تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):صدقه بجا، نيكوكارى، نيكى به پدر و مادر و صله رحم، بدبختى را به خوش بختى تبديل و...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820929015




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

نگاهي انتقادي به ابعاد معرفتي ايده آليسم


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
نگاهي انتقادي به ابعاد معرفتي ايده آليسم
نگاهي انتقادي به ابعاد معرفتي ايده آليسم   نويسنده:رضا صادقي   چکيده   با اينکه ايده آليسم در غرب معاصر حضور و نتايج گسترده اي داشته است ،اما به نظر مي رسد که مباني و پيامدهاي معرفتي اين ديدگاه دستخوش ناسازگاري هاي دروني و کاستي هاي اساسي است . دراين نوشتار ، نخست پاره اي از مباني معرفتي ايده آليسم با نگاهي انتقادي ارزيابي خواهد شد؛ سپس از نظريه هاي انسجام، پراگماتيسم ، و ساخت گرايي به عنوان سه پيامد معرفتي اصلي ايده آليسم سخن به ميان خواهد آمد و در پايان ، با مرور دلايل وجود جهان مستقل از ذهن، به برخي از مشکلات نهايي ايده آليسم اشاره خواهد شد. کليد واژه ها: ايده آليسم ،رئاليسم ، شک گرايي ، انسجام گرايي ، پراگماتيسم.   مقدمه   دکارت در حوزه عقل گرايي ،و برکلي و هيوم در حوزه تجربه گرايي ، زمينه ظهور ايده آليسم در دوران مدرن را فراهم آورند. با اين حال، ايده آليسم در دوران جديد با انقلاب کرپونيکي کانت به بياني صريح و مسيري مشخص دست يافت. کانت بود که شي ء في نفسه را ناشناختي دانست. او با اينکه ذهن را متأثر از شي ء في نفسه مي پنداشت و مي پذيرفت که چيزها در قواي ادراکي ما اثر مي گذارند، ولي در تناقضي آشکار اطلاق مقولاتي مانند «وجود» و «علت» را برچيزي که در ذهن اثر مي گذارد( و در شکل گيري شناخت دخيل است) نامشروع تلقي مي کرد. به عبارت ديگر، او از يک سو مي پذيرفت که جهان مستقلي وجود دارد و از سوي ديگر، آن را ناشناختني و راز آلود تصور مي نمود و تأکيد مي کرد که سخن گفتن از چنين جهاني امکان پذير نيست(روشن است که خود اين سخن نوعي توصيف شمرده مي شود). به همين دليل ، ايده آليست هاي پس از کانت با هدف حل اين تناقض به انکار اصل وجود شئ في نفسه پرداختند. به هر روي، در ايده آليسم کانتي، جهان آن گونه که به نظر مي رسد از جهان آن گونه که هست ،جدا مي شود و زمينه حذف جهان آن گونه که هست( و پذيرش تکثر جهان هاي پديداري) فراهم مي آيد. کانت ازاين مطلب که «ما همه واقعيت را ادراک نمي کنيم»(يا اينکه« همه آنچه ادراک مي کنيم واقعي نيست») به اين نتيجه مي رسد که : ما هيچ شناختي نسبت به واقعيت آن گونه که هست نداريم و نمي توانيم داشته باشيم. از اين رو، منتقدان کانت را متهم به مغالطه «همه يا هيچ» مي کنند؛ (1)چون راه هاي ميانه زيادي در اين بين وجود دارند و مي توان ديدگاه هاي رئاليستي معتدلي را فرض کرد که در مسيري بين «همه» و «هيچ» قرار دارند . در واقع، از نگاهي رئاليستي، قواي ادراکي نيز بخشي از جهان واقعي به شمار مي روند و کارکرد آنها تابع خواست فرد نيست ؛ به همين دليل، چگونگي به نظر رسيدن چيزها از اختيار فرد خارج است . براي نمونه ، رنگ يا شکل چيزها در کنترل فرد نيست: درست است که ميز رو به روي ما از يک چشم انداز به شکل دايره، و از چشم انداز ديگر به شکل بيضي است، اما اين مطلب خارج از حوزه اختيار ما مي باشد. بنابراين ، اينکه جهان اين گونه به نظر مي رسد، مي تواند به اين معنا باشد که جهان واقعي به گونه اي است که براي ما اين گونه نمودار مي شود، پس، نمودار مي تواند منشأ عيني داشته باشد. به عبارت ديگر، چرا نگوييم که اين خاصيت عيني ميز است که از يک چشم انداز دايره به نظر مي رسد و از چشم اندازي ديگر بيضي ؟ براساس اين استدلال ، تفاوت منظرها به معناي ذهني بودن آنها نيست و به همين دليل است که با تصميم ذهني، نمي توان منظر و چشم انداز را تغيير داد و از چشم اندازي که ميز دايره است آن را بيضي ديد. از نظر رئاليست ها، اثري که چيزها بر قواي شناختي دارند، نوعي رويارويي بين فاعل شناسا و واقعيت است و همين رويارويي دليلي بر وجودو عليت واقعيت في نفسه و نوعي شناخت قلمداد مي شود .بنابراين ، ذهن در تعامل با جهان خارج- دست کم- به تصويري ناقص از آن مي رسد. البته، رئاليسم به معناي نفي فعاليت ذهن نيست؛ از اين رو ، رئاليست ها مدعي نيستند که همه چيز مستقل از ذهن است يا اينکه وجود هرچيزي در دسترس همه اذهان قرار دارد. آنان حتي مي پذيرند که ادراک هر فرد مطابق توان و نياز اوست؛ ولي اين مطلب تنها بدين معناست که افراد قادر نيستند، به طور هم زمان ،به همه ابعاد جهان- ياحتي به همه ابعاد تأثيري که جهان بر ادراک آنها دارد- توجه کنند. مباني معرفتي ايده آليسم   1-شک گرايي   به لحاظ تاريخي ، شک مدرن بستر اصلي پيدايش ايده آليسم است. دکارت بود که براي نخستين بار، از شک به جزمي انسان محور رسيد. او با گذر ازشک ، به دنبال روشي بود که اگر شخص آن را درست و دقيق به کار گيرد،«هيچ امر دوري نيست که سرانجام به آن نرسد، و پنهاني [نيست] که آشکار نسازد.»(2) دکارت در روش خود، براي تجربه، اهميتي قائل نبود و تلاش داشت تا اين علم خطاناپذير و مطلق را براساس مفاهيم فطري به دست آورد. او در مورد مفاهيم حاصل از قواي ادراکي مي نويسد: لازم نيست اين قبيل مفاهيم را به سازنده اي غير از خودم نسبت بدهم، زيرا اگر آنها خطا باشند... از عدم نشئت يافته اند؛ اما اگر اين مفاهيم حقيقت داشته باشند، باز هم از آنجا که واقعيت را آنچنان براي من ناچيز نشان مي دهند که حتي نمي توانم ما به ازاي آنها را از معدوم به روشني بازشناسم، پس دليلي نمي بينم که آنها را مخلوق خود ندانم.(3) حاصل شک هيوم نيز نوعي پديدار گرايي بود که انقلاب کوپرنيکي کانت، و در نهايت به ايده آليسم مطلق انجاميد. اين مطلب نشان مي دهد که شک مدرن به معناي اذعان به ضعف نيست ،بلکه راهي براي انکار ضعف هاي معرفتي است .گفتني است که در دوران معاصر، تا مس کوهن در کتاب ساختار انقلاب هاي علمي از نسبي گرايي معرفت شناختي به اين نتيجه وجود شناختي رسيد که هريک از هواداران پارادايم هاي رقيب،کار خويش را در جهاني متفاوت دنبال مي کنند. هاريس مي گويد: همان گونه که از نظر گودمن متافيزيکدان ها جهان ها را با نيروي قرار دادي نظريه ها مي سازند، از نظر کوهن نيز دانشمندان جهان ها را با نيروي واقعيت ساز پارادايم ها مي سازند. در هر دو مورد، معياري براي ارزيابي درستي يا ترجيح يک نظريه با پارادايم با کمک مفهوم مطابقت با جهان« واقعي» يافت نمي شود و در هر دو مورد با تکثري از جهان ها روبه رو هستيم... و در هر دو ديدگاه نيز تمايز بين واقعيت و نظريه از ميان مي رود.(4) بنابراين، از نظر تاريخي، شک مدرن زمينه ساز ايده آليسم است. اما پيوند بين شک و ايده آليسم به لحاظ منطقي با مشکلي جدي روبه روست و به نظر مي رسد که شک با ايده آليسم سازگار نيست ؛ چون شک بدون فرض جهاني مستقل از ذهن ممکن نمي باشد و اگرجهان مستقل از ذهن انکار شود، ديگر جايي براي شک باقي نمي ماند. اين سخن که «هيچ شناختي قطعي نيست» زماني معنا دارد که چيزي مستقل از ذهن وجود داشته باشد. اگر جهان تابع و حاصل ذهن باشد، ديگر جهل يا شک يا خطا بي معنا تلقي خواهد شد و بدين ترتيب ، همه حقيقت در برابر ذهن ، و وابسته به آن خواهد بود. شک به معناي پذيرش ضعف و نقصي معرفتي است ، در حالي که ايده آليسم ديدگاهي فروتنانه نيست و نوعي مطلق انديشي به حساب مي آيد که براساس آن ، هر چيزي وابسته به ذهن است و هيچ چيزي مستقل از ذهن وجود ندارد. بنابراين ، از نظر منطقي، نمي توان شک و ايده آليسم را با يکديگر جمع کرد؛ در حالي که اين دو فلسفه مدرن با يکديگر جمع شده اند. بسياري از فيلسوفان غربي در معرفت شناسي با شک ، و در وجود شناسي با ايده آليسم شناخته مي شوند.(5) 2- ضديت با متافيزيک   با اين که اغلب شک هيوم را به عنوان زمينه انقلاب کوپرنيکي کانت معرفي مي کنند، اما به نظر مي رسد که تجربه گرايي هيوم و ضديت او با متافيزيک نقش مؤثرتري در پيدايش ايده آليسم داشته است. هيوم از دو جهت مشروعيت وجود شناسي را به چالش مي کشيد: نخست آنکه وجود را محمولي واقعي نمي دانست؛ دوم اينکه عقل را به عنواني راهي براي شناخت واقعيت به رسميت نمي شناخت. در واقع،او تلاش داشت تا بنيان شناخت را صرفاً با تکيه بر داده هاي تجربي پي ريزي کند. اين درحالي است که در فرايند شناخت، اگر تنها به داده هاي تجربي بسنده شود، موضوع شناخت امري ذهني خواهد بود و راهي به بيرون از ذهن نخواهد داشت. به همين دليل ، تجربه گرايي هيوم به پديدارگرايي، وسرانجام به خودباوري(سوليپسيسم) ختم مي شود.(6) به هر روي ، تنها بر پايه استدلال عقلي است که مي توان داده هاي تجربي را حاصل نشانه جهان خارج از ذهن دانست. اما تجربه گرايان - به پيروي از هيوم- شناخت عقلي را شناختي تحليلي و کم اهميت تلقي مي کنند و فقط شناخت تجربي را به رسميت مي شناسند؛ حال آنکه دراين صورت ، براي دفاع از مشروعيت شناخت تجربي، راهي نمي ماند. شناخت تجربي از دو جهت به شناخت عقلي نيازمند است: الف) در تبيين سازوکار شناخت تجربي، بايد وجود داده هاي تجربي را پذيرفت ؛ اما داده تجربي ، جسم محسوس نيست که با روش تجربي قابل شناخت باشد. بنابراين ، تنها در وجود شناسي عقلي و دوگانه انگار است که مي توان داده تجربي نامحسوس را مبناي شناخت جسم محسوس دانست. ب)در علوم تجربي، استقرار به عنوان روش اصلي شمرده مي شود. اين روش نيازمند توجيه است ؛ ولي تلاش هاي تجربه گرايان براي توجيه تجربي آن تاکنون ناموفق بوده است. بنابراين،تجربه گرايي به عقل گرايي وابسته است : بدون عقل ، تجربه نيز حجيت خود را از دست مي دهد و بي مبنا مي شود. روشن است که با کنار رفتن عقل و تجربه، و در غياب هر گونه عقلانيت ، ديگر راهي براي اثبات خارجيت چيزها باقي نمي ماند. از اين رو،انحصارگرايي تجربي بدين معناست که نفي حجيت روش عقلي مي تواند زمينه ساز ظهور ايده آليسم باشد. البته اين مطلب در مورد انحصارگرايي عقلي نيز صدق مي کند؛ يعني نفي حجيت روش تجربي و اکتفا به روش شهودي و استنتاجي نيز متضمن نوعي در خود فرورفتن و ايده آليسم است که در فلسفه دکارت ديده مي شود. ناگفته نماند که ايده آليسم پس از کانت ، مصداق بارز متافيزيک به شمار مي رود و مي توان گفت: ضديت با متافيزيک که از زمان هيوم باب شد؛ با ظهور نتايج آن ، به ديدگاهي خود ويرانگر تبديل شد؛ چون پس از هيوم ، فلسفه تبديل به ذهن شناسي گشت و بدين ترتيب،متافيزيک با چهره جديدي در چارچوب هاي ايده آليستي به حيات خود ادامه داد( يعني فلسفه هنوز وجود شناسي بود وتنها تحولي که به وجود آمد اين بود که جهان هستي منحصر به ذهن و پديدارهاي ذهني تلقي شد.) مشابه همين اتفاق در فلسفه تحليلي نيز رخ داد. فيلسوفان تحليلي در دوران معاصر تلاش زيادي کردن تا بدون گرفتار شدن به ايده آليسم ، از روش عقلي فاصله بگيرند. اين فيلسوفان پديدارها را حاصل فعاليت ذهن نمي دانستند و به دنبال بيان ساختار ذهن يا مقولات ثابت ذهني يا تاريخ عقل نبودند. اما در متن فلسفه تحليلي ، جريان ضد رئاليستي بسيار گسترده اي ظهور کرد که به جاي تأکيد بر نقش ذهن، بر نقش زبان در ساختار جهان اصرار مي ورزيد.(7) نلسون گودمن، که شاخص ترين نماينده جريان ياد شده است، دراين مورد مي نويسد: ما تا حدودي مانند کانت قائليم به اينکه اعتبار استقرا نه تنها به آنچه ارائه مي شود، بلکه به نحوه تنظيم و ساماندهي آن نيز وابسته است. اما تنظيم و ساماندهي اي که به آن اشاره کرديم،متأثر از کاربرد زبان است و به هيچ امر قطعي يا غير قابل تغيير در ماهيت شناخت آدمي مستند نيست.(8) به نظر مي رسد، اتفاقي که با انقلاب کوپرنيکي کانت در حوزه ذهن رخ داد، بار ديگر در حوزه زبان تکرار شده است ؛ يعني هنوز فلسفه همان جهان شناسي است ، اما اين بارحد جهان با حد زبان يکسان دانسته شده و نوعي متافيزيک جديد با محوريت زبان ظهور کرده است. 3- دليل اصلي ايده آليسم   استدلال مشترکي که بسياري از ايده آليست ها از آن استفاده مي کنند استدلالي است که محور فلسفه برکلي را تشکيل مي دهد. برکلي وجود را به معناي ادراک شدن يا ادراک کردن مي دانست و چنين استدلال مي کرد: زماني مي توان ادعا کرد درخت وجود دارد که درخت ادراک شود. در فلسفه معاصر، مشابه چنين استدلالي بارها تکرار شده است. بر اساس اين استدلال ، هرآنچه در مورد جهان مي دانيم توصيف ها يا قرائت هايي از جهان است ؛ بنابراين ،وجود هر چيزي که به توصيف ها و قرائت ها بستگي دارد. نتيجه اين استدلال در وهله نخست اين است که : رئاليسم، اگر هم درست باشد، راهي برا ي شناخت آنچه رئاليست ها از آن سخن مي گويند شمرده نمي شود، و يا حتي ممکن است گفته شود: وقتي جهان مستقل از ذهن قابل شناخت نيست، پس سخن گفتن از آن بي معناست و بايد به آنچه شناخته مي شود يا به زبان درمي آيد بسنده کرد. ادعاي شناخت شيء في نفسه، مانند ادعاي سخن گفتن بدون استفاده از مفاهيم والفاظ است .از اين رو ، رئاليسم نه تنها بي دليل است ، بلکه بي معنا ياحتي متناقض نيز شمرده مي شود. در يک کلام، دليل اين مطلب اين است که : نمي توان جهان را توصيف کرد، مگر اينکه آن را توصيف کرد . نيگل استدلال ريچارد رورتي دراين باره را اين گونه نقل مي کند: به باور افرادي مانند کوهن، دريدا و من، اين پرسش بي فايده است که آيا کوه ها در واقع وجود دارند يا اينکه سخن گفتن از کوه ها صرفاً مفيد است؟ ما همچنين فکر مي کنيم اين پرسش بي وجه است که آيا به عنوان نمونه، نوترون ها موجوداتي واقعي هستند يا صرفاً افسانه هاي ذهني مفيدي هستند؟ ما اين مطلب را با اين سخن بيان مي کنيم که اين پرسش بي فايده است که آيا واقعيت مستقل از شيوه هاي سخن گفتن ما درباره آن است؟ اگر سخن گفتن از کوه ها مفيد باشد، که به طور قطع هست، يکي از صدق هاي روشن در مورد کوه ها اين است که هنگامي که از آنها سخن مي گوييم، روبه روي ما قرار دارند. اگر چنين مطلبي را باور نداريد، احتمالاً نمي دانيد چگونه در بازي هاي زباني که واژه «کوه» در آنها کاربرد دارد شرکت کنيد. ولي کل اين بازي هاي زباني چيزي در مورد اين پرسش که آيا واقعيت في نفسه، جداي از شيوه توصيفي که براي انسان مفيد است ، متضمن کوه هاست ، بيان نمي کند.(9) نيگل در پاسخ به اين استدلال ، چند گزاره را طرح مي کند؛گزاره هايي که ايده آليست ها به ناچار صدق آنها را تأييد مي نمايند: 1-صدق هاي زيادي در مورد جهان وجود دارند که ما آنها را نمي دانيم وراهي براي دانستن آنها نداريم. 2-برخي از باورهاي ما کاذب هستند و کذب آنها هيچ گاه معلوم نمي شود. 3-باوري که صادق است ، حتي اگر باور هيچ کس نباشد، باز هم صادق خواهد بود. بنابراين ، به نظر مي رسد، مفاهيمي مانند «صدق» و «واقعيت» با ايده آليسم سازگار نيستند. ممکن است ايده آليست ها استدلال کنند که «جهان براي ما» نمي تواند خارج از مفهوم سازي قرار بگيرد. همچنين ، هر تصور را تنها مي توان با مفاهيم و باورهاي ديگر مقايسه کرد؛ مثلاً تصور الکترون را نمي توان با خود الکترون مقايسه کرد ، و حتي براي واقعي دانستن الکترون نيز بايد از مفهوم واقعيت استفاده نمود. بنابراين ، نظريه رئاليست ها نيز به دليل بهره گيري از مفاهيم بشري ، تأييد کننده ايده آليسم به شمار مي رود. البته ، ميان «شناختني» و «ناشناختني»مرز معين و قاطعي وجود ندارد، چون مصاديق اين دو مفهوم- بسته به تعريف شناخت يا ابزار و روش آن- تغيير مي کنند؛ ولي همين که از روش نهايي دانش تجربي وابزارهاي آن آگاه نيستيم، نشان مي دهد که هميشه حوزه هايي از واقعيت فراتر از شناخت خواهند بود. اگر مضمون هر تصوري حاصل ارتباط آن با ديگر تصورات باشد، دراين صورت ، همه تصورات و باورهاي ما بي محتوا خواهند شد. تصورات واقعي در نهايت بايد مضمون خود را از راه تجربه ادراکي کسب کنند. در واقع ، مشکل اين استدلال اين است که درآن ، از شناخت حضوري که از سنخ وجود است و مقدم بر فرايند مفهوم سازي و شرط تحقق آن شمرده مي شود غفلت شده است. شناخت يا «مفهوم » آغاز نمي شود، بلکه با «مواجهه با هستي» آغاز مي شود و مفاهيم ابزار بيان اين مواجهه هستند. براي اينکه مغالطه اين استدلال کانتي روشن شود، مي توان در استدلالي مشابه چنين ادعا کرد که : «انسان داراي علم مطلق است»؛ چون هر مورد نقضي که براي علم مطلق بشر ارائه شود ، نخست بايد در حوزه شناخت انسان قرار گيرد، پس مورد نقض نخواهد بود. به هرحال، ايده آليست ها به مغالطه آشکاري دست زده و ناشناختني بودن را دليل عدم وجود دانسته اند. روشن است که از نظر منطقي ، نيافتن بيانگر نبودن نيست. البته، ادعاي ناشناختني بودن جهان مستقل از ذهن نيز قابل قبول نيست. پيش فرض اين ادعا اين است که: فقط تصورات، موضوع آگاهي را تشکيل مي دهند. در اين پيش فرض ، بين مضمون شناخت و فرايند شناخت ، خلط شده است: اينکه ما نمي توانيم بدون الفاظ سخن بگوييم معنايش اين نيست که صرفاً در مورد الفاظ سخن مي گوييم؛ همچنين، اينکه ما تنها از راه تصورات خود به شناخت مي رسيم معنايش اين نيست که تنها از تصورات خود آگاه مي شويم، چون تصور ابزار شناخت است ( نه موضوع شناخت .)(10) اما ممکن است استدلال شود که مضمون تصور نيز چيزي است که به شناخت درآمده است و نمي توان آن را مستقل از ذهن از حوزه شناخت خارج است ؛ چرا که واقعيت ياد شده از سنخ مفاهيم نيست. اما اگر شناخت چيزي به معناي تأثير بر قواي ادراکي باشد، آن گاه جهان مستقل به دليل تأثيري که بر قواي ادراکي دارد موضوع شناخت است. در واقع، تفاوت ها و شباهت ها امکان طبقه بندي چيزها و مفهوم سازي را فراهم مي سازند و تقدمي منطقي بر مفاهيم دارند. رئاليست ها ، همچنين ، مي توانند به وجود واقعيت هاي تجربي زيادي اشاره کنند؛ واقعيت هايي که ناشناختي اند ، اما وجود آنها انکارپذير نيست . بيشتر واقعيت هاي مربوطه به زمان گذشته، وحتي مربوط به زمان حال، ناشناختني هستند. به هر روي، با سيطره ايده آليسم بر فلسفه مدرن، حوزه هاي گوناگوني مانند الهيات، منطق، معرفت شناسي ، و انسان شناسي تحولي اساسي يافتند؛ همچنين ، نتايج اين ديدگاه در حوزه هاي عملي مانند سياست واخلاق نيز ظهور کرد. در مقاله حاضر، مجال بررسي همه نتايج ايده آليسم نيست؛ از اين رو ، تنها به نقد سه پيامد معرفتي مهم خواهيم پرداخت که از جهات زيادي با يکديگر در ارتباط هستند. پيامدهاي معرفتي ايده آليسم   1-انسجام گرايي   تقدم مشاهده بر نظريه ، که ميراثي کانتي به حساب مي آيد، در پيدايش انسجام گرايي دخيل بوده است . اگر مشاهده حاصل نظريه باشد، نمي تواند نقشي توجيهي در ارزيابي نظام هاي فکري داشته باشد و انسجام که وصف دروني باورهاست ، تنها معيار عقلانيت خواهد بود. به عبارت ديگر ، پيش فرض نظريه انسجام اين است که شناخت منحصر به چارچوب هاي مفهومي است؛ دراين پيش فرض ، رابطه بين وجود و شناخت قطع است. در انسجام گرايي ، صدق براساس نسبت بين گزاره ها تعيين مي شود، بنابراين ، محصور در ذهن است و به ارتباط گزاره ها با جهان خارج مربوط نيست . به عبارت ديگر، در انسجام گرايي ، پيوند بين شناخت و واقعيت قطع مي شود و صدق تابع روابط بين گزاره ها خواهد بود. دراين صورت، واقعيت به امري قرار دادي تبديل مي شود. از اين رو، راسل در نقد نظريه صدق همپل و نويرات، که مخالف نظريه مطابقت بودند، اين دو را متهم مي کرد که براساس نظريه آنها ، پليس مي تواند صدق تجربي را تعيين کند.(1) البته در رئاليسم نيز انسجام شرط لازم عقلانيت است ،اما شرط کافي نيست، و مطابق باور با واقعيت هم لازم است. نظريه مطابقت بر پايه پذيرش جهان مستقل از ذهن طرح شده و فرض آن بر اين است که با نشانه هاي زباني مي توان به چنين جهاني اشاره کرد. فيلسوفان مسلمان با دو مفهوم«وجود ذهني» و «علم حضوري» پيوند شناخت و وجود را بيان مي کنند. علم حضوري ترکيبي خوش ساخت است که به معناي شناخت بي واسطه وجود مي باشد و در برابر علم حصولي ومقدم برآن است . تقدم علم حضوري بر علم حصولي به اين معناست که مفهوم سازي ، از نظر منطقي، در گروه شناخت وجود است. موضوع چنين شناخت وجودي ذهني است که از سنخ مفاهيم نيست و شرط منطقي مفهوم سازي است ؛يعني مفاهيم براساس تفاوت ها وشباهت هايي که از راه وجود ذهني وعلم حضوري به دست مي آيند ساخته مي شوند و بدون وجود ذهني ،مفاهيم نيز محتواي خود را از دست مي دهند. 2-پراگماتيسم   پراگماتيسم نيز به اندازه نظريه انسجام،متأثر از ايده آليسم کانتي است . همان گونه که بيان شد ، در معرفت شناسي کانت ، هرگونه شناختي در گرو مفهوم سازي است ؛ به همين دليل ، در ديدگاه هايي که بر معرفت شناسي کانت استوارند، پيوند بين شناخت و وجود قطع است. تعريف شناخت به «باور صادق موجه» در فلسفه مدرن، بر پايه چنين ديدگاهي است و به معناي انحصار شناخت در باورها و ناديده گرفتن معرفت حضوري مي باشد. رورتي دراين باره مي نويسد: درباره چيزي هيچ نمي توان دانست، مگر اينکه چه جمله هايي درباره آن صادق است... از آنجا که تنها کاري که از عهده جمله ها برمي آيد اين است که ميان چيزها نسبت برقرار سازد، هر جمله اي که چيزي را وصف کند، به تصريح يا به تلويح، ويژگي نسبي اي را به آن نسبت داده است.(12) در خصوص اين تلقي پراگماتيست ها، پرسشي قابل طرح است : آيا وجود چيزها نيز نسبي است؟ ويليام جيمز در پاسخ به اين پرسش ،مي پذيرد که وجود واقعيت انکار شدني نيست ؛اما وي واقعيت را به سنگ مرمري تشبيه مي کند که ما براساس خواسته هاي خود از آن مجسمه مي سازيم.او مدعي است که :«ما جريان واقعيت محسوس را به ميل خود به صورت چيز خرد مي کنيم. ما محمول ها را نيز خلق (13) مي کنيم.»(14)جيمز براي اثبات اين مطلب به مثال هايي ساده ، مانند اينکه ستاره داوود را مي توان به صورت يک ستاره يا دو مثلث ديد،تمسک مي جويد و از اين مثال هاي ساده به نتيجه اي بسيار شگفت آور مي رسد.ازنظر او «رياضيات و منطق،در اثر بازآرايي هاي انساني ،به جنبش در آمده اند ؛فيزيک ،ستاره شناسي و زيست شناسي از انبوه اشارات منبعث از اميال و سليقه هاي ما پيروي مي کنند.»(15) او حتي اصل امتناع تناقض را نيز از ملاحظات بشري مي داند و ديدگاه پراگماتيست ها را اين گونه خلاصه مي کند که :«ازنظر پراگماتيسم... حقيقت در درون همه تجارب متناهي رشد مي کند. اين تجارب به همديگر تکيه مي کنند؛ اما کل آنها ، اگر کلي بتواند در کار باشد، به هيچ چيز تکيه ندارد.»(16) بنابراين، به نظر مي رسد که پراگماتيسم نيز درنهايت به نوعي ايده آليسم مطلق ختم مي شود.البته برخي از پراگماتيست ها، براي تلطيف ديدگاه خود، به جمعي بودن تجربه تمسک جسته اند؛ براي نمونه ؛پيرس (17) براين باور است که تجربه اي که مبناي حقيقت مي باشد تجربه اي جمعي است و بنابراين، حقيقت تابع هوس هاي فردي نيست. از نظر او ، مفهوم واقعيت به طور ذاتي مستلزم تصور جامعه اي است که فاقد محدوديت هاي معين و داراي قابليت حجم معيني از شناخت است.(18) مشکل اين ديدگاه اين است که اگر هر واقعيتي جمعي باشد، تعين يافتن يک جامعه نيز جمعي است و براي تحقق آن به يک جامعه نيازاست و اين تسلسل تا بي نهايت ادامه خواهد داشت. در ضمن ، با جمعي دانستن واقعيت، مسئله تبعيت واقعيت از هوس هاي فردي حل نمي شود ، چون وجود جامعه وابسته به وجود فرداست و نمي توان عادات و قواعد جمعي را از هوس هاي فردي جدا کرد؛ مگر اينکه ادعا شود که وجود جامعه ، مستقل از ذهن فردي است که دراين صورت ، اثبات وجود مستقل از فرد براي جامعه دشوار است. براي اثبات وجود چنين حقيقتي، اغلب به نشانه ها و آثار وجود آن تمسک جسته اند؛ ولي آيا مي توان ادعا کرد که نشانه هاي وجود جامعه ، به عنوان حقيقتي بي همتا(99) و فراتر از وجود افراد( که هر واقعيتي وابسته به آن است) ، بيش از نشانه هاي وجود خداي اديان است؟ اين ادعا که هر صدقي ذهني يا تاريخي است ، اگر صدقي عيني است ، پس مورد نقضي براي خود است واگر صدقي ذهني و تاريخي است ،پس عرصه را براي نظريه هاي رقيب تنگ نمي کند و صدق هاي عيني را نفي نمي کند. به بيان نيگل ، «مفهوم ذهنيت هميشه مستلزم چارچوبي عيني است که شخص در آن اقامت گزيده و چشم انداز ويژه او و مجموعه واکنش هاي او در آن چارچوب توصيف شده است.»(20) بنابراين، به نظر مي رسد ، ذهنيت بدون عينيت ناممکن است . تمسک به خطاهاي قواي شناختي نيز تأييدي بر نسبيت پراگماتيستي نيست ؛ چون اين خطاها را تنها مي توان با تمسک به همين قوا کشف کرد، و اگر خطاهاي ياد شده را دليلي بر عدم اعتبار قواي شناختي بدانيم، با استدلالي خود ويرانگر روبه رو مي شويم. براي نمونه ، مسطح بودن زمين ، تجربه اي خطاست . خطا بودن اين تجربه را مي توان با استفاده از تجربه هاي ديگر نشان داد. اما اگر خطا بودن يک يا چند تجربه را به معناي بي اعتباري هر نوع تجربه اي بدانيم، دراين صورت، ديگر راهي براي اثبات وجود خطا نخواهيم داشت. ضمن آنکه پراگماتيست ها ، در تبيين نظريه خويش و دفاع از آن، هنوز به شهودهاي عرفي دست مي يازند، و منطق آنها بيرون از شهودهاي عرفي نيست، چرا که هنوز استدلالهاي خود را در چارچوب منطق شهودي طرح مي کنند، و اگر بدون پايبندي به لوازم منطق سخن بگويند، شنيدن سخنان آنها جذابيتي ندارد. نيگل درباره رورتي مي نويسد: من هميشه هنگام خواندن رورتي احساس مي کنم موضع فلسفي او بايد بازتابي از تجربه ذهني خود او باشد که با تجربه متعارف بسيار فاصله دارد. به نظر مي رسد، او - در واقع- ممکن مي داند که باورهاي خود را به خواست خود تغيير دهد، نه بر اساس توان قطعي شاهد يا استدلال ، بلکه به اين دليل که اين تغيير باعث مي شود زندگي بيشتر لذت بخش و کمتر کسالت آور باشد.(21) 3-ساخت گرايي   تمسک به توافق جمعي ، که مورد توجه پراگماتيسم بودف محور ديدگاه ساخت گرايان را نيز تشکيل مي دهد. ساخت گرايي رويکردي در جامعه شناسي شناخت است که تلاش دارد تا دستاوردهاي علم را به عنوان حاصل فرايندي جمعي تبيين کند. در جامعه شناسي شناخت، حتي منطق نيز امري جمعي تلقي شده است و طرفداران اين ديدگاه استدلال و پيوند بين مقدمات و نتيجه را تابع امور جمعي دانسته اند. در اين صورت ،حتي پيوند بين شواهد و نتيجه نيز به معيارهاي مورد پذيرش جامعه بستگي خواهد داشت.(22) جامعه شناسان شناخت تمايل دارند چنين وانمود کنند که بي طرفانه به آزمايشگاه ها رفته اند و گزارش عيني از آنچه در فرايند توليد دانش مي گذرد ارائه کرده اند. اما خواهيم ديد که ديدگاه هاي اين گروه از جامعه شناسان آکنده از پيش فرض هاي فلسفي است و جامعه شناسي شناخت متضمن ديدگاه هايي ايده آليستي مي باشد. به هر حال، اگر تلاش جامعه شناسان شناخت موفقيت آميز باشد، علت پيدايش يک نظريه يا رشته علمي به دست خواهد آمد؛ اما پس از دانستن علت پيدايش يک نظريه ، هنوز پرسش از توجيه و صدق آن نظريه قابل طرح است .(23) به عبارت ديگر، علم جنبه اي جامعه شناختي و جنبه اي عقلاني دارد، به طوري که اين دو جنبه نمي تواند جايگزين يکديگر شوند. مشکل اصلي اين است که جامعه شناسان شناخت نيز دچار معياري دو گانه هستند:زماني که علم را به مثابه حقيقت مورد مطالعه قرار مي دهند، روش خود را علمي مي دانند و علم را عيني و قابل اعتماد تلقي مي کنند، اما زماني که از علمي سخن به ميان مي آورند که جهان خارج را مورد مطالعه قرار مي دهد، آن را تاريخي و متأثر از سياق جمعي و فاقد عقلانيت معرفي مي کنند.(24) آنها بر اساس اين فرض شکاک که راهي براي اثبات عقلانيت شناخت نيست ، چنين نتيجه مي گيرند که :1)شناخت غيرعقلاني است؛2)غيرعقلاني بودن شناخت امري اثبات شده است .(25)اين درحالي است که فرض شکاک اثبات نشده است و در صورت اثبات نيز از نظر منطقي ، نتيجه نخست را به دنبال ندارد؛ همچنين ، نتيجه دوم که مدعي اثبات است ، حتي اگر درست باشد، مورد نقضي براي فرض شکاک است. ساخت گرايي ، در تبيين معرفت ، به عقلانيت فاعل شناسا و نقش جهان خارج در تشکيل شناخت توجه نمي کند. اينکه هر فاعلي در سياقي اجتماعي قرار دارد بدين معنا نيست که قواي شناختي فاعل صرفاً از نيروهاي جمعي تبعيت مي کند يا اينکه جهان خارج هيچ گونه نقش مستقيمي در تحقق معرفت ندارد. البته چشم پوشي از جهان خارج، و در پرانتز قرار دادن آن ، به معناي انکار وجود جهان خارج مي تواند زمينه ساز انکار آن باشد. اين پرانتز- در واقع- نسبت علي بين جهان و معرفت را قطع ، و پشتوانه عيني معرفت را حذف مي کند. به همين دليل ،جامعه شناسي شناخت در نهايت جهان را داراي ساختاري زباني معرفي مي کند. ساخت گرايان براي اينکه تمايز بين امر عيني وغيرعيني را توضيح دهند، به توافق جمعي تمسک مي جويند وزبان جمعي را معيار عينيت قلمداد مي کنند. دراين صورت، همه چيز تابع قرار دادهاي بشري خواهد بود و تفاوت ميان واقعي و غيرواقعي نيز تنها در اين امر خواهد بود که واقعي مورد اتفاق جمع است، اما غير واقعي چنين نيست: اين قدرت واقعيت آفريني گفت وگو، در جلوه هاي عيني زبان، آشکار است . ما دريافته ايم که زبان چگونه جهان را عيني مي سازد و تمام تجربه را به نظامي منسجم تبديل مي کند. زبان در مستقر ساختن اين نظام ،جهاني را در معنايي دوگانه تحقق مي بخشد؛ يعني آن را هم قابل فهم مي سازد و هم به وجود مي آورد.(26) بنابراين، در ساخت گرايي نيز اناسن خالق پديده ها معرفي ميشود. البته ،به نظر مي رسد، ساخت گرايان به استقلال جهان از زبان هم توجه دارند؛ اما اين جنبه از جهان را نيز حاصل توان عينيت بخشي زبان مي دانند. به عبارت ديگر، انسان اين توان را دارد که آنچه را با زبان خود خلق مي کند عينيت ببخشد و آن را از زبان جدا کند يا اينکه جدا بپندارد. اين مطلب را در ساخت گرايي تحت عنوان «عمل شي ء انگاري » مطرح مي شود: شي ء انگاري عبارت است از «تلقي پديده هاي انساني به صورتي که گويي آنها اشيائند...» روش ديگر بيان اين مطلب آن است که شي ء انگاري عبارت است از«تلقي فرآورده هاي فعاليت آدمي به نحوي که گويي آنها چيزي غير از فرآورده هاي آدمي هستند؛ از قبيل حقايق طبيعت، نتايج کيهاني ، و...»(27) بر اين اساس ، از نظر ساخت گرايان ، توافق بر سر وجود هر شيء نتيجه وجود آن شيء نيست ؛ بلکه علت وجود آن است . در نقد اين ديدگاه ، بايد گفت: همان گونه که شناخت فرد متأثر از سياقي جمعي است ، جامعه نيز تحت تأثير جمعيت جهان و عقلانيت افراد شکل مي گيرد. بنابراين ، در تبيين شناخت اگر به نقش جهان خارج و نقش عقلانيت يا اراده افراد توجه نشود، نقش جمع نيز به درستي بيان نخواهد شد. براي روشن تر شدن مشکل تقلي ساخت گرايان از نسبت زبان و جهان، مي توان آن را با تلقي يکي از رئاليست ها مقايسه کرد: ما به واسطه ي قواي ادراکي و زباني خود، مي توانيم توافق کنيم که آنچه روبه روي ماست يک ميز است . وجود اين ميز را نمي توان با توافق ما تبيين کرد، بلکه امکان توافق ما را مي توان با وجود ثابت ميز تبيين کرد. رئاليسم انتقادي، اين تبيين براي اجسام متعارف (يعني تقدم وجود شناختي آنها بر ادراک ها و نظريه هاي ماپيرامون آنها) را به امور علمي نيز تعميم مي دهد. شواهد فسيلي کنوني دليلي قياسي را بر وجود دايناسورها در بيش از سيصد ميليون سال قبل تأييد مي کنند؛ و وجود پيشين اين حيوانات(قرن ها پيش از آنکه مفهومي که آنها را معرفي مي کند جعل شود)، و نشانه هايي که از آنها براي آيندگان باقي مانده است، توافق کنوني ما را تبيين مي کند.(28) مشکل ديگر اين است که ساختار زباني نيازمند زبان دان است؛ همچنين ، چگونه مي توان پذيرفت اينکه مثلاً «من وجود دارم» تنها در يک ساخت زباني داراي معناست و وجود «من» به قرار داد جمعي بستگي دارد؟ به هر حال ، ساخت گرايي نهايتاً به ديدگاهي خودويرانگر تبديل خواهد شد، چون ساخت گرايان خود را دانشمنداني تجربي مي دانند که پديده نوظهوري به نام «عمل» را مطالعه مي کنند وعلت پيدايش آن را توضيح مي دهند،اما در بيان علت پيدايش اين پديده از جهان خارج چشم پوشي ، وجود آن را انکار، و در نهايت علم تجربي را محصول قراردادهاي زبان جمعي معرفي مي کنند. روشن است که با انکار جهان خارج، روش تجربي نيز عقلانيت خود را از دست مي دهد؛ همچنين ، ساخت گرايي مانند ساير قراردادهاي جمعي دچار تزلزل خواهد شد. دلايل وجود جهان مستقل از ذهن   بيشترمشکلاتي که در مباني و پيامدهاي ايده آليسم به چشم مي خورد، ناشي از انکار وجود جهان مستقل از ذهن است. البته ، در نگاه نخست، به نظر مي رسد که وجود جهان مستقل از ذهن روشن تر از آن است که به بيان نيازمند باشد؛ازاين رو، اين موضوع تا زماني که مخالفي نداشته باشد ، مسئله اي جدي در فلسفه به شمار نمي آيد . اما به علت نمود يافتن مخالفت هاي گسترده اي که دراين باره وجود داشته ، و با توجه به نتايج نامعقولي که اين مخالفت ها به دنبال داشته ، لازم است که دلايل وجود جهان مستقل از ذهن را مرور کنيم. 1-شرط منطقي شرکت در هر گفت وگويي ، پذيرش جهان مستقل از ذهن است: نوشتن ، استدلال کردن، سخن گفتن ، و دفاع کردن از ديدگاهي خاص ، بدون رئاليسم، ناتمام خواهد بود. به بيان ديگر، رئاليسم مبنا و پيش فرض منطقي زبان ، تفاهم ، و سخن است. بنابراين ،حتي طرح ديدگاه هاي ايده آليستي نيز بدون پذيرش رئاليسم ممکن نيست. 2- انفعال در دريافت ادراکات را مي توان مهم ترين دليل رئاليسم دانست. آنچه از راه ادراک حسي دريافت مي شود به اختيار فرد نيست و او نمي تواند اين ادراکات را با اختيار خويش تغيير دهد. در واقع، انگيزه اصلي ديدگاه هاي ايده آليستي تبيين مبنايي براي آزادي مطلق است. اکنون مي توان گفت که : نبودن آزادي مطلق، نشانه شکست پروژه ي ايده آليسم است . جهان خارج با تمامي ويژگي هايش به ادراک فرد تحميل مي شود و نمي توان قوانين آن را ناديده گرفت. بايدهاي اخلاقي، منطقي و ديني نيز به رغم آرزوهاي ايده آليست ها، هنوز بر رفتار بشر حکمفرما هستند و چشم اندازي براي کاهش نفوذ آنها وجود ندارد. 3- در ايده آليسم ،موضوع شناخت منحصر به انديشه هاي «من» است . دراين صورت ، راهي براي اثبات اذهان ديگر باقي نمي ماند؛ چون بدن ها تنها راه شناخت اذهان ديگر شمرده مي شوند،حال آنکه از نظر ايده آليست ،بدن نيز تصور ذهني «من» مي باشد. پوپر استدلال مي کند که :آثار علمي وهنري مانند ايلياد و اوديسه يا موسيقي ها و نقاشي هاي موجود را من نساخته ام، زيرا تخيل من توان ساخت آنها را ندارد؛ پس آنها نمي توانند محصول ذهن من باشند. او اين دليل را براي اثبات جهان خارج نيز پذيرفتني مي داند و تأکيد مي کند که : تخيل من قدرت ساختن زيبايي هاي جهان را ندارد.(29) 4-گاه انسان ها ناخواسته ونادانسته به ايجاد پديده اي اقدام مي کنند که پس از تحقق آن،از راه آثار آن ، به وجود آن آگاهي مي يابند. اين گونه پديده ها گاه به مشکلاتي اساسي درمحيط زيست يا زندگي جمعي بشر تبديل مي شوند؛ گويي انسان در بازي دو طرفه اي حضور دارد که هر کنشي با واکنشي پيش بيني نشده روبه رو مي گردد، و قواعد و مسير بازي لزوماً آگاهانه- و با اختيار- برگزيده و پيموده نمي شود. 5- استقلال جهان به گونه اي است که هر فردي در زندگي خود، به جهان خارج از ذهن وابسته است ودر نهايت، قوانين همين جهان به زندگي او پايان مي دهد. روشن است که آنچه در وجود خود وابسته به ذهن است نمي تواند نيازهاي ذهن را برطرف کند يا باعث نابودي خود ذهن شود. دلبستگي هاي ما به جهان ، و رنجي که به واسطه از دست دادن فرزند يا ثروت به ما مي رسد، و همچنين ديگر نگراني ها ، ترس ها ، و عشق هاي ما- بدون وجود امري مستقل از ذهن- قابل فهم نيستند. 6- هيچ کس دانشمندان را از نظر اخلاقي، مسئول وجود ميکروب ها نمي داند. اين مطلب بدين معناست که موجودات ياد شده، جداي از ذهن دانشمندان ، وجودي مستقل دارند و به همين دليل است که ميکروب واحدي ممکن است به طور هم زمان توسط چند دانشمند يا چند آزمايشگاه کشف شود؛ کشف هم زمان در صورتي معنادار است که آنچه کشف مي شود ساختگي نباشد. 7-با پذيرش ايده آليسم ، توصيه ها و احتياط هايي که مبناي علمي دارند بي معنا مي شوند؛ براي نمونه،توصيه هاي کارشناس هواشناسي در صورتي معنا دارد و مورد توجه ما قرار مي گيرد که با ديدگاهي رئاليستي به تغييرات طبيعت بنگريم. 8-در ايده آليسم ، گزاره هاي مربوط به گذشته نيز با مشکل روبه رو مي شوند؛ براي مثال ، نظريه هاي باستان شناسان متضمن گزاره هاي زيادي راجع به دوران پيش از پيدايش نوع انسان هستند: اين گزاره که «دايناسورها پيش از پيدايش انسان وجود داشته اند»، تنها مي تواند در تلقي رئاليستي صادق باشد؛ اما اگر به ضد رئاليسم پايبند باشيم، بايد ادعا کنيم که در صورتي دايناسور پيش از پيدايش نوع انسان وجود داشته است که چارچوب مفهومي اين گزاره که «دايناسور وجود دارد» در آن زمان تحقق داشته باشد. روشن است که در آن زمان، ذهني بشري نبوده است که چنين مفاهيمي را بسازد و گزاره اي وجود نداشته است که صادق باشد. آيا براساس ايده آليسم، بايد گفت که : اين ما هستيم که به نحوي علي بر گذشته اثر مي گذاريم و با ساختار زباني کنوني خويش گذشته را شکل مي دهيم؟ در اين صورت ، اين واقعيت که دايناسورها در گذشته وجود داشته اند به واقعيتي در مورد اکنون تبديل مي شود؛ يعني براساس چارچوب مفهومي کنوني بشر، دايناسورها در گذشته وجود داشته اند. به اين ترتيب ،گذشته هويتي مستقل از اکنون ندارد و وجود دايناسورها در گذشته صرفاً بخشي از ساختار کنوني ذهنيت يا زبان ماست. 9-نياز به رئاليسم تنها در گزاره هاي مربوط به گذشته يا آينده نمايان نمي شود؛ بلکه علم حتي در خصوص گزاره هاي مربوط به اکنون نيز به رئاليسم نيازمند است، چون هدف اصلي علم تبيين است و بدون فرض وجود چيزي که به تبيين نياز داشته باشد، جايي براي علم باقي نمي ماند.(30) در واقع، ذهن ابزاري است که با آن مي توان پرسش هايي را از جهان پرسيد و پاسخ اين پرسش ها ديگر با ذهن يا قواعد زبان تعيين نمي شود. اين جهان است که مستقل از قواعد زبان ، به پرسش ما پاسخي مثبت يا منفي مي دهد. 10-تنها تبيين براي فهم علت کارايي علوم تجربي - همانا- فرض وجود جهاني مستقل از ذهن است. در واقع، رشد حيرت آور صنعت به مثابه محصول علم تجربي ملموس ترين دليل دانشمندان علوم تجربي براي ادعاي عينيت به شمار مي رود. اجماع دانشمندان در زمينه ي واقعيت ها و استفاده کاربردي از آنها، براستقلال اين واقعيت ها از ذهن و زبان دلالت مي کند. اگر افراد وجود قله اورست را مي پذيرند، به اين دليل است که قله اورست در وجود خود وابسته به مفاهيم يا انديشه هاي افراد نيست. سه مشکل نهايي ايده آليسم 1-بطلان ادعاي مدارا   شمار دلايل وجود جهان مستقل از ذهن بيش از مواردي است که بيان شد؛ اما به نظر نمي رسد ايده آليست ها با شنيدن اين دلايل تغيير موضع دهند. به هر روي ، ممکن است گفته شود که ماندگاري و جذابيت ايده آليسم ، براي انسان مدرن، به دليل نتايج اخلاقي آن است:اين ديدگاه نوعي تساهل را در مناسبات انساني حاکم مي کند. اما بايد توجه داشت که تساهل، اگر مبنايي رئاليستي نداشته باشد، به سادگي مي تواند به ضد خود تبديل شود. اين سخن ضد رئاليست ها که ديگري باورها و تمايل هاي متفاوتي دارد ، و اساساً در جهان متفاوتي زندگي مي کند، به معناي احترام به ديگري نيست؛ بلکه بيشتر به معناي انکار ديگري، و ناديده گرفتن باورهاي اوست. برايان في مي گويد: اين گام گذاشتن در راه سراشيبي لغزنده اي است که با اين شروع مي شود که مي گوييم:«آنها مثل ما فکر نمي کنند»؛ در گام بعدي، مي گوييم:« آنها درد و عشقشان با درد و عشق ما يکي نيست»؛ و درگام بعدي «آنها مثل حيوان رفتار مي کنند...» بدين ترتيب، پافشاري بر تفاوت ، مي تواند منجر به عدم تساهل و تسامح شود.(31) رئاليسم براي دفع اين خطر، قابليت هاي فراواني دارد. پذيرش ديگري به منزله موجودي مستقل از ذهن ، که با من در جهان مشترکي زندگي مي کند، تنها بر اساس ديدگاهي رئاليستي امکان پذير است . تنها در رئاليسم است که پذيرش هويت مستقل ديگري صوري و ساختگي نيست و راه براي نقادي و تعامل باز است. نقادي ، و تلاش براي اصلاح ديگري،به معناي ارزش دادن به ديگري و جدي گرفتن اوست. دين ، فلسفه ، علم ، منطق، رياضي و حتي هنر چشم اندازهاي متفاوتي هستند که هريک، در رئاليسم به لايه اي از حقيقت مي پردازند و آن را از برش و نگرش خاصي مورد مطالعه قرار مي دهند. اما در ايده آليسم ، اين نگرش هاي متعدد همگي در حد اسطوره پايين مي آيند تا امکان همزيستي بيابند. بنابراين ، تساهل و مدارايي که حاصل ايده آليسم مي باشد بيشتر به معناي بي تفاوتي و ناديده گرفتن است . ديدگاهي که از اين مدارا بهره مي برد چشم انداز خود وديگري را در حد يک اسطوره تلقي مي کند. دستاورد اخلاقي ديگري که براي ايده آليسم بيان شده اين است که ايده آليسم به منزله راهي براي مخالفت با حاکميت علوم تجربي به دليل پيامدهاي نامطلوب اين علوم شمرده مي شود.سلاح هاي کشتار جمعي، آلودگي محيط زيست،مصرف زدگي، غلبه ابزار بر انسان و نفوذ رسانه ها در زندگي شخصي افراد، بخشي از پيامدهاي علوم تجربي است که ممکن است دستاويزي براي مخالفت با نگرش رئاليستي حاکم بر آن قلمداد شود. ولي سؤال اين است که با نفي مشروعيت و عقلانيت علم، کدام يک از اين مشکلات برطرف خواهند شد؟ علم به خودي خود ابزاري است که بشر از آن استفاده مي کند و گرفتن اين ابزار از دست بشر نه شدني است ونه مطلوب.پيامدهاي علم به چگونگي استفاده از اين ابزار مربوط مي شود. از نظر منطقي نيز اين تلقي ايده آليست ها که طبيعت ساخته و وابسته به ذهن بشر است مي تواند او را در تخريب طبيعت و زيست بوم خود گستاخ تر کند. بنابراين ، به جاي گرفتن اين ابزار از دست بشر، بايد خواسته ها و اهداف او را تغيير داد. در اين صورت ، مشکلات ناشي از علم و راه حل آنها را خود علم نشان خواهد داد. بنابراين ، اگر چشم اندازي براي حل اين مشکلات باشد، نخست بايد از مشروعيت علم دفاع کرد. به جاي اين اشعار برخي از پست مدرن ها که «جامعه را از سيطره دانشمندان نجات دهيد»، بايد اين شعار طرح شود که «دانشمندان را از سلطه زورمداران و شهوت پرستان نجات دهيد.» اينکه علم دستاويز گروه خاصي است يا در خدمت قدرت مي باشد يا به يک ايدئولوژي تبديل شده است ، نمي تواند هم طرازي نظريه هاي علمي با اسطوره ها را نشان دهد. حتي نظريه درست نيز ممکن است مورد سوء استفاده قرار گيرد و يا به بخشي از يک ايدئولوژي سلطه گر تبديل شود. 2-جزم انديشي   برخي در نقد پديدارگرايي هيوم به نکته اي اشاره کرده اند که به نظر مي رسد بر ديدگاه هاي ايده آليستي پس از هيوم نيز قابل انطباق باشد. از نظر اينان، ديدگاه هيوم نوعي تاريکي را ايجاد مي کند که درآن هيچ مسئله اي باقي نمي ماند وبه همين دليل، همه معماها به گونه اي سطحي حل مي شوند. در ديدگاه هيوم، جهان چيزي سواي دريافت هاي حسي و بازتاب آنها در حافظه ما نيست. برهمين اساس ،درجهان ، چيزي براي اکتشاف کردن وجود ندارد؛ زيرا که هيچ چيز پوشيده نيست . خلاصه ، جهان از نظر هيوم جهاني است که درباره آن چيزي يافتني و دانستني وجود ندارد؛ جهاني است بدون معماها. بنابراين ،شناخت شناسي ظاهراً شکاکانه هيوم به اين آموزه انجاميد که طبيعت کتابي گشوده مي باشد و حقيقت آشکار است. در طبيعت، چيزي جز انديشه ها وجود ندارد؛ از اين رو، نمي تواند معمايي در طبيعت وجود داشته باشد.(32) اين سخن، همچنين ، در مورد ساير ديدگاه هايي که جهان مستقل از ذهن را ناديده مي گيرند، صدق مي کند. براين اساس، ايده آليسم به دليل آنکه هستي رامنحصر در امور ذهني مي داند، به جزم انديشي مشابهي مبتلاست. اين جزم انديشي حاصل نوعي انحصارگرايي در حوزه وجود شناسي است که با شک مدرن آغاز شد. شايان ذکر است ، شک مدرن ابزاري براي نفي و انکار شمرده مي شود . ضد رئاليست ها يا توسل به شک، دايره وجود را به اندازه اي محدود مي کنند که در نهايت چيزهاي خارج از حيطه شناخت يا زبان انکار مي شوند؛ از اين رو، همه هستي در دسترس فاعل شناسا قرار خواهد گرفت و شناخت بشري مطلق خواهد بود. نينيلوتر دراين مورد مي نويسد: به نظر مي رسد، ضد رئاليست ها به اين نتيجه شگفت انگيز مي رسند که کل واقعيت يا همه صدق ها با پژوهش علمي دردسترس خواهند بود؛ ولي اين نتيجه از استدلالي سطحي به دست آمده است : واقعيت يا سخن معنادار- به طور کامل- محدود و منحصر شده است به گونه اي که کاملاً برابر با شناخت علمي تقلي شده است .(33) 3- از خصومت با خدا تا مرگ انسان   (اولم ير الانسان انا خلقناه من نطفه فاذا هو خصيم مبين.)(يس :77) اونامونو،که از فيلسوفان وجودي ايتالياست ، الحاد را به «خصومت با خدا» تعريف مي کند و مي نويسد: اگر درحال اکثر کافرکيشان و بي خدايان تأمل کنيد ، خواهيد ديد که کفر و بي خد�





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 773]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن