-
وز تو چيزي نهان نميدانمشاعر : اوحدي مراغه اي بينشان تو نيست يک ذرهوز تو چيزي نهان نميدانمبا تو پوشيده حالتيست مرابه جز اين يک نشان نميدانمگرچه داناست نام من، ليکنکه درستش بيان نميدانماين تويي، يا منم، بگو تا: کيست؟تا نگويي: بدان، نميدانمآن چنانم به بويت، اي گل، مستشرح اين کن، که آن نميدانممبه اشارت حديث خواهم گفتکه گل از بوستان نميدانمدوستان، جز حديث او مکنيدکه غريبم، زبان نميدانماوحدي باز در ميان آمدکه من اين داستان نميدانمچون پس از عمرها که گرديدمکام او زين ميان نميدانممن و آن