تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 7 دی 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس براى اصلاح خود، خويشتن را به زحمت بيندازد، خوشبخت مى‏شود هر كس خود را در لذت...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1845469200




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
 refresh

- شوخی در فضای آتش و خون


واضح آرشیو وب فارسی:ایرنا: شوخی در فضای آتش و خون تهران - ایرنا - خستگی برای رزمندگان معنا نداشت، شوخ طبعی و مزاح آنها با یکدیگر در موجی از آتش وخون، فضای جبهه را در برخی مواقع چنان تلطیف می کرد که خاطرات آن دوران اکنون نیز پس از گذشت سالها وقتی نقل می شود، خنده بر لب می نشاند.


به گزارش ایرنا، رزمندگان در دوران دفاع مقدس با وجود قرار گرفتن در فضای خشن جنگ و موقعیتی که هر دم احتمال شهادت آنها می رفت، با یکدیگر شوخی و به نرمی رفتار می کردند، سر به سر هم می گذاشتند و از هر موقعیتی برای شاد کردن یکدیگر استفاده می کردند.
آنها جبهه و خط مقدم را خانه خود می دانستند؛ جاییکه قرار بود بطور دائم در آن زندگی کنند، بنابراین دم را غنیمت دانسته و در برخی موارد حتی تا لحظه جان شپردن دست از شوخی بر نمی داشتند.
اما طی سالهای گذشته همواره به بخش هایی از دوران دفاع مقدس پرداخته شده که در برگیرنده تلخی، جراحت و آتش و خون است، در حالیکه شوخ طبعی ها در آن دوران حتی به فرهنگی ماندگار تبدیل شده و با گذشت چند سال از آن، هنوز از برخی واژه ها و عبارت هایی که بکار برده می شد، استفاده می شود.
کتابی نیز درباره اصطلاحات و فرهنگ جبهه در چند جلد به چاپ رسیده است.
یکی از این اصطلاحات، نیروهای اطلاعات عملیات دشمن بود که وقتی سر و کله مگس ها و پشه ها بخصوص در فصل گرما در جبهه پیدا می شد، آن را بکار می بردند، این امر عاملی برای تحمل سختی و انبساط خاطر رزمندگان بود.
در ادامه این سطور چند خاطره از کتاب «فرهنگ و اصطلاحات جبهه» بیان می شود که حکایت از شوخ طبعی و روحیه شاد رزمندگان دارد.

** آدم بی شر و شور
آبادان بودیم، محمدرضا داخل سنگر شد، دورتادور سنگر را نگاه کرد و گفت: آخر نفهمیدم کجا بخوابم؟ هر جا می خوابم، مشکلی پیش می آید، یکی لگدم می کند، یکی رویم می افتد.
از آخر سنگر داد زدم، بیا اینجا، این گوشه سنگر، یک طرف تو من هستم و طرف دیگر دیوار سنگر، کسی هم کاری به کار تو ندارد، من هم که آزارم به کسی نمی رسد.
کمی نگاهم کرد و گفت: عجب، گفتی گوشه ای امن و امان، تو هم که آدم آرام و بی شر و شوری هستی.
بعد پتوهایش را آورد انداخت آخر سنگر، خوابید و چفیه خود را روی سرش کشید، من هم خوابم برد و خوابیدم.
در خواب دیدم، با یک عراقی دعوا کردم، عراقی زد تو صورتم، من هم عصبانی شدم، دستم را بردم بالا و داد زدم: یا ابوالفضل علی(ع) و بعد با مشت محکم کوبیدم تو شکمش.
همین که مشت را زدم، یک نفر داد زد: یا حسین(ع)، از صدای او پریدم بالا.
محمدرضا بود، هاج و واج و گیج و منگ دور سنگر را نگاه می کرد و می گفت: کی بود؟ چه شد؟ مجید و صالح از خنده ریسه رفته بودند و گفتند: نترس، کسی نبود، فقط این آقای آرام و بی شر و شور با مشت به شکمت کوبید.

** صدای خروس، سگ، بز، الاغ
شلمچه بودیم، شیخ اکبر گفت: امشب نمی شود کار کرد، می ترسم بچه ها شهید شوند.
در تاریکی دور هم ایستاده بودیم و فکر می کردیم.
صالح گفت: یک فکری، همه سرهای خود را تو هم بردیم،
حرف صالح که تمام شد، زدیم زیر خنده و راه افتادیم، حدود یک کیلومتر از بولدوزرها دور شدیم، رفتیم جاییکه پر از آب و باتلاق بود.
فاصله ما با عراقی ها خیلی کم بود اما هیچ سر و صدایی نمی آمد.
دور هم جمع شدیم، شیخ اکبر که فرمانده ما بود، گفت: یک، دو، سه.
هنوز حرف او تمام نشده بود که صدای 12 نفر ما زلزله ای به پا کرد، هر کس صدایی از خودش درآورد، صدای خروس، سگ، بز، الاغ.
چیزی نگذشت که تیربارهای عراقی به کار افتاد، جیغ و داد ما که تمام شد، دویدیم سمت بولدوزرها، عراقی ها انگار آن شب بولدوزرها را نمی دیدند.
تا صبح گلوله های خود را در باتلاق حرام کردند و ما با خیال آسوده تا صبح خاکریز زدیم.

** از بچه ننه ها بدم می آید
شلمچه بودیم، بولدوزرها را خاموش کردیم و نماز صبح را خواندیم. دور هم نشسته بودیم که نادری رفت نشست روی یک سنگر و شروع به سخنرانی کرد.
رو به فرمانده کرد و گفت: آقای قیصری! من آنقدر از این بچه ننه ها بدم می آید.
فرمانده گفت: کدام بچه ننه ها؟
نادری گفت: بچه هایی که هنوز صدای گلوله نیامده، از بالا می پرند و دراز به دراز روی زمین می خوابند. آدم باید شجاع باشد، نترس باشد، من که تا خمپاره منفجر نشود، تکان نمی خورم، یعنی اصلا کم شده که بترسم.
داشت از خود تعریف می کرد که صالح گفت: نادری درست می گوید، من که ندیدم به این راحتی بترسد.
بعد به پیرمرادی چشمک زد و اشاره کرد.
پیرمرادی رفت پشت سر نادری نشست.
صالح ادامه داد: مثلا موقعی که گلوله ای می آید.
پیرمرادی یک دفعه، صدای شلیک یک خمپاره را درآورد، هنوز صدای پیرمرادی تمام نشده بود که نادری داد زد: یا ابوالفضل(ع)، برادر بخواب.
نادری از بالای سنگر مثل گنجشکی پرید پایین و دراز به دراز خوابید و دستهایش را روی سر گرفت.
صدای خنده بچه ها همه جا را پر کرد، لحظه ای گذشت، نادری آرام سرش خود را بلند کرد و گفت: پس کو خمپاره؟ کجا خورد؟
قیصری که می خندید، گفت: خورد زمین، البته نادری، نه گلوله.

** چشمهایت را ببند، خجالت نکشی
شلمچه بودیم، قیصری گفت: همه جور آن خوب است.
صالح گفت: نه اسیر شدن بد است.
هر کسی چیزی گفت، تا رسید به شیخ اکبر.
او دستهای خود را بالا برد و گفت: خدایا همه آن خوب است ولی من نمی خواهم در توالت شهید یا مجروح شوم.
نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدید وضو، دور تانکر آب ایستاده بودیم، حرف می زدیم و وضو می گرفتیم که ناگهان خمپاره ای پشت توالت منفجر شد و توالت را روی هم ریخت.
هاج و واج به گرد و غبار نگاه می کردیم که صدای جیغ و داد کسی بلند شد، دویدیم طرف صدا، صدای شیخ اکبر بود.
از زیر گونی ها و چوبهای خراب شده توالت، داد می زد و می گفت: آهای مردم بیایید کمک، نه نه نیایید کمک، من لخت هستم، خاک بر سرم شد، همه جای بدنم پر از ترکش شده است.
از خنده ریسه رفته بودیم، شیخ اکبر را از زیر گونی ها بیرون می کشیدیم اما مرتب داد زد: نامردها، نگاه نکنید، مگر نمی دانید من نامحرم هستم.
شیخ اکبر را روی زمین ولو کردیم، حالا نخند، کی بخند.
جیغ و داد می زد که امدادگر از راه رسید و به طرف او رفت.
شیخ اکبر گفت: نیا کجا می آیی؟
امدادگر گفت: چشمهایت را ببند، خجالت نکشی.
بعد کنار او نشست.

** تو حوری هستی؟
تیر و ترکش خورده بودم، فکر کردم که شهید شده ام و الان در بهشت هستم اما هنوز حالم جا نیامده بود که بروم میوه بخورم و زیر درخت ها گشتی بزنم.
یکباره پرستار وارد شد، من هم که در حال و هوای بهشت بودم و فکر می کردم در بهشت هستم، گفتم: تو حوری هستی؟.
پرستار که فکر کرده بود، خیلی زیباست، گفت: بله من حوری هستم.
من هم گفتم: اگر تو حوری هستی، پس چرا این قدر زشت هستی؟
پرستار عصبانی شد و آمپول را محکم در دستم فرو کرد.

** خاک بر سرت کنند حجتی
خرمشهر بودیم، بچه ها رحل ها را چیدند دور تا دور سنگر و قرآن ها را روی آن گذاشتند.
خلیلیان سوره الرحمن را شروع کرد و بچه ها آرام آرام سرهای خود را تکون می دادند، یعنی که گریه می کنیم اما «اکبر کاراته» بیشتر از بقیه سر تکان می داد.
قرآن که تمام شد، حاج آقا سخنرانی را شروع کرد و در وصف شهید حجتی حالا نگو و کی بگو.
نیم ساعتی گذشت که چای آوردند، همه چای برداشتند اما اکبر کاراته چای برنداشت و خود را زد به من و گفت: من چطوری بدون حجتی چای بخورم؟
مجید در گوش او گفت: من ندیده بودم تا حالا برای کسی گریه کنی؟، چه شده برای حجتی گریه می کنی؟
اکبر چشم های سرخ شده خود را انداخت تو چشم های مجید و گفت: زورت می آید، دلم برای او کباب شده، دوست جون جونیم بود.
حاج آقا گفت: کاری به آقای کاراته نداشته باش، بگذار گریه کند دلش سبک شود، من هم رفیقم شهید شود، بیش از این گریه می کنم.
احمدی آهسته گفت: دل ما می سوزد از اینکه این دو اصلا با هم دوست نبودند.
هنوز چای نخورده بودیم که فرمانده سراسیمه دوید توی سنگر، نشست کنار حاج آقا و چیزی در گوش او گفت، بعد میکروفن را کشید جلوی خود و با خوشحالی گفت: برادران عزیز، خبر رسیده که برادر حجتی شهید نشده و حالا هم در بیمارستان شهید بقایی است.
هنوز حرف او تمام نشده بود که اکبر کاراته بلند گفت: خاک بر سرت کنند حجتی، تو عمرم یکبار گریه کردم، آن هم برای تو ذلیل مرده، می مردی شهید می شدی، تو که آبروی من را بردی.
بعد قاه قاه خندید و از سنگر رفت بیرون.

** آبروی ما را بردید
مقر آموزش نظامی بودیم، بعد از عملیات کربلای پنج، جغله های جهاد را برای آموزش نظامی بردند و گفتند: لازم است.
چهارمین شب آموزشی بود، گفته بودند که شب سختی داریم. شام را خوردیم، کفشها را زیر پتوها گذاشتیم و خوابیدیم.
ساعت دو نیمه شب بود که پاسدارها با یک سر و صدای عجیب و غریبی داخل سالن ریختند.
هر چه گاز اشک آور داشتند، زدند و هر چه تیر مشقی بود، شلیک کردند اما کسی ککش هم نگزید.
آنقدر گلوله خمپاره و کاتیوشا دور ما خورده بود که چشم و دل ما از این چیزها پر شده بود.
دیدند فایده ای ندارد، داد زدند: برادر بلند شو.
فایده ای نداشت، حسابی عصبانی شدند و افتادند به جون بچه ها و آنها را از تخت پایین انداختند و به بیرون هل دادند.
منصور داد زد: چرا می زنید؟ چرا هل می دهید؟
یکی از آنها داد زد: بروید بیرون، آبروی ما را بردید، مثلا آمدید آموزش نظامی؟
هنوز حرف او تمام نشده بود که بچه ها از خنده ریسه رفتند و وسط سالن ولو شدند.
یکی از پاسدارها، رو به دیگران در حال خنده گفت: فایده ای ندارد، برویم. اینها آدم بشو نیستند.
آن ها رفتند و ما تا صبح خندیدم.

** سنگرسازان بی سنگر
چه بچه های باحالی و چه روزهای با صفایی و چه شب های آسمانی و قشنگی بود.
سرزمینی در یک قدمی بهشت، نه روستایی بودند و نه شهری، از سرزمین ملائک بودند و چند روزی مهمان این کره خاکی، آمده بودند تا تلنگری به دلهای زنگ زده و غافل ما بزنند.
آنچه در دفاع مقدس گذشت، قصه خون و خونریزی، تعصب های خشک و توخالی و اخم های تند و خشن نبود.
راز قصه آنها، رنگ قصه گل بود و پروانه، تبسم و لبخند مرام روی آنها و نماز و اشک، مسلک روح آسمانی آنها بود.
یکی از مقرهای آنها نزدیک خرمشهر بود، مقر شهید حجتی. بیشتر آنها چهارده، پانزده ساله بودند و راننده لودر و بولدوزر، به آنها می گفتند، «سنگر سازان بی سنگر» اما به «جغله های جهاد» معروف بودند.
اجتمام ** 1880 ** 1071



05/02/1394





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ایرنا]
[مشاهده در: www.irna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 83]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


اجتماع و خانواده

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن