واضح آرشیو وب فارسی:آفتاب: لحظه تلخ زندگى داماد
شقايق آرمانكاركنان بخش فوريتهاى پزشكى شتابان به هر سو مى دويدند. خيلى سريع برانكارد را ازآمبولانس خارج كردند و «مسعود» را به اتاق عمل بردند. نگاه هاى خيره درميان انوارطلايى پشت پنجره به گذرلحظه ها زل مى زدند. «مى گن قلبش تركيده. خيلى ام جوونه . ..»اين را يكى آهسته، درميان شلوغى جمعيت گفت. شبح سوخته مرگ درفضا پرسه مى زد. به رسم هميشه دقايقى قبل از آخرين لحظه ها، گروه احيا و متخصصان بيهوشى را بالاى سر مصدوم آوردند . بوى عطر و خون با كت و شلوار دامادى مسعود ۲۵ ساله مى آميخت. دقايقى قبل در چهارراه پارك وى تهران چند جوان «سر به سر» آقا داماد گذاشتند. گوشه اى از پارچه ساتن زرد ماشين عروسى مسعود با باد كنده شد و آرام ازكنار ماشين كنارى گذشت. راننده جوان و دوستانش با حالت غير طبيعى آقا داماد را مسخره كردند و حرف هاى بى ربط زدند. مسعود آدم اهل دعوا نبود. با هزار و يك آرزو داشت به دنبال «ياسمين» -عروس خانم- مى رفت. مهربانى و شعور مسعود زبانزد همه فاميل بود. پدر و مادر عروس خانم و آقا داماد براى خوشبخت شدن بچه ها سنگ تمام گذاشته بودند. مسعود مثل هميشه سعى كرد عصبانيت خود را كنترل كند. اما شرارت در نگاه راننده ماشين پهلويى موج مى زد. راننده و دوستانش مى خواستند هر طورى شده مسعود را ازماشين پياده كنند. راننده يك دفعه پيچيد جلوى داماد. تعادل مسعود به هم خورد. از ماشين پياده شد. دلش نمى خواست روز جشن بزرگ زندگى اش را تلخ كنداما به محض پياده شدن از ماشين، پسر ها با حالتى وحشيانه بر سرش ريختند و بى درنگ چاقوى بزرگى در قلبش فروبردند . . . «خونى در رگ هايش نيست كه پمپ شود. فقط سه دقيقه زمان طلايى باقى داريم؛اگرنه اميدى به زنده ماندنش وجود ندارد.»دكتر محمد مهدى قيامت به عنوان سرپرست گروه بيهوشى با تأكيد تكراركرد : «يادتان باشد فقط سه دقيقه!»يكى از سبزپوشان داخل اتاق با نااميدى گفت : «فقط جراح عمومى هست و نمى تواند به تنهايى قلب پاره اين پسر را جراحى كند. كارش تمام است. زنده نمى ماند.»كت سورمه اى پسرجوان روى يكى ديگر از تخت ها پرت شده بود. درآن حال يكى از پزشكياران به همراه پرستار با عجله پيراهن آبى آسمانى پسرك را پاره كرده و حلقه ازدواجش را ازانگشتش بيرون آورد. رنگ صورت مرد جوان مثل گچ ديوار، سفيد بود. چشم هايش را با دست گشودند. گويى از هزارسال پيش مردمك عسلى چشمانش را زيرمژه ها و پلك هاى بلندش دفن كرده بودند. نشانه هاى زيادى از حيات در بدن پسر ديده نمى شد و به طور حتم با مرگ دست و پنجه نرم مى كرد. اما گويى با تمام وجود مى خواست بر مرگ چيره شود و زنده بماند. ياسمين عاشق چند قدم آن طرف تر پشت پنجره ايستاده و بى خبر از همه جا منتظر مرد زندگى اش بود. عروس عاشق با دلشوره ناخودآگاه زير لب مى گفت وقتى مسعود بيايد دنبالم مى خواهم به او بگويم : «سلام به تويى كه شب ها به خوابم مى آى. به تويى كه انگار از بدو تولدم مى شناسمت. تويى كه بزرگترين راز زندگيم بودى و هستى. نمى دونم كجايى و چرا دير اومدى اما يه روز اومدى و همه عشقم شدى. عشقت رو تو دلم قايم كرده بودم اما حالا مى تونم فرياد بزنم كه با هميم ... » دكتر قيامت بلافاصله به دكتر داريوش جاويدى- جراح قلب -تلفن زد . نبض لحظه ها داشت مى ايستاد. قرارشد جراحى را تلفنى انجام دهند. پس جراح عمومى مو به موى حرف هاى دكترجاويدى و قيامت را گوش مى كرد. قلب را باز كردند تا جلوى خونريزى را بگيرند. جدال سختى ميان مرگ و زندگى بود. دكتر قيامت زمينه انجام جراحى در لحظه هاى بحران را داشت. با داروهاى خاص فشار خون را بالا نگاه داشت . آن روز در اتاق عمل حسى عجيب جريان داشت. همه هر كارى از دستشان برمى آمد انجام مى دادند. انگار عشق خالص و دعاهاى ياسمين در تك تك سلول هاى افراد حاضردر اتاق عمل و بيمارستان رخنه مى كرد. خونى دررگ هاى مسعود نبود . ايست قلبى داشت و اگربيشتر از سه دقيقه از آن حالت مى گذشت ديگرداماد جوان به زندگى برنمى گشت !خوشبختانه گروه خونى مسعود كمياب نبود. درثانيه هاى ملتهب به تمام كسانى كه در بيمارستان بودند اعلام شد : « جوانى با گروه خونى ب مثبت يك قدم تا مرگ فاصله دارد اگر مى توانيد براى اهداى خون بياييد.» در حاليكه در آن سوى ماجرا مهمان ها بى خبر از همه جا هلهله مى كشيدند گروهى از مردم غريبه گرماگرم گرفتارى و اندوهى كه آنان را به بيمارستان كشانده بود مشتاقانه براى كمك به مسعود خون دادند. عرق سرد زمان روى پيشانى سرنوشت مى نشست. درجدال ميان مرگ و زندگى مسعود يك راه بيشتر وجود نداشت بنابراين خون هاى مشابه را به پسر تزريق كردند. جراح عمومى اميدى به زنده ماندن داماد جوان نداشت. قلب را دوختند مسعود چند بارتا دم مرگ رفته و برگشته بود. اما دكتر بيهوشى مثل هميشه دلش روشن بود. آن روز نخستين بارى نبود كه كاركنان بيمارستان با شرايط بحرانى روبه روشده بودند اما ديدن مرگ يك آدم در شب عروسى اش آتش به دل هر انسانى مى زد. غم سنگينى بر دل همه فشارمى آورد. چه عروسى دردناكى مى شد اگر... دكتر ها وپرستار ها مدتى ساكت و غمگين به جسم بى هوش داماد جوان نگريستند. درآن اتاق هم مثل همه اتاق هاى ديگر بيمارستان ها خيلى معلوم نبود كه شب و روز كى شروع مى شود و به پايان مى رسد. دستگاه هاى كنترل حيات يا مرگ بيمار، گاه صداى وحشتناكى داشت. بعد از دوخته شدن قلب در ميان ناباورى همه حاضران در اتاق عمل ناگهان خطوط زندگى ظاهر شد و مسعود نجات پيدا كرد. بدن پسر ورزشكار درميان ملحفه هاى سفيد و زير ماسك اكسيژن تكان خورد. عمل بدون هيچ عارضه اى انجام شده بود. وقتى مسعود چشمانش را گشود ياسمين را با لباس سفيد عروسى ديد اما هرگزچهره جراحان و مردم مهربانى كه به او خون داده بودند را نديد و اين بارهم برگى از درخت نيفتاد چون خدا اين طور مى خواست. براساس خاطره اى از دكتر مهدى قيامت، متخصص بى هوشى
چهارشنبه 1 خرداد 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: آفتاب]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 430]