واضح آرشیو وب فارسی:جوان آنلاین: هزاران كودك نابينا در انتظار چشم هفتم!
ميترا آنقدر گوشهگير و ترسو بود كه روزهاي اول برقراري ارتباط با او براي همه سخت بود اما بايد از يك جايي شروع ميكرديم.
نویسنده : حسين گلمحمدي
چشم اول: ميترا آنقدر گوشهگير و ترسو بود كه روزهاي اول برقراري ارتباط با او براي همه سخت بود اما بايد از يك جايي شروع ميكرديم. او هم معلول حركتي بود و روي ويلچرمينشست و هم نابيناي مطلق بود و اين به ظاهر كار را براي ما سخت ميكرد. ميترا نه تنها با بقيه بچهها ارتباط نميگرفت بلكه از مدرسه رفتن هم متنفر بود و هراس داشت. دليلش را متوجه نميشدم تا اينكه بعد از مدتها خودش توضيح داد كه چرا از مدرسه رفتن ميترسيده است: «بچههاي كلاسمون ويلچرم را ميبردند بالاي پلهها و مدام چرخهاش را به جلو هل ميدادند. من ميترسيدم و جيغ ميكشيدم اما اونا لذت ميبردند، ميخنديدند و باز دوباره هلم ميدادند جلو.» شما خودتان را بگذاريد جاي ميترا. وقتي با شما چنين رفتاري كنند چطور ميتوانيد با چنين همكلاسيهايي دوست شويد؟ ما انسانها در اوج شعور ميتوانيم خودخواه و خشن باشيم. ما به بچههايمان ياد نداديم با بچههايي كه مشكلات جسمي دارند چطور بايد رفتار كنند. تربيت غلط ما باعث شده كه رفتار بچههايمان باعث فراري شدن يك دختر معصوم از مدرسه و آموزش شود. اين منصفانه نيست. ميترا با آمدن به مركز مرودشت و درس خواندن زير نظر معلمها ثابت كرد كه مدرسه رفتن را دوست دارد اما بچههاي كلاسشان باعث تنفرش شدند. ميترا با معدل 5/19 همان سال ثابت كرد كه ميتواند از همه بچههاي كلاس بيشتر ياد بگيرد و بعد اين بچهها بودند كه به خاطر درس خوب و نمرههاي عالي ميترا او را دوست داشتند. چشم دوم: آريا و آرش دو برادر دوقلو هستند. زمان تولد آريا اكسيژن كافي به او نميرسد و نابينا ميشود. مادر آريا تعريف ميكرد: «اعظم بانو، امسال بچهها بايد ميرفتند پيشدبستاني. وقتي فهميدم غم دنيا توي دلم نشست. آخه چطور ميتونستم براي آرش وسيله مدرسه، كيف، كتاب و مداد بخرم اما به آريا بگم تو نميتوني بري مدرسه؟ اصلاً مگه ميشه به بچهاي كه با ذوق لحظهشماري ميكنه همراه برادرش بره مدرسه بگم آرش ميتونه بره مدرسه اما تو نه؟!» من فكر نميكنم مشكلي بزرگتر از اين براي هيچ مادري وجود داشته باشد كه به يك طفل معصوم بگويد «تو نميتواني مدرسه بروي». مادر آريا ميگفت: «حال و روزم اسفناك بود و شرايط بسيار سخت بود. آنقدر تحت فشار بودم كه تصميم گرفتم نذر كنم تا خدا خودش راهي برايم قرار بده. 200 بار خواندن سوره واقعه را نذر كردم. دور آخر خواندن بودم كه از مركز مرودشت به منزلمان زنگ زدند. خدا خودش برايم راهحل فرستاده بود.» آقاي عباسي، پدر آريا هم ميگفت: «راهاندازي همين مركز 70 درصد مشكلات زندگي ما را حل كرده است چون ما ديگر براي حضور در جمع مشكلي نداريم.» چشم سوم: بيشترين نگرانيام اين است كه خودم با چشم خودم ديدم تعصبات و سختگيريهايي كه براي حضور و آموزش فرزندان دختر وجود دارد مانع از پيشرفت آنها ميشود. پسرها در اين زمينه مشكلي ندارند اما نميدانم چرا خانوادهها نسبت به دخترها در اين مورد حساسيت بيمورد دارند؟! چشم چهارم: حالا همه بچهها با هم دوست هستند. همه با هم در ارتباط هستند. اگر يك روز همديگر را نبينند دلتنگ ميشوند. خودشان براي خودشان برنامه ميهماني و گردش ميگذارند. ما با همين بچهها كلي مسافرت و گردش رفتيم. بچهها را تخت جمشيد برديم و شرايط را طوري فراهم كرديم كه بتوانند سواركاري كنند. راستش ما بازديد از تخت جمشيد را هم به سبك و سياق خودمان تغيير داديم. نميدانم چطور شد اما وقتي با خودم فكر كردم ديدم بچههايي كه نميتوانند ببينند؛ ميخواهند بروند خانه و بگويند كه چه ديدهاند؟ اگر كسي از آنها ميپرسيد ستونها چه شكلي بود چه داشتند بگويند؟ پس تصميم گرفتم بخشي از حصار مسير را بردارم و اجازه بدهم بچهها بروند و با دستهايشان همه آنچه ما ميبينيم را لمس كنند. چشم پنجم: اينجا همه چيز مهياست. اگرچه پلهها كار را براي آمدن بچهها سخت كرده است اما اين پايين اعظم بانو همه تلاشش را كرده كه همه چيز خوب باشد. ريزهكاريهاي حرفهاي كه قطعاً از چشم يك بازديدكننده عادي دور ميماند. اعظم بانو ميگويد:« هيچ خط، رنگ و نشاني در مركز مرودشت و تهران بيدليل وجود ندارد». اتاق سنسور با همه تجهيزات چشمگير، 120 جعبه كتاب مخصوص نابينايان، كتابهاي پارچهاي و برجسته منحصر به فرد، صور فلكي و منظومه شمسي، وسايل و اسباببازيهاي آموزشي علوم زيستي و اجتماعي تنها بخشي از همه دنيايي است كه اعظم بانو با عشق از آن سر دنيا براي كودكان نابينا وكمبيناي ايراني آورده است. چشم ششم: امروز ظرفيت تهران و شهرهاي بزرگ براي ساخت مدرسههاي خيريه پر است اما كاش يكي بيايد محض رضاي خدا به خيرين بگويد كه ما چند هزار كودك نابينا در چه شهرهايي داريم كه با حداقل هزينه، مشكلاتشان حل ميشود و ميتوانند به مهرههاي اقتصادي و نيروهاي كار فعال تبديل شوند. من آرزو ميكنم روزي برسد كه ما در هر شهر حتي يك مركز كوچك اينچنيني داشته باشيم و در كلانشهرها حداقل دو تا. البته در كشورهاي پيشرفته و بزرگ دنيا مثل انگليس هم چنين مراكزي دولتي نيست بلكه اين خيرين هستند كه تأمين هزينهها را برعهده ميگيرند. هزاران كودك نابينا در سراسر كشور در انتظار خيرين هستند تا بيايند و بسمالله بگويند و دست به كار شوند و آن وقت روايت ما با «چشم هفتم» به پاياني خوش ميرسد.
منبع : روزنامه جوان
تاریخ انتشار: ۲۴ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۵:۵۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جوان آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 98]