تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 27 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام سجاد (ع):حق بزرگ‏تر خداوند اين است كه او را بپرستى و چيزى را با او شريك نسازى، كه اگر خال...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

ثبت نام کلاسینو

خرید نهال سیب سبز

خرید اقساطی خودرو

امداد خودرو ارومیه

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1806717593




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ولایتعهدی


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ولایتعهدی
ولیعهدی
من ابو محمد با این که سن و سالی گذرانده بودم و محاسن و موهایم سفید شده بود، وقتی خبر را شنیدم چنان بر افروخته شدم که تصمیم عجولانه ای گرفتم. اما بعد فکر کردم باید درباه ی این خبر تحقیق کنم، اگر صحت داشت تصمیم خود را عملی کنم. بلافاصله لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم می خواستم به مسجد النبی بروم و در آن حوالی پیرامون خبر تحقیق کنم.هنوز به قبرستان بقیع نرسیده بودم که دوستم صالح را دیدم پرسید: با این شتاب کجا می روی و چرا پریشان احوالی؟بازویش را گرفتم. او را به کناری کشیدم و گفتم : خبری شنیده ام که مرا پریشان و عصبانی کرده است. می روم تحقیق کنم تا ببینم آن خبر درست است یا نه. پرسید: چه خبری ابو محمد؟گفتم: شنیده ام که علی بن موسی الرضا (علیهما السلام) دعوت مامون را پذیرفته و قرار است به زودی عازم مرو شود تا ولیعهد مامون شود!صالح خندید و گفت: من هم این خبر را شنیده ام و به درستی آن یقین دارم. می دانستم که نباید به او اطمینان کرد. دیدی که علی بن موسی چگونه با دشمن خود کنار آمده است ؟!به صالح نگاه کردم و گفتم: البته من هنوز باور ندارم چنین اتفاقی افتاده باشد تو را هم به خوبی می شناسم که خوارج هستی و از دیر باز به خاندان امامت کینه می ورزی. بی جهت مرا سرزنش نکن تا مطمئن نشوم چیزی را باور نمی کنم.صالح پوزخندی زد و گفت: شکی در صحت خبرنداشته باش ابو محمد! من شنیده ام که او به زودی عازم خراسان خواهد شد.با خشم زیاد گفتم: وای بر من اگر چنین شود! مطمئن باش که او هرگز از مدینه خارج نخواهد شد.صالح پرسید: می خواهی چه کنی ابو محمد؟ چه نقشه ای در سر داری ؟گفتم: به تو که از خوارجی نمی گویم! وقتی نقشه ام را عملی کردم خواهی فهمید. سپس به راه افتادم تا به مسجد النبی برسم و از آدم مطمئن تری در این باره سوال کنم. بالاخره پس از پرس و جوی زیاد با این حقیقت تلخ مواجه شدم که امام دعوت مامون را پذیرفته است. همان مامونی که بارها از زبان حضرت شنیده بودم که ظالم است و حکومت را از خاندان رسول خدا غصب کرده و پدرش حضرت امام موسی کاظم (علیه السلام) را به شهادت رسانده! حالا امام ولیعهدی چنین کسی را پذیرفته است؟!تصمیم خودم را گرفتم باید کار را یکسره می کردم. باید امام را به قتل می ر ساندم و بعد به خراسان می رفتم و مامون را نیز می کشتم. فردای آن روز خنجری را که داشتم به زهر آلوده کردم آن را درون خورجینی گذاشتم و به طرف منزل امام به راه افتادم در بین راه چند بار دچار تردید شدم. همه اش از خودم می پرسیدم: من می خواهم چه کنم؟ آیا قتل امام مسلمانان خارج شدن از دیدن نیست؟ آیا من پا جای پای ابن ملجم و شمر بن ذوالجوشن نمی گذارم؟ آخر چرا و چگونه امام مرتکب چنین کاری شده است ؟پرسش هایی از این دست مرا به تردید انداخته بود. تصمیم گرفتم قبل از انجام هر کاری نخست به نزد امام بروم و سوال هایم را از خودش بپرسم و اگر نتوانست قانعم کند آن وقت او را به قتل برسانم!وقتی به منزل امام رسیدم در زدم. غلامی در را باز کرد. اجازه ی ورود خواستم. امام با تنی چند از یاران خود نشسته بود. سلام کردم و جلو رفتم در برابرش نشستم. می دانستم که هر کس پرسشی دارد از جمع جدا می شود، رو به روی حضرت می نشیند و سوالش را می پرسد تا اگر پرسش او خصوصی بود مجبور نشود با صدای بلند صحبت کند. این فرصت مناسبی برای من بود تا مقصود خود را عملی کنم. اما نمی دانم چرا وقتی در برابرش نشستم و نگاهش به نگاهم افتاد ناگهان رنگ به رنگ شدم خودم را باختم و ترس تمام وجودم را فرا گرفت.لحظه ای طول کشید تا بر خود مسلط شدم و سوالم را مطرح کردم پرسیدم: یا بن رسول الله! پرسشی دارم.امام (علیه السلام) فرمود: به شرطی پاسخت را می دهم که آن سلاح آلوده به زهر را از درون خورجینت در آوری و به دور بیندازی!ناگهان دست و پایم شروع به لرزیدن کرد و عرق سردی بر پیشانی ام نشست! امام از کجا می دانست که من چیزی در خورجینم دارم؟ هیچ کس ندیده بود که من خنجری به همراه آورده ام. وقتی به خود آمدم که امام با تبسم نگاهم می کرد. در نگاهش آثاری از خشم و غضب نبود و این نگاه سراسر مهر و محبت باعث شد تا ابراز پشیمانی کنم و تسلیم او شوم. خنجر را از خورجین بیرون آوردم و در برابر نگاه های عجیب و پرسشگر حاضران به یکی از غلامان دادم و به امام گفتم: یابن رسول الله! حتما می دانی که من از دوستداران اهل بیت (علیهم السلام) هستم و تا همین امروز به امامت شما ایمان داشتم. اما وقتی شنیدم که ولیعهدی مامون را پذیرفته اید، از خود بی خود شدم و ایمانم نسبت به شما سست شد. شما بهتر از من می دانید که مامون چه انسان ظالم و شروری است. پس با این که می دانید او کیست چگونه ولیعهدی اش را پذیرفته اید؟ مگر هیچ امامی با کافران صلح می کند که شما چنین کرده اید؟امام با دقت به حرفهایم گوش داد آن گاه فرمود: بدان که پرسیدن بهتر از نپرسیدن و در جهل و نادانی ماندن است. این حق توست که هر چه می خواهی از امام خودت بپرسی و پاسخ لازم را دریافت کنی و اما در پاسخ تو باید بگویم که من دلایل زیادی برای پذیرش ولیعهدی مامون دارم که الان فرصت مناسب برای بازگوکردن همه ی آنها نیست. اما از تو می پرسم آیا خلافت امثال مامون بدتر است یا کفر پادشاه مصر؟ آیا مامون مسلمان نیست و به وحدانیت خدا اعتقاد ندارد؟ هر چند ما بهتر می دانیم که او به عنوان یک مسلمان به فرمان خدا گردن نمی نهد و گرفتار هواهای نفسانی است اما پادشاه مصر به وحدانیت خدا اعتقادی نداشت و به تمام معنا کافر بود.امام سپس به اطرافیانش نگاه کرد و گفت: حضرت یوسف با این که پیامبر و پسر پیامبر و نوه ی پیامبر بود از پادشاهی کافر تقاضا کرد تا وزیر دارایی و خزانه دار اموال او شود. او حتی بر تخت فرعون نشست در حالی که می دانست فرعون کافر است. آیا حضرت یوسف پیامبر، عزیز خدا نعوذ بالله کاری خلاف شرع انجام داد یا این که بنا بر مصالح و شرایطی ویژه تن به این کار داد؟من هم یکی از فرزندان رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) هستم. هرگز تقاضای خلافت و یا دخالت در امور حکومت مامون را نداشته و ندارم، او مرا به پذیرفتن چنین امری مجبور کرد و من به ناچار و بدون رضایت قلبی و بنا بر مصلحت هایی این کار را پذیرفتم. بنا بر این بدان که من به دنبال حکومت و دنیا نبوده و نیستم و این کار از روی ناچاری و با توجه به برخی مصلحت ها صورت گرفته است.ای ابو محمد! بر خیز و به خاطر عملی که قصد انجامش را داشتی توبه کن و بدان که امام شما ذره ای از راه راست منحرف نخواهد شد.با شنیدن سخنان امام از خودم بدم آمد چنان شرمنده شدم که قادر نبودم حتی لحظه ای دیگر، در برابر امام و آن جمع بنشینم. با پوزش از امام، برخاستم و از اتاق بیرون رفتم...منبع: برگرفته از کتاب نشانه ها ؛ قصه هایی از زندگانی امام رضا (علیه السلام) ،به روایت : ابراهیم حسن بیگیبخش حریم رضوی 





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 492]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن