واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ولایتعهدی
من ابو محمد با این که سن و سالی گذرانده بودم و محاسن و موهایم سفید شده بود، وقتی خبر را شنیدم چنان بر افروخته شدم که تصمیم عجولانه ای گرفتم. اما بعد فکر کردم باید درباه ی این خبر تحقیق کنم، اگر صحت داشت تصمیم خود را عملی کنم. بلافاصله لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم می خواستم به مسجد النبی بروم و در آن حوالی پیرامون خبر تحقیق کنم.هنوز به قبرستان بقیع نرسیده بودم که دوستم صالح را دیدم پرسید: با این شتاب کجا می روی و چرا پریشان احوالی؟بازویش را گرفتم. او را به کناری کشیدم و گفتم : خبری شنیده ام که مرا پریشان و عصبانی کرده است. می روم تحقیق کنم تا ببینم آن خبر درست است یا نه. پرسید: چه خبری ابو محمد؟گفتم: شنیده ام که علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) دعوت مامون را پذیرفته و قرار است به زودی عازم مرو شود تا ولیعهد مامون شود!صالح خندید و گفت: من هم این خبر را شنیده ام و به درستی آن یقین دارم. می دانستم که نباید به او اطمینان کرد. دیدی که علی بن موسی چگونه با دشمن خود کنار آمده است ؟!به صالح نگاه کردم و گفتم: البته من هنوز باور ندارم چنین اتفاقی افتاده باشد تو را هم به خوبی می شناسم که خوارج هستی و از دیر باز به خاندان امامت کینه می ورزی. بی جهت مرا سرزنش نکن تا مطمئن نشوم چیزی را باور نمی کنم.صالح پوزخندی زد و گفت: شکی در صحت خبرنداشته باش ابو محمد! من شنیده ام که او به زودی عازم خراسان خواهد شد.با خشم زیاد گفتم: وای بر من اگر چنین شود! مطمئن باش که او هرگز از مدینه خارج نخواهد شد.صالح پرسید: می خواهی چه کنی ابو محمد؟ چه نقشه ای در سر داری ؟گفتم: به تو که از خوارجی نمی گویم! وقتی نقشه ام را عملی کردم خواهی فهمید. سپس به راه افتادم تا به مسجد النبی برسم و از آدم مطمئن تری در این باره سوال کنم. بالاخره پس از پرس و جوی زیاد با این حقیقت تلخ مواجه شدم که امام دعوت مامون را پذیرفته است. همان مامونی که بارها از زبان حضرت شنیده بودم که ظالم است و حکومت را از خاندان رسول خدا غصب کرده و پدرش حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام) را به شهادت رسانده! حالا امام ولیعهدی چنین کسی را پذیرفته است؟!تصمیم خودم را گرفتم باید کار را یکسره می کردم. باید امام را به قتل می ر ساندم و بعد به خراسان می رفتم و مامون را نیز می کشتم. فردای آن روز خنجری را که داشتم به زهر آلوده کردم آن را درون خورجینی گذاشتم و به طرف منزل امام به راه افتادم در بین راه چند بار دچار تردید شدم. همه اش از خودم می پرسیدم: من می خواهم چه کنم؟ آیا قتل امام مسلمانان خارج شدن از دیدن نیست؟ آیا من پا جای پای ابن ملجم و شمر بن ذوالجوشن نمی گذارم؟ آخر چرا و چگونه امام مرتکب چنین کاری شده است ؟پرسش هایی از این دست مرا به تردید انداخته بود. تصمیم گرفتم قبل از انجام هر کاری نخست به نزد امام بروم و سوال هایم را از خودش بپرسم و اگر نتوانست قانعم کند آن وقت او را به قتل برسانم!وقتی به منزل امام رسیدم در زدم. غلامی در را باز کرد. اجازه ی ورود خواستم. امام با تنی چند از یاران خود نشسته بود. سلام کردم و جلو رفتم در برابرش نشستم. می دانستم که هر کس پرسشی دارد از جمع جدا می شود، رو به روی حضرت می نشیند و سوالش را می پرسد تا اگر پرسش او خصوصی بود مجبور نشود با صدای بلند صحبت کند. این فرصت مناسبی برای من بود تا مقصود خود را عملی کنم. اما نمی دانم چرا وقتی در برابرش نشستم و نگاهش به نگاهم افتاد ناگهان رنگ به رنگ شدم خودم را باختم و ترس تمام وجودم را فرا گرفت.لحظه ای طول کشید تا بر خود مسلط شدم و سوالم را مطرح کردم پرسیدم: یا بن رسول الله! پرسشی دارم.امام (علیه السلام) فرمود: به شرطی پاسخت را می دهم که آن سلاح آلوده به زهر را از درون خورجینت در آوری و به دور بیندازی!ناگهان دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و عرق سردی بر پیشانی ام نشست! امام از کجا می دانست که من چیزی در خورجینم دارم؟ هیچ کس ندیده بود که من خنجری به همراه آورده ام. وقتی به خود آمدم که امام با تبسم نگاهم می کرد. در نگاهش آثاری از خشم و غضب نبود و این نگاه سراسر مهر و محبت باعث شد تا ابراز پشیمانی کنم و تسلیم او شوم. خنجر را از خورجین بیرون آوردم و در برابر نگاه های عجیب و پرسشگر حاضران به یکی از غلامان دادم و به امام گفتم: یابن رسول الله! حتما می دانی که من از دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) هستم و تا همین امروز به امامت شما ایمان داشتم. اما وقتی شنیدم که ولیعهدی مامون را پذیرفته اید، از خود بی خود شدم و ایمانم نسبت به شما سست شد. شما بهتر از من می دانید که مامون چه انسان ظالم و شروری است. پس با این که می دانید او کیست چگونه ولیعهدی اش را پذیرفته اید؟ مگر هیچ امامی با کافران صلح می کند که شما چنین کرده اید؟امام با دقت به حرفهایم گوش داد آن گاه فرمود: بدان که پرسیدن بهتر از نپرسیدن و در جهل و نادانی ماندن است. این حق توست که هر چه می خواهی از امام خودت بپرسی و پاسخ لازم را دریافت کنی و اما در پاسخ تو باید بگویم که من دلایل زیادی برای پذیرش ولیعهدی مامون دارم که الان فرصت مناسب برای بازگوکردن همه ی آنها نیست. اما از تو می پرسم آیا خلافت امثال مامون بدتر است یا کفر پادشاه مصر؟ آیا مامون مسلمان نیست و به وحدانیت خدا اعتقاد ندارد؟ هر چند ما بهتر می دانیم که او به عنوان یک مسلمان به فرمان خدا گردن نمی نهد و گرفتار هواهای نفسانی است اما پادشاه مصر به وحدانیت خدا اعتقادی نداشت و به تمام معنا کافر بود.امام سپس به اطرافیانش نگاه کرد و گفت: حضرت یوسف با این که پیامبر و پسر پیامبر و نوه ی پیامبر بود از پادشاهی کافر تقاضا کرد تا وزیر دارایی و خزانه دار اموال او شود. او حتی بر تخت فرعون نشست در حالی که می دانست فرعون کافر است. آیا حضرت یوسف پیامبر، عزیز خدا نعوذ بالله کاری خلاف شرع انجام داد یا این که بنا بر مصالح و شرایطی ویژه تن به این کار داد؟من هم یکی از فرزندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم. هرگز تقاضای خلافت و یا دخالت در امور حکومت مامون را نداشته و ندارم، او مرا به پذیرفتن چنین امری مجبور کرد و من به ناچار و بدون رضایت قلبی و بنا بر مصلحت هایی این کار را پذیرفتم. بنا بر این بدان که من به دنبال حکومت و دنیا نبوده و نیستم و این کار از روی ناچاری و با توجه به برخی مصلحت ها صورت گرفته است.ای ابو محمد! بر خیز و به خاطر عملی که قصد انجامش را داشتی توبه کن و بدان که امام شما ذره ای از راه راست منحرف نخواهد شد.با شنیدن سخنان امام از خودم بدم آمد چنان شرمنده شدم که قادر نبودم حتی لحظه ای دیگر، در برابر امام و آن جمع بنشینم. با پوزش از امام، برخاستم و از اتاق بیرون رفتم...منبع: برگرفته از کتاب نشانه ها ؛ قصه هایی از زندگانی امام رضا (علیه السلام) ،به روایت : ابراهیم حسن بیگیبخش حریم رضوی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 495]