واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
ناگهان شب آمد تهيه و تنظيم: طاهره خدابخش «براساس نامهاي از شريفه» اواخر تابستان بود كه عموعباس از شهر آمد و آن خبر خوش را كه مدّتها پدر منتظر آن بود، برايش آورد: - ابراهيم برايت كار پيدا كردم. نگهباني از يك انبار لاستيك. كار سنگيني نيست. بيست وچهارساعت كار و بيست و چهارساعت هم استراحت. حقوقش هم بد نيست. پدر با خوشحالي گفت: - دستت درد نكنه داداش. انشاءا... عروسي بچههايت بتوانم جبران كنم. عموعباس چندسال پيش به همراه خانوادهاش به شهر رفته و ماندگار شده بود. پدر هم از مدّتي قبل كه وضعيت كشاورزي روستايمان به علّت كمبود آب و خشكسالي بد شده، تصميم به رفتن گرفته به عموعباس سپرده بود كه برايش كاري در شهر پيدا كند و آن روز عموعباس بالأخره به انتظار پدر و مادر و البته ما بچهها پايان داد. چند روز بعد اثاثيهي مختصرمان را داخل وانت گذاشتيم و به شهر رفتيم. البته شهر كه نه، در حاشيهي شهر، عموعباس خانهاي دو اتاقه داشته كه يك اتاقش را موقتاً خالي کرده بود و ما در آنجا مستقر شديم. دو ماهي را در همان يك اتاق در كنار خانوادهي عمويم زندگي كرديم. تا دو برادر گشتند و در همان اطراف خانهاي كوچك و ارزان پيدا كردند. ما به خانهي خودمان رفتيم. آن روزها من كه بزرگترين فرزند پدر و مادرم بودم، يازده سال داشتم و خواهرم سميه نه سال و برادرم محمد هفت ساله بود. همه خوشحال بوديم. مخصوصاً من و خواهرم از اينكه به شهر آمده بوديم قند توي دلمان آب ميكردند. پدر شش صبح از خانه بيرون ميرفت و ساعت هشت روز بعد برميگشت. مادر، اسم من، سميه محمد را در مدرسه ثبتنام كرده بود. به زودي مدرسه ها باز ميشدند. من، خواهر و برادرم، مدرسه را خيلي دوست داشتيم براي باز شدن مدرسهها روزشماري ميكرديم. ما خانوادهي خوشبختي بوديم. پدر و مادرم به يكديگر فوقالعاده علاقه داشتند. هرگز جر و بحثي در خانهي ما نبود. پدر هرچه حقوق ميگرفت، همه را به مادر ميداد و مادر از گوشهوكنار خرج زندگي ميزد و گاه و بيگاه وسايلي براي خانه ميخريد. يكسال از زندگي ما در شهر ميگذشت كه مادر براي بار چهارم باردار شد و 9ماه بعد يک خواهر و برادر ديگر به جمع خانوادهي پنجنفرهي ما اضافه شد. مادر دوقلو زاييد. آمدن دوقلوها، گرچه ازنظر اقتصادي به خانواده فشار زيادي وارد كرد و كار من هم بيشتر شد چون بايد به مادر در نگهداري بچهها كمك ميكردم، اما از خوشبختي خانوادهي ما چيزي كم نكرد، بلكه وجود دوقلوها شادي را بيشتر به خانه آورده بود. اما ناگهان شب از راه رسيد. دوقلوها پنجماهه بودند كه يك روز قلب مادر درد گرفت و حالش بد شد و تا او را به بيمارستان رسانديم، تمام كرد. رفتن ناگهاني مادر، زندگي همهي ما را سياه كرد. وضعيت پدر از همه بدتر بود. غم ازدست دادن همسري كه عاشقش بود و نگهداري از پنج بچه، بخصوص دو نوزاد پنجماهه حسابي او را بهم ريخته بود. چند روزي همسايهي ديوار به ديوارمان از دوقلوها مواظب كرد. مدّتي هم يكي از خالههايم خانه و زندگيش را گذاشت و آمد به ما رسيد. چند روزي هم زن عموعباس دوقلوها را به خانهي خودش برد. اما همهي اين كمكها موقتي بود و پدر بايد فكري ميكرد. چهلم مادر تازه تمام شده بد كه عمههايم پدر را دوره كردند: - ابراهيم آن خدا بيامرز كه رفت و ديگر برنميگردد بايد به فكر خودت و بچهها باشي. هرچه زودتر زن بگير. عمهي بزرگتر دنبالهي حرفهاي عمهي كوچك را گرفت: - خودم يك نفر را از ولايت خودمان برايت ميگيرم. كسي مثل زن خدابيامرزت. بساز و قانع. گرچه پدر آن روز، جوابشان را سربالا داد و گفت كه حرفش را هم نزنيد، اما حرفهاي آنها مرا نگران كرد. ميدانستم كه آنها ولكن پدر نيستند. از اينكه ميخواستند كسي را جانشين مادر خوب من بكنند از هردوشان بدم ميآمد. اين يك سوي ماجرا بود و سوي ديگر آن، ترسي بود كه من از زنبابا داشتم. خيلي حرفها راجع به زنباباها و بلاهايي كه سر بچههاي شوهرشان ميآوردند، شنيده بودم. يك شب تا صبح بيدار ماندم و فكر كردم و بالأخره بزرگترين تصميم زندگيم را گرفتم. روز بعد به پدر گفتم كه ديگر مدرسه نميروم و در خانه ميمانم و از خواهرم و برادرهايم مواظبت ميكنم. پدر ابتدا مخالفت كرد، اما سپس راضي شد و من با تمام عشقي كه به درس خواندن داشتم، ترك تحصيل كردم و در خانه ماندم و براي خواهرم و برادرهايم مادري كردم. راهي را كه انتخاب كرده بودم سخت بود. خيلي سخت. اينقدر سخت كه وقتي دوقلوها باهم گريه ميكردند، من هم هردو را بغل كرده و پابهپاي آنها گريه ميكردم. تصورش شايد براي شما چندان مقدور نباشد، اما نگهداري يك نوزاد براي دختربچهي يازده، دوازدهساله سخت است چه برسد به آنكه مجبور باشد از دو نوزاد، همزمان مراقبت كند. پدر مجبور شد از كارش استعفاء بدهد. چند ماهي را در خانه ماند و دوتايي بچهها را تر و خشك كرديم. البته گاهي از همسايهمان عفت خانم كه زن مهرباني بود و خودش چهار فرزند داشت كمك ميگرفتم. گاهي هم زن عموعباس راهنمايييهايي ميكرد، اما بازهم مشكلات زيادي داشتيم. پدر بايد سركار ميرفت. زندگي خرج داشت. او بيشتر از سه ماه نتوانست در خانه بماند و در يك چلوكبابي كارگر شد. ساعت كار پدر از هشت صبح تا دوازده شب بود. حقوقش هم از كار قبلي كمتر بود، اما راضي بوديم. حداقل شبها خانه بود و يكي از دوقلوها را نگه ميداشت و ديگري در كنار من بود. دلم براي پدر خيلي ميسوخت. او خسته از كار برميگشت و تازه بايد بچهداري ميكرد. گرچه من هم خسته ميشدم، اما هرچه بود در خانه بودم و ميتوانستم مواقعي استراحت كوتاهي داشته باشم، اما پدر آن استراحت كوتاه روزانه را هم نداشت. گاهي اينقدر خسته بود كه صداي گريهي بچه را نميشنيد. من بيدار ميشدم و هردو بچه را پيش خودم نگه ميداشتم و چشم برهم نميگذاشتم تا پدر كمي استراحت كند. كمكم بچهداري را ياد گرفتم. آن دلهره و اضطرابهاي اوليه كه داشتم كم شد. سميه و محمد هم با اينكه هنوز خيلي كوچك بودند، ياد گرفتند خيلي از كارهايشان را خودشان انجام دهند و باري به دوش من نباشند و گاهي حتي به من هم در نگهداري دوقلوها كمك ميكردند، اما من خيلي از آن دو كمك نميگرفتم، نميخواستم به درس و مشق آنها لطمهاي وارد شود. روزها گذشت. بچهها كمكم بزرگ ميشدند و زندگي ما روي غلتك افتاده بود. تصميم گرفتم در كنار بچهداري و خانهداري، درسم را هم ادامه بدهم. نه اينكه سركلاس بروم. در خانه درس ميخواندم و فقط براي امتحانات ميرفتم و توانستم تا سوم راهنمايي را تمام كنم. قصد داشتم و دارم كه بازهم درس بخوانم اما مسأله يي اخيراً فكرم را مشغول كرده و باعث شده است كه اين نامه را براي شما بنويسم. اينك كه اين خطوط را مينويسم، 9سال از فوت مادرم ميگذرد. خواهرم سميه ديپلمش را گرفت و سال قبل ازدواج كرد. برادرم محمد در مقطع پيشدانشگاهي مشغول تحصيل است. دوقلوها هم كلاس چهارم ابتدايي هستند. پدر تا به امروز هرگز درمورد ازدواج حرف نزده و تا جايي كه من ميدانم، در فكر اين مسأله نيست. مگر اينكه... دوسالي هست كه پسري از اقوام پدرخواستگار من است. اما من هنوز جواب قطعي به او ندادهام. البته او جوان خوبي است و مشكلي ندارد. من هم گرچه عاشق او نيستم، اما از او بدم نميآيد. منتهي درحالحاضر نميتوانم ازدواج كنم، علّت آن هم اين است خواهر و برادر دوقلويم هنوز نياز به مراقبت من دارند و پدر نميتواند به تنهايي از پس بچهها برآيد و امكان دارد ازدواج كند، آنوقت زحمت اين همه سال من كه نميخواستم بچهها زير دست زنبابا بزرگ شوند به هدر ميرود. معني اين حرف من اين نيست كه قصد داشته باشم همهي عمر مجرد زندگي كنم بلكه دلم ميخواهد دوقلوها پانزده، شانزده ساله بشوند، بعد ازدواج كنم، اما خواستگارم تحمل ندارد و هرچه زودتر جواب مرا ميخواهد. اين روزها هركدام از فاميل كه به من ميرسند، ميگويند: تو هرچقدر فداكاري كردي ديگر بس است و از حالا به بعد بايد فكر خودت باشي. شانس هم يكبار در خانهي آدم را ميزند. خواستگارت از همهنظر شايسته است و تو نبايد به او جواب رد بدهي. از كجا معلوم در آينده چنين موقعيت برايت پيش بيايد. مدّتي است كه فكرم مشغول است. نميدانم چه كار بايد بكنم. پدر و دوقلوها را رها كنم و به فكر زندگي خودم باشم يا جواب رد به خواستگارم بدهم و صبر كنم. شما بگوييد چهكار كنم. تحليل كارشناسي: هدف اصلي از ازدواج تنها ابعاد غريزي نيست. يكي از اهداف اصلي ازدواج اين است كه افراد در كنار يكديگر به آرامش ميرسند. در ماجراي مذكور اين دخترخانم نهايت فداكاري را كرده است، ولي بايد به فكر خود و پدر نيز باشد كه در روزهاي سخته كمكحال پدر باشد. بهتر است اين خانم، خود براي پدر همسري شايسته را انتخاب كند تا از اين بابت كه فرزندان دغدغه نداشته باشند كمكي شايسته كند و مرتب به دوقلوها و پدر نيز سركشي نمايد. منبع:مجله 7 روز زندگي شماره 78
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 568]