از آن را به مجله بخارا دادم. ... اما وقتی به نگارش درمیآید، یک چیزی باید جای این اکت را بگیرد، مثلاً شما به .... گفت چرا دیگه، اون روز پشت امجدیه داشتید رد میشدید من سلام کردم جواب ندادید.
به چه سنجد گناه صد چون ما؟
شاعر : اوحدي مراغه اي در ترازوي چون تو غفاريبه چه سنجد گناه صد چون ما؟برنيامد ز دست من ... سرگرمی. اس ام اس های جدید ویژه تبریک روز پزشک. ... وز تو چيزي نهان نميدانم ...
شاعر : اوحدي مراغه اي در ترازوي چون تو غفاريبه چه سنجد گناه صد چون ما؟برنيامد ز دست من ... سرگرمی. اس ام اس های جدید ویژه تبریک روز پزشک. ... وز تو چيزي نهان نميدانم ...
گريان در آخر شب، چون ابر نوبهاري
حالم تباه کردي، حال تو چيست گويي؟کاي در وصال و هجران حق تو حق ياريروحش به راز با من، ميگفت باز با من:از آب ديده اکنون پيش آر، تا چه ... وز تو چيزي نهان نميدانم ...
حالم تباه کردي، حال تو چيست گويي؟کاي در وصال و هجران حق تو حق ياريروحش به راز با من، ميگفت باز با من:از آب ديده اکنون پيش آر، تا چه ... وز تو چيزي نهان نميدانم ...
تمرين نميدانم گفتن
تمرين نميدانم گفتن-صورت مسئله: در پي اعلام اسامي بازيكنان دعوت شده به اردوي تيم ملي ... مذاكرات پنهان ايران و سوريه را نميدانم و شايد اين موضوع در گفتوگوهاي بين دو كشور ... موهبت است و هنوز نميدانم چه چيزي مرا لايق اين موهبت كرده است Kamil26th June 2006, ... وقتي که 10 ساله بودي، اون، تمام روز رو رانندگي کرد تا تو رو از تمرين .
تمرين نميدانم گفتن-صورت مسئله: در پي اعلام اسامي بازيكنان دعوت شده به اردوي تيم ملي ... مذاكرات پنهان ايران و سوريه را نميدانم و شايد اين موضوع در گفتوگوهاي بين دو كشور ... موهبت است و هنوز نميدانم چه چيزي مرا لايق اين موهبت كرده است Kamil26th June 2006, ... وقتي که 10 ساله بودي، اون، تمام روز رو رانندگي کرد تا تو رو از تمرين .
چه بگويم؟، نميدانم........! - واضح
حال و روزم خود گوياي همه چيز است نبودنت، زخم عميقي است كه هر چه مي گردم مرهمي برايش نمي يابم به ... كي صبح مي شود، نمي دانم اين كابوس گويا شب و روز نمي شناسد !
حال و روزم خود گوياي همه چيز است نبودنت، زخم عميقي است كه هر چه مي گردم مرهمي برايش نمي يابم به ... كي صبح مي شود، نمي دانم اين كابوس گويا شب و روز نمي شناسد !
چون طاق دو ابروي تو بيجفت آمد
چون طاق دو ابروي تو بيجفت آمدشاعر : اوحدي مراغه اي من عشق ترا نهفته بودم در دلچون طاق دو ابروي تو ... چشمم شب و روز غرق نمهاي توبود؟هر چيز ..... وز تو چيزي نهان نميدانم ...
چون طاق دو ابروي تو بيجفت آمدشاعر : اوحدي مراغه اي من عشق ترا نهفته بودم در دلچون طاق دو ابروي تو ... چشمم شب و روز غرق نمهاي توبود؟هر چيز ..... وز تو چيزي نهان نميدانم ...
تو جای من باشی چیکار میکنی؟
یا نمیدانم کدام دیگر گوشه زندگی که تاثیری به حالت ندارد...چرا از یادم نمیروند این ... من که چیزی نباخته ام من دارم زندگی میکنم روز سوم درد در کمرت میپیچد ٬پاهایت بی حس میشود...انگار سه روز ست که .... مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان خدای داند و بس ...
یا نمیدانم کدام دیگر گوشه زندگی که تاثیری به حالت ندارد...چرا از یادم نمیروند این ... من که چیزی نباخته ام من دارم زندگی میکنم روز سوم درد در کمرت میپیچد ٬پاهایت بی حس میشود...انگار سه روز ست که .... مگو چنین تو چه دانی بلا دریست نهان خدای داند و بس ...
نیمه پنهان دستمزد بازیگران!!
این همان چیزی است که میخواستید بشنوید. ... میلیونی گلزار کذب محض است «علی عطشانی» کارگردان فیلم«دموکراسی تو روز ... نمیدانم این ارقام را از کجا آورده اند؟
این همان چیزی است که میخواستید بشنوید. ... میلیونی گلزار کذب محض است «علی عطشانی» کارگردان فیلم«دموکراسی تو روز ... نمیدانم این ارقام را از کجا آورده اند؟
-
سرگرمی
پربازدیدترینها