واضح آرشیو وب فارسی:برترین ها:
طنز؛ حکایت خرچنگ قورباغه
روزنامه قانون: روزی خرچنگی دسته گلی میخرد و به خواستگاری قورباغهای میرود. قورباغه به تقاضای او جواب رد میدهد.
خرچنگ میپرسد:«شغل آبرومندانه ندارم که دارم. قیافه ندارم که دارم، پس چرا زنم نمیشوی؟»
قورباغه میگوید:«برای اینکه تعادل نداری و کج راه میروی.»
خرچنگ میگوید:«تعادل جسم مهم نیست، آدم باید تعادل روحی داشته باشد.»
قورباغه میگوید:«به هر حال همین که گفتم.»
خرچنگ میگوید:«بشر قابل اصلاح است. اگر من عیبم را برطرف کنم، زنم میشوی؟»
قورباغه میگوید:«ببینیم و تعریف کنیم.»
**********
روز دیگر خرچنگ به خودش عطر و ادکلن میزند، شیک و پیک میکند و به خانه قورباغه میرود.
قورباغه میگوید:«به من قول داده بودی که دیگر یک وری راه نروی.»
خرچنگ میگوید:«خودم را اصلاح کردهام. از خانهات که بیرون رفتم، میتوانی از پنجره راه رفتنم را ببینی.»
قورباغه از او پذیرایی میکند. وقتی خرچنگ خداحافظی میکند و از در بیرون میرود، قورباغه کنار پنجره میآید، پرده را پس میزند و نگاه میکند. با کمال تعجب میبیند خرچنگ درست راه میرود. خوشحال میشود.
*********
روز سوم قورباغه با تقاضای ازدواج خرچنگ موافقت میکند. عروسی سر میگیرد و بزن و بکوب راه میافتد و قورباغه خوشحال و خندان به خانه بخت میرود. ماه عسل به خیر و خوشی میگذرد. قورباغه از خرچنگ چیزی به جز راستی نمیبیند.
با پایان ماه عسل، مرخصی خرچنگ هم تمام میشود. روزی که قرار است به اداره برود، زودتر از خواب پا میشود، اصلاح میکند، صبحانهاش را میخورد، کیف سامسونتاش را برمیدارد و از در بیرون میرود. قورباغه کنار پنجره میآید تا با نگاهش بدرقهاش کند. با کمال تعجب میبیند خرچنگ باز دارد کج کج راه میرود. بغض گلویش را میفشارد و میزند زیر گریه.
عصر که خرچنگ، خسته و کوفته از سر کار بر میگردد، قورباغه گریه کنان میگوید:«تو مرا فریب دادهای. به من گفته بودی اصلاح شدهای، اما من دیدم که باز کج کج راه میروی.»
خرچنگ میگوید:«عزیزم، من که نمیتوانم هر روز نوشابه غیر بهداشتی بخورم!»
از دفتر خاطرات يك مطلب
شنبه: من مطلبي هستم كه هنوز به ذهن نويسنده نيامدهام. چهار ستون بدنم سالم است و ملالي نيست، جز دوري شما.
يكشنبه: امروز به ذهن نويسنده رسيدهام. نويسنده مقداري از مرا در ذهنش سانسور ميكند. لطفا به گيرندههاي خود دست نزنيد، عيب از فرستنده است.
دوشنبه: نويسنده پشت ميز مينشيند، يك ورق كاغذ سفيد جلويش ميگذارد و قلم به دست ميگيرد. اما قبل از اينكه قلم را روي كاغذ بگذارد، بلند ميشود و ميرود پرده را كنار ميزند، از پنجره نگاه ميكند ببيند هوا ابري است يا نه. شروع ميكند به نوشتن. ضمن نوشتن هم مقداري از مرا سانسور ميكند.
سهشنبه: خط خوردگي زياد دارم. نويسنده امروز مرا پاكنويس ميكند. بعضي كلمهها را سبك سنگين ميكند و باز سر جايش ميگذارد. بعضي كلمهها را بر ميدارد، بو ميكند به نوشتن. ضمن نوشتن هم مقداري از مرا سانسور ميكند.
چهارشنبه: امروز به دست سردبير مجله رسيدهام. او هم چند پاراگراف مرا حذف ميكند. شامه او تيزتر از نويسنده است.
پنجشنبه: سردبير مرا ميدهد به دست ويراستار مجله. او يكبار مرا از بالا به پايين ميخواند، يك بار از پايين به بالا، يكبار از راست به چپ و يكبار از راست به چپ و يكبار از چپ به راست و در هر خواندن تكههايي را حذف ميكند.
جمعه: امروز تعطيل است و خوشحالم كه با من كسي كاري ندارد.
شنبه: رفتهام قسمت حروفچيني. حروفچين مرا ميبرد پيش سردبير و ميگويد: «به نظر من بعضي كلمهها بودار است.» اينجا هم مقداري از من را برميدارند.
يكشنبه: زير دست نمونهخوان هستم. قديمها به نمونهخوان ميگفتند غلط گير. او هم مرا ميبرد پيش سردبير و ميگويد: «نويسنده در اينجا زده است به فلانجا.» بخشي از مرا قيچي ميكنند و در ميآورند.
دوشنبه: به بخش صفحه بندي رفتهام. براي اينكه توي صفحه جا بگيرم، صفحهبند يك پاراگراف مرا برميدارد.
سهشنبه: امروز به چاپخانه رفتهام و خيالم راحت است كه از هفتخوان گذشتهام، اما زهي خيال باطل. چاپچي به مدير مسئول مجله خبر ميدهد كه اين مطلب فلان جايش تند است. مدير مسئول هم شيلنگ را ميگيرد روي من تا تنديام گرفته شود.
چهارشنبه: بيانصافها! بگذاريد اقلا يك چيزي هم بماند براي اداره مميزي. پس براي چه حقوق ميگيرند.
* از چاپ اول كتاب «حالا حكايت ماست»
به قلم عمران صلاحي، چاپ شده در سال 1377
تاریخ انتشار: ۰۱ تير ۱۳۹۴ - ۰۷:۵۳
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: برترین ها]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 207]