واضح آرشیو وب فارسی:الف: طلاق برای فرار از زخم زبان مادرشوهر
تاریخ انتشار : پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴ ساعت ۰۹:۴۶
قاضی شعبه ۲۶۸ دادگاه ونک در این باره به شوک گفت: متأسفانه برخی از خانوادهها فرهنگ و هنر درست زیستن را بلد نیستند. اگر آنها خود را در روند آموزش و مهارت زیستن زندگی سالم قرار دهند زندگیشان شادتر و بهتر خواهد شد اما متأسفانه زنان و مردان همه کار را واجب تر از درست زندگی کردن میدانند و هیچ وقتی را برای خود و بهبود شرایط و رابطه شان نمیگذارند. در این شرایط فرزندانی که در این خانوادهها تربیت میشوند هیچوقت عشق و محبت واقعی را نمیآموزند و در آینده زندگی آنان به دلیل داشتن الگوی نادرست بهم میریزد و دچار مشکل میشوند. والدین باید بدانند وقتی مسئولیت پدر و مادری روی دوششان قرار گرفت تنها دیگر خودشان ملاک نیستند و باید به فکر آینده فرزندانشان باشند و این آینده تنها با فراهم کردن امکانات مادی میسر نمیشود و موضوعی که از اهمیت بسیاری برخوردار است رابطه بین زن و مرد در برابر فرزندان و خانوادههایشان است که باید همراه با احترام و دوستی باشد. در این صورت حتی جرایم نیز کاهش مییابد و با پروندههای کمتری درباره طلاق روبهرو خواهیم بود. آموزش مداوم و قرار گرفتن در روند مشاوره میتواند بسیاری از مشکلات را بین خانوادهها کاهش دهد و باعث پیشگیری از حوادث بدتر خواهد شد.«سالها سکوت کردم تا زندگی ام را حفظ کنم اما دیگر به آخر خط رسیدم، هیچوقت محبتهایم دیده نشد و برعکس خوبیهایم با بدی جواب داده شد» اینها درد دلهای زن جوانی است که به ایستگاه پایانی زندگی اش رسیده و پس از ۱۹ سال پای در دادگاه خانواده ونک گذاشته تا طلاق بگیرد. سهیلا ۱۶ سال بیشتر نداشت که به نامزدی پسر همسایهشان درآمد. اوایل همه چیز به خوبی پیش میرفت و او گمان میکرد خوشبخت ترین دختر شهرشان شده اما این خوشیها دوامینداشت؛ به محض برپایی مراسم عقد بداخلاقیهای بهنام بیشتر شد و سر هر مسألهای دختر نوجوان را کتک میزد. همین اتفاقات باعث شد اختلافات بسیاری بین دو خانواده به وجود بیاید و آنها نگذارند این دو با هم ازدواج کنند. شهر کوچک بود و نام دختر نوجوان بدون هیچ گناهی بر سر زبانها افتاد.سهیلا که با یادآوری خاطرات گذشته نم اشکی از چشمانش آمد به خبرنگار شوک گفت: حدود یک سال گذشت سپس متوجه شدم بهنام طاقت این دوری را نداشته و معتاد شده است که بعد از آن نیز از دنیا رفت. دیگر تحمل زندگی و حرف و حدیثهای شهرمان را نداشتم، پدر و مادرم من را به تهران و خانه دامادمان فرستادند. این تغییر برایم سخت بود. پس از گذشت چند ماه خواهرم گفت یکی از همسایههایشان مرا از آنها خواستگاری کرده است. چندین بار با فرزاد رفت و آمد کردیم تا با خصوصیات اخلاقی هم آشنا شویم. خانوادهام نیز از این آشنایی خوشحال بودند و برایمان آرزوی خوشبختی کردند. به مرور زمان متوجه شدم مادر فرزاد از من خوشش نمیآید و دختر دیگری را برای پسرش در نظر دارد. هرچه مادر فرزاد با من ناسازگاری میکرد پدرش مراقبم بود و مراسم ازدواج من و فرزاد را فراهم کرد و در همان تهران کمکمان کرد تا زندگیمان را آغاز کنیم. ۱۸ ساله بودم که به خانه فرزاد رفتم و زندگی عاشقانه مان را شروع کردیم ولی دخالتهای مادر شوهرم هرلحظه در زندگیمان بیشتر میشد و من بخاطر زندگیام سکوت میکردم. اوایل فرزاد همراهم بود و حمایتم میکرد اما او هم بعد از مدتی تحت تأثیر حرفهای مادرش قرار گرفت و به هر بهانهای زیر مشت و لگدهایش کتکم میزد و از انتخابش پشیمان بود. ۴ سال از زندگیمان گذشت که دخترم به دنیا آمد حضور «ستاره» نور امیدی را در زندگی مان روشن کرد اما این اتفاق باز هم کوتاه مدت بود. فرزاد در شرکت کار میکرد که ورشکست شد و اخلاقش بدتر شد. با اینکه خود فرزاد همیشه از زیباییام میگفت ولی رفتارهایش مرا از خودم بیزار کرده بود. بعد از هر بار کتک خوردن هفتهها و ماهها قهر ما ادامه داشت.این زن ۳۸ ساله در ادامه گفت: وقتی فرزند دومم را به دنیا آوردم گمان کردم این بار فرزاد بهتر میشود او بچهها را دوست داشت و همین باعث شد به زندگیام امیدوار شوم اما این هم کوتاه مدت بود قهرهای ما ادامهدار بود و «سروش» یک ساله شدو فرزاد دوباره مهربان شد و اخلاقش به کلی تغییر کرد تا آمدم از این تغییر مثبت خوشحال شوم فهمیدم علت شادیاش این است که باید با مادرش زندگی کنیم و کنارش باشیم. با اینکه این موضوع برایم سخت بود اما وقتی میدیدم مادر شوهرم بیمار است سعی کردم همه محبتم را نثارش کنم تا بداند که واقعاً دوستش دارم و نیت بدی ندارم و از این طریق بار دیگر محبت همسرم را بدست بیاورم.هر روز و به هر بهانه مادر شوهرم به من تهمت میزد و دزد خطابم میکرد. دائماً شوهرم را علیه من تحریک میکرد. حتی جلوی همسایهها آبرو برایم نگذاشته بود در این مدت همه مرا میشناختند و جالب اینکه حتی برادر و خواهرهای همسرم از من طرفداری میکردند و به مادر و برادرشان تذکر میدادند اما چه فایده! ۴ سال خانهام را رها کردم و با مادر شوهرم زندگی کردم اما حالا دیگر به آخر خط رسیدم. بچههایم آرامش ندارند هیچ ارزشی برایم باقی نمانده است. هر روز از سوی مادر شوهرم تحقیر میشوم و جلوی چشم آنها از سوی فرزاد مورد سرزنش قرار میگیرم و کتک میخورم. مادر شوهرم همچنان میگوید مرا نمیخواسته و به عنوان عروس قبولم ندارد. از اعصاب و استرس چشمم بشدت آسیب دیده و هرازگاهی دیدم را از دست میدهم تا الان جلوی همه حفظ ظاهر کردهام و نگذاشتهام پدر و مادرم متوجه بدبختیهایم شوند و تنها خواهرم همرازم شده و او هم از این همه صبر من مانده است. میخواهم یک بار هم که شده من تصمیم بگیرم و به خودم احترام بگذارم.سهیلا بعد از بیان کردن سرنوشت زندگی اش وارد شعبه ۲۶۸ دادگاه ونک شد و دادخواست طلاقش را به قاضی داد. حسن عموزادی وقتی صحبتهای زن جوان را شنید بررسی این پرونده را در دستور کار خود قرار داد.منبع: روزنامه ایران
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: الف]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 17]