تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
مراحل قانونی انحصار وراثت در یک نگاه: از کجا شروع کنیم؟
چگونه برای دریافت ویزای ایران اقدام کنیم؟ مدارک لازم و نکات کاربردی
راهنمای خرید یو پی اس برای مراکز درمانی و بیمارستانی مطابق الزامات قانونی
آیا طلاق توافقی نیاز به وکیل دارد؟
چگونه ویزای آفریقای جنوبی را به آسانی دریافت کنیم؟ راهنمای قدم به قدم
همه چیز درباره ویزای آلمان و مراحل دریافت آن
چرا پاسارگاد به عنوان یکی از مهمترین آثار تاریخی ایران شناخته میشود؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1820742626
داستان کوتاه بی تفاوت
واضح آرشیو وب فارسی:جام نیوز:
داستانک؛
داستان کوتاه بی تفاوت
سرویس کشکول جام نیوز: وقتی در اتاق را باز کردم او آنجا کنارِ بخاری روی صندلی راحتیاش نشسته بود و در سکوت و آرامشی که او در نظر من بزرگ جلوه میداد به رویم نگریست و آن وقت مثلِ این که صدای به هم خوردن پنجرهها ناگهان او را از خوابِ رویا بار و شیرینی بیدار کرده باشد آهسته گفت: «عجب!... شما هستید، بفرمایید، خواهش میکنم بفرمایید.» با اندوه پیش رفتم، قدمهایم مرا میکشیدند، انتظار نداشتم که بعد از یک هفته دوری و قهر اینقدر بیتفاوت مرا استقبال کند. فکر میکردم با همة کوششی که او برای پنهان کردنِ احساساتش میکند باز من خواهم توانست بعد از یک هفته، در اولین دیدار بارقة ضعیفی از شادی و خوشبختی آنی را در چشمانِ او بیدار کنم و با این همه ترسیدم به چشمانش نگاه کنم. ترسیدم در چشمهای او با سنگی روبهرو شوم که بر روی آن هیچ نشانی از آنچه که من جستوجو میکردم نقش نشده باشد. پیش خودم فکر کردم: من نباید مثلِ همیشه تسلیم او باشم، من میخواهم حرفهایم را بزنم و او باید گوش بدهد، او باید جواب بدهد، من او را مجبور میکنم، و در تعقیب این فکر با اطمینان و اندکی خشونت در مقابلش ایستادم. «میدانی که برای چه آمدهام؟!» مثلِ بچهها خندید. شاید به من و شاید برای اینکه در مقابل حرفهای من عکسالعمل خُرد کنندهای نشان داده باشد. آنوقت درحالی که با یک دست صندلی روبهرو را نشان میداد و با دستِ دیگرش کتابِ قطوری را که به روی زانوانش گشوده بود میبست و گفت: «البته که میدانم، البته، حالا اول بهتر است کمی بنشینید و خودتان را گرم کنید، اینجا، نزدیک بخاری.» وقتی روی نیمکت نشستم فکر کردم که او چرا میکوشد تا با تکرار کلمة «شما» بین من و خودش دیواری بکشد. آه، بعد از یک سال، بعد از یک سال، من هنوز برای او «شما» بودم. بعد از گذشتنِ روزها و ساعاتی که در آن حال «من و او» دیگر وجود نداشتهایم بعد از لحظات پیوند، بعد از لحظات یکی بودن و یکی شدن. آن وقت از خودم پرسیدم: چه میخواهی بگویی، با این ترتیب و با صدای بلند، بیآنکه خودم توجهی داشته باشم تکرا کردم: «با این تریب.» و صدای او را شنیدم: «حالا میتوانیم شروع کنیم.» سرم را بلند کردم. در آن لحظه آماده بودم تا چون دریای دیوانهای در مقابلِ او طغیان کنم و به روش بیایم. پنجههایم را گشودم، در لبانم لرزشی پدید آمد، در جای خود اندکی به جلو خزدیم، میخواستم فریاد بزنم: «که چه؟ چرا به من راه نمیدهی؟ چرا مثل دیواری در مقابلم ایستادهای؟ یا راهم بده، یا راهم را باز کن، یکی از این دوتا. هیچوقت نمیگویی که از من چه میخواهی، هیچوقت ندانستم که برای تو چه هستم. بگو، فقط یک کلمه، آن وقت من خوشبخت خواهم شد، حتی اگر کلمة تلخی باشد. شاید اولین کلمات هم از میانِ لبانم بیرون آمدند، اما بغض گلویم را فشرد و نگاه او، نگاه او که مانند قهقهة مردگان از سرمای وحشتانگیز و تمسخرآلودی لبریز بود، دهانم را بست و پلکهایم را به زیر انداخت. خجلتزده درونم را نگاه کردم و آهسته زیر لب گفتم: «آه دیوانه، دیوانه!» نگاهم از روی انگشتانِ لرزانم به پایین خزید و به روی گلهای رنگارنگِ فرشِ قالی، نوک کفشهای او، زانوانِ لاغرش که طرحِ آن از پشتِ شلوار به خوبی هویدا بود، افتاد؛ و بالاتر، دستش که بیرنگ و باریک بود و دستة عینک رابا هیجان میفشرد، سینهاش که زندگی در پشت آن گویی بالبخند - خاموشی «زندگی» را مینگریست و چانة محکم و لبهای لرزانش، و نمیدانم چرا بیهوده آرزو کردم که بروم، به جای دوری بروم و همه چیز را فراموش کنم. او از جایش بلند شد و درحالی که با قدمهای کشیدهاش به سوی من میامد گفت: «و بالاخره هیچ چیز معلوم نشد!» سرم را با بیاعتنایی نومیدانهای تکان دادم. «چه چیز را بگویم چه چیز را؟» به نظرم رسید که آن چه مرا رنج میدهد از او جداست، چیزی است در خودِ من و چسبیده به دنیای تاریک من و افزودم: «قضیه خیلی یکطرفی است نه، من اشتباه میکنم من باید بروم و به تنهایی فکر کنم.» آنوقت او دستهایش را گذاشت روی شانههای من و روی صورتم خم شد. نفساش داغ بود. گونههای لاغر و پیشانی بلندش را به گونهها و پیشانی من مالید و در همة این احوال من بوی تنش را با عطش تنفس میکردم و دنیای من در میان آن بازوانِ مطمئن و در عمق آن چشمهای خاکستری و سرد، رنگ میگرفت. «اگر یک کمی از خودمان بیرون بیاییم شاید بتوانیم اطرافمان، و دیگران را هم ببینیم.» «عزیز من، کلمات خیلی زیبا و در عین حال خیلی تو خالی هستند. میفهمی چه میخواهم بگویم، بهتر نیست که قضاوتمان را نسبت به اشخاص، خارج از حدود دنیای مسخرة کلمات تنظیم کنیم؟» آه، او پیوسته با این فلسفهها مرا گمراه میکرد. اندیشیدم چه میخواهد به من بگوید. آیا دوستم دارد؟! این اولین ادراکم از گفتههای او بود. بیآنکه به مقصود حقیقی او توجه داشته باشم، هیچوقت راجع به گفتههای او عمیقانه فکر نمیکردم. از این کار میترسیدم و پیوسته در همة حرکات و گفتههای او به دنبال یک اعتراف میگشتم، اعترافی که به آن احتیاج داشتم، میخواستم راحت بشوم و او زیرکانه با من بازی میکرد. با هیجان دستهایم را به دور گردنش حلقه کردم: «دوستم داری، نه؟ دوستم داری؟» و در آن حال دلم میخواست که از فرط شادی گریه کنم، اما او خودش را با اندکی تاثر و حالت رمیدهای از میانِ بازوانِ من بیرون کشید، به سوی دیگر اتاق رفت و در مقابل گنجة کتابها ایستاد. «همهاش حساب میکنی، همهاش به خودت فکر میکنی.» و آن وقت با هیجان بهطرف من برگشت. «بیا انسان بشویم، بزرگ بشویم، دوست داشتن و دوست داشته شدن رابه وجود بیاوریم.» آه. دنیای او برای من قابل لمس نبود. دنیای او برای من جسمیت نداشت. میدانستم که چه میخواهد و چه میگوید. میدانستم که فقط میخندد، فقط میخندد، فقط میخندد به همهچیز و به همهکس، حتی به خودش. اما من نمیتوانستم مثل او باشم، میخواستم فریاد بزنم: «دستم را بگیر و با خودت ببر به هرکجا که میخواهی، شاید یک روز بتوانم با تو به آنجا برسم.» اما احساس کردم که قدمهایم در سستی و رکودِ وحشتناکی فرو رفتهاند، حس کردم که قدمهایم مرا یاری نمیکنند. من هنوز در تارهای ابریشمین زندگی اسیر بودم، مثلِ صدها و هزارها انسان دیگر، به آن اوج رسیدن، به آن وارستگی و بینیازی رسیدن...آه، شاید همة سالهای عمرم کافی نبودند و من بیهوده تلاش میکردم: بیهوده تلاش میکردم تا او را به سطحِ زمین به آن جایی که خودم زندگی میکردم باز گردانم. از مقابل گنجة کتابهایش برگشت و کنارِ من ایستاد. مثلِ شیطانی تاریک و وسوسهانگیز بود. «گفتی این آخرین بار است که به دیدنِ من میآیی، نه؟» قلبم لرزید. نمیخواستم او به همین آسانی این دوری و گسستن را قبول کند، دلم میخواست دستم را بگیرد و مرا به خودش بفشارد و در صدایش اندوهی باشد و بگوید «تو این کار را بهخاطر من نخواهی کرد»، اما او خاموش بود. صورتم را به طرفِ تاریکی برگرداندم و نومیدانه گفتم: «این طور تصمیم گرفته بودم.» «وحالا چهطور؟» بیشتر به طرفم خم شد. آه، او نزدیکِ من بود، زندگی من بود و من دیگر چه میخواستم؟ «حالا، حالا،...آه، نمیدانم!» شاید او همین را میخواست، همین تزلزل و تردید را و من او را کشف نمیکردم. این خیلی دردناک بود. آنوقت او با اطمینان برخاست. «شام را با هم میخوریم.» من ساعتم را نگاه کردم، هشت و نیم بود و اندیشیدم: «نباید تسلیم بشوم، نباید مغلوب بشوم.» و در همان حال گویی او با نگاهش به من میگفت: «دختر کوچولوی احمق، فتح و شکست چه معنی دارد...آیا دوست داشتن برای تو کافی نیست؟» «البته شام میخوریم، اما بعد...» و او با خونسردی گفت: «بعد هر طور که دلت میخواهد رفتار کن.» «من اینجا نمیمانم.» و فقط این حرف را زدم تا او بگوید «بمان» و لااقل یکبار از من با «کلمه»، کلمهای که در گوش من صدا میکند، چیزی خواسته باشد. «اما او خندید، خندهاش رنجم میداد، چون میدانستم که همه چیز را در من میخواند.» «البته اگر بخواهی، میروی.» من بیآنکه خودم بخواهم التماس میکردم با جملاتی که هیچ مفهوم دیگری جز تضرع نداشت و او...او مرا خُرد و مغلوب میکرد، بیآنکه لحظهای از آن اوجِ بینیازی پایین آمده باشد. آهسته گفتم: «نه، اگر تو بخواهی میمانم...و در غیر این صورت...» نگاهش را با دقت به چشمان من دوخت، مثل اینکه میخواست بگوید: «بازی نکن، من دست تو را خواندهام، و با لحن کنایهآلودی گفت: «من عادت نکردهام امر کنم. بهخصوص در مقابلِ خانمی... تو میدانی که در این مورد خودت باید تصمیم بگیری.» میز کوچکش را جلو کشید. «شراب خوبی هم در خانه داریم.» من میدانستم که تسلیمم و تلاشی نکردم. هیچچیز نگفتم. میترسیدم که تا مرحلة زنِ حسابگری تنزل کنم.
در مقابلِ من پشتِ میز نشست و درحالی که جام را پُر میکرد به شوخی گفت: «آنهایی که با زبانشان به آدم فحش میدهند با قلبشان آدم را نوازش میکنند.»
و با لبخند پُرمعنایی به صورت من نگاه کرد.
شب تاریک و سنگین بود و آتش در بخاری با زمزمة ملایمی شعله میکشید. خسته و ناامید سرم را بلند کردم و اطراف را نگریستم. همهاش کتاب، کتاب، کتاب، همة دیوارها از قفسههای کتاب پوشیده شده بود و او در میان این همه کتاب زندگی میکرد.
و ناگهان حس کردم که او برایم سنگین و غیرقابل درک است. نمیتوانم تحملش کنم، حس کردم که از او دورم. آنوقت سرم را در میان دو دست گرفتم و به تلخی گریستم.
«آه خدای من، پس من چه باید بکنم؟»
و او با خونسردی گفت: «دوستِ کوچکِ من نوشیدنیات را بخور، آنوقت میرویم در آن اتاق دراز میکشیم و من برای تو قصه میگویم.»
سرم را بلند کردم. چیزی در چشمهایش میسوخت. حس کردم که پلکهایم داغ و سنگین میشوند. رویایی روی پیکهایم ایستاده بود. شب در ظلمت نفس میکشید، اما به نظرم رسید که از پشت شیشههای پنجره آفتاب به درون اتاق نفوذ میکند... برترین ها 206
۱۰/۰۳/۱۳۹۴ - ۱۹:۳۰
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام نیوز]
[مشاهده در: www.jamnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 85]
صفحات پیشنهادی
جدال بر سر فرم داستان کوتاه
چهارشنبه ۶ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۸ ۳۲ اولین کارگاه آموزشی جشنواره دانشجویی داستان کوتاه زایندهرود با عنوان آسیبشناسی داستاننویسی معاصر ایران در خانه مشروطه اصفهان برگزار شد به گزارش خبرنگار ایسنا - منطقه اصفهان یوسف انصاری ابوتراب خسروی و سیاوش گلشیری در این جلسه به اظهار نظر و نداستان کوتاه: يابن رسول الله من محزونم و جوياى سُرورى هستم
داستان کوتاه يابن رسول الله من محزونم و جوياى سُرورى هستم روزى غلامى را ديدم با خوراک خود سگى را شريک قرار داده پرسيدم چرا چنين مى كنى گفت يابن رسول الله من محزونم و جوياى سُرورى هستم به گزارش خبرنگار قرآن و عترت باشگاه خبرنگاران سيد جزائرى در رياض الابرار از حضرت سيداداستان کوتاه: دزدى با نام امام حسين عليه السلام!!!
داستان کوتاه دزدى با نام امام حسين عليه السلام روزى در حرم امام حسين عليه السلام حبيب زائرى را دزدى زد و پولهايش را برد زائر خود را به ضريح مطهر چسبانيد و گريه كنان مى گفت يا اباعبداللّه در حرم شما پولم را بردند به گزارش خبرنگار قرآن و عترت باشگاه خبرنگاران از مرجشنواره داستان کوتاه زایندهرود برپا شد
دوشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۶ ۲۵ معاون فرهنگی جهاد دانشگاهی واحد اصفهان گفت جشنواره داستان کوتاه زایندهرود در آیندهای نزدیک یکی از معتبرترین جوایز ادبی داستانی کشور میشود به گزارش خبرنگار ایسنا - منطقه اصفهان داریوش اسماعیلی امروز دوشنبه چهارم خرداد در مراسم اختتامیه نخستین دداستانی کوتاه از دو دوست غواص «دست بسته»
تراز صدای ناله زنده ها از شدت بسته شدن دست هایشان بگوش میرسد در همین حین مرتضی با تکان شدیدی از روی زمین بلند میشود در حالی که دو نفر دست و پای او را گرفته اند از شدت درد فریادی میزند چند قدم آن طرف تر بعثی ها یک گودال عمیق حفر کردند به گزارش تراز صبح روز 28 اردیبهشت 94 بودداستان کوتاه کریم کیست...؟!
قلیان کریم خان زند داستان کوتاه کریم کیست سرویس کشکول جام نیوز درویشی تهیدست از کنار باغ کریم خان زند عبور میکرد چشمش به شاه افتاد و با دست اشارهای به او کرد کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند کریم خان گفت «این اشارههای ت«پنجره باز» فیلم کوتاه شد/ اقتباسی با ترجمه علی مصفا
پنجره باز فیلم کوتاه شد اقتباسی با ترجمه علی مصفا شناسهٔ خبر 2582241 - یکشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۴ - ۱۴ ۵۴ هنر > سینمای ایران فیلم کوتاه پنجره باز اقتباس ادبی از داستانی به همین نام با ترجمه علی مصفا توسط افشین رضایی کارگردانی شد افشین رضایی کارگردان فیلم کوتاه پنجره بازکیفیت کالاهای تولیدی در ایران با کره جنوبی تفاوتی ندارد
جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۴ ۰۴ مدیر فروش دوو الکترونیک در ایران گفت نباید اجازه داد کالا به روشهای غیر مجاز وارد شود و امنیت مصرفکننده را تحت شعاع قرار دهد سوءاستفاده از برند یا نشان تجاری آسیبهایی را متوجه مصرفکنندگان میکند به گزارش سرویس بازار ایسنا محسن دولتیار با اشارهتجدید چاپ دو رمان و مجموعه داستان ایرانی
توسط نشر افراز صورت گرفت تجدید چاپ دو رمان و مجموعه داستان ایرانی شناسهٔ خبر 2667137 - جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۳ ۵۳ فرهنگ > کتاب مجموعه داستان امروز شنبه نوشته یوسف انصاری و رمان دومینانت یا مامان اون زنه رو که داره می دوئه می بینی نوشته فرید قدمی توسط نشر افراز به چاپ دومفیلم کوتاه «مجاز» توسط کانون پرورش فکری زنجان ساخته شد
فیلم کوتاه مجاز توسط کانون پرورش فکری زنجان ساخته شد شناسهٔ خبر 2667011 - جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۴ ۲۱ استانها > زنجان زنجان-کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان استان زنجان نخستین فیلم کوتاه خود را با نام مجاز تولید کرد به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از کانون پرورش فکری کودکانباربارا استرایسند داستان زندگیاش را تعریف میکند
با انتشار یک کتاب باربارا استرایسند داستان زندگیاش را تعریف میکند شناسهٔ خبر 2667175 - جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۴ ۲۱ هنر > موسیقی و هنرهای تجسمی خاطرات باربارا استرایسند بازیگر و خواننده در سال ۲۰۱۷ در قالب یک کتاب منتشر می شود به گزارش خبرگزاری مهر به نقل از نیوزدی خانه نشرملت ایران هرگز در برابر زیاده خواهی دشمنان کوتاه نمیآید
آیت الله مجتهد شبستری ملت ایران هرگز در برابر زیاده خواهی دشمنان کوتاه نمیآید شناسهٔ خبر 2667229 - جمعه ۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۱۵ ۴۹ استانها > آذربایجان شرقی تبریز - نماینده ولی فقیه در آذربایجان شرقی و امام جمعه تبریز گفت ملت ایران هرگز در برابر زیاده خواهی دشمنان کوتاه نمیآیدپوشش متفاوت بازیگر زن ایرانی در فستیوال کن! +تصاویر
ساره بیات پوشش متفاوت بازیگر زن ایرانی در فستیوال کن تصاویر به گزارش سرویس کشکول جام نیوز ساره بیات هنرپیشه کشورمان در مراسم فرش قرمز فیلم Sicario حاضر شد ساره بیات هنرپیشه فیلم ناهید که چند روز پیش در مراسم فرش قرمز این فیلم با مانتویی خاکستری- نقره ای و شال حریرکوتاه نمیآیم و سخت تلاش میکنم تا نظر کیروش را جلب کنم
وریا غفوری کوتاه نمیآیم و سخت تلاش میکنم تا نظر کیروش را جلب کنم مدافع ملیپوش تیم فوتبال سپاهان میگوید که به سختی تلاش خواهد کرد تا نظر کیروش را جلب کند چون برای حضور در لیست نهایی باید با رقبایش بجنگد به گزارش سرویس ورزشی جام نیوز وریا غفوری در خصوص آغاز اردوی تیم ملیتصاویر جدید و متفاوت فاطیما بهارمست
هنرمندان در صفحات مجازی تصاویر جدید و متفاوت فاطیما بهارمست سرویس کشکول جام نیوز 207 ۰۱ ۰۳ ۱۳۹۴ - ۱۲ ۱۵معرفی داوران فیلمهای کوتاه جشنواره بینالمللی شهر/ رقابت 366 اثر در بخش مسابقه ایران و بین الملل
معرفی داوران فیلمهای کوتاه جشنواره بینالمللی شهر رقابت 366 اثر در بخش مسابقه ایران و بین الملل راعی روئینتن توکلی موسائیان و برزگر به عنوان هیات داوران بخش مسابقه فیلمهای کوتاه پنجمین جشنواره بینالمللی شهر معرفی شدند به گزارش حوزه سینما باشگاه خبرنگاران به نقل از روابطگریم متفاوت لیلا حاتمی (عکس)
گریم متفاوت لیلا حاتمی عکس روز نو گریم متفاوت لیلا حاتمی که به سختی قابل تشخیص است هنر دست استاد عبدالله اسکندری تاریخ انتشار ۰۱ خرداد ۱۳۹۴ - ۰۶ ۳۰-
گوناگون
پربازدیدترینها