-ولایتعهدی
من ابو محمد با این که سن و سالی گذرانده بودم و محاسن و موهایم سفید شده بود، وقتی خبر را شنیدم چنان بر افروخته شدم که تصمیم عجولانه ای گرفتم. اما بعد فکر کردم باید درباه ی این خبر تحقیق کنم، اگر صحت داشت تصمیم خود را عملی کنم. بلافاصله لباس پوشیدم و از خانه بیرون آمدم می خواستم به مسجد النبی بروم و در آن حوالی پیرامون خبر تحقیق کنم.هنوز به قبرستان بقیع نرسیده بودم که دوستم صالح را دیدم پرسید: با این شتاب کجا می روی و چرا پریشان احوالی؟بازویش را گرفتم. او را به کناری کشید