تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 11 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):هر كس رابطه اش را با خدا اصلاح كند، خداوند رابطه او را با مردم اصلاح خواهد نمود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

صندوق تضمین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803354983




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

توي جبهه مي‌گفتند هيچكس سيم‌بان نمي‌شود


واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی: تاریخ انتشار دوشنبه 5 مهر 1389 تعداد مشاهده : 104 توي جبهه مي‌گفتند "هيچكس سيم‌بان نمي‌شود " خبرگزاري فارس: حجت‌الاسلام ذوالفقاري گفت: نخستين مسئوليت من در جبهه سيم‌باني تلفن بود؛ يعني بايد با پاي پياده از ابتداي قصر شيرين سر سيم تلفن را مي‌گرفتم و تا سرپل ذهاب هر جا كه خمپاره سيم را قطع كرده بود، به هم وصل مي‌كردم؛ تا 6 ماه كار من همين بود. به خاطر همين هم مي‌گفتند "هيچكس سيم‌بان نمي‌شود ". به گزارش خبرنگار ايثار و شهادت باشگاه خبري فارس «توانا»، حجت‌الاسلام سيد محسن ذوالفقاري؛ ثمره مسجد پيردولاب در محله دارالمؤمنين است؛ دست نوازش‌ و تفقد مرحوم مجتهدي تهراني در دوران جواني از او روحاني ساخت كه هيچگاه منفعت را بر مصلحت ترجيح نداد و آنچنان بر راه پير و مرادش امام خميني (ره) استوار ايستاد كه يك شب زير آسمان پرستاره جبهه به پروردگارش گفت " اگر خميني از راهش برگشت مرا در اين راه نگه دار ". او پيش از آنكه يك روحاني باشد، يك رزمنده است؛ حاج آقا ذوالفقاري از سال 60 وارد جبهه شده است و تا سال 67 در عمليات‌هاي والفجر 8 و 9 و كربلاي 2 و كربلاي 5 و مرصاد و حلبچه حضور داشته است و امروز با كوله باري از خاطرات خواندني، مدال افتخار جانبازي را بر سينه دارد. مجال كوتاه اين گفت‌وگو زمينه بازروايي بخشي از خاطرات والفجر 8 و كربلاي 5 را فراهم كرد. مشروح اين گفت‌وگو در ادامه از نظرتان مي‌گذرد. *فارس: در ابتداي كلام قدري خودتان و خانواده را معرفي كنيد. * ذوالفقاري: سيد محسن ذوالفقاري هستم، متولد 1344 در منطقه دولاب متولد شدم و خودم را در مسجد يافتم. مسجد «پيردولاب» كه توي كوچه‌مان بود؛ دولاب سه تا گذر دارد، گذر بالا، پايين و ميان كه ما در گذر ميان زندگي مي‌كرديم و مسجد پيردولاب نيز در اين گذر بود. من هم از كودكي و پيش از دبستان با مسجد آشنا شدم و حاج آقا فصيحي امام جماعت مسجد، خيلي به من علاقه داشت و مرا تشويق مي‌كرد كه طلبه شوم؛ به همين دليل بعد از پايان دوره ابتدايي به جاي اينكه وارد متوسطه شوم، به حوزه رفتم. *فارس: با مسائل انقلاب هم آشنا بوديد؟ *ذوالفقاري: بله؛ ما پيش از انقلاب در محله نواب صفوي زندگي مي‌كرديم و با شهيد خليل طهماسبي از شهداي فدائيان اسلام، خويشاوندي دور داشتيم؛ يعني همشيره ما عروس خانواده طهماسبي بود؛ همسر شهيد طهماسبي، مرحوم «زهرا نيكنام»، چون همسر خليل بود و با مبارزات انقلاب آشنا بود، وقتي با ايشان اتباط برقرار مي‌كرديم از طريق او در جريان مسائل انقلاب نيز قرار مي‌گرفتيم. من آن موقع حدود 13 سالم بود؛ اما خب 13 ساله‌هاي آن موقع با امروز خيلي متفاوت بودند. من از بچگي كمي از حد خودم بزرگ‌تر بودم. يادم هست در دوره ابتدايي در برگه‌هايي كه مسئولان امور تربيتي، احوالات شخصيه را مي‌نوشتند، براي من نوشته‌ بودند "آقاي ذوالفقاري مدير است ". مثلاً آن زمان در مدارس تغذيه مي‌دادند. يك روز پرتقال مي‌دادند، يك روز سيب؛ يك روز گلابي؛ ميوه‌هاي مختلف؛ بعضي روزها هم به ما شير پاكتي سه‌گوش مي‌دادند كه من و چندتا چون شنيده بوديم اين شيرها را فرح مي‌دهد، براي مبارزه با رژيم پاكت‌هاي شير را مي‌گذاشتيم زير پايمان و له مي‌كرديم؛ اين شيرها كه به اطراف مي‌پاشيد، احساس مي‌كرديم داريم مبارزه مي‌كنيم و لذت مي‌برديم. *فارس: شما به مدرسه اسلامي مي‌رفتيد؟ *ذالفقاري: نه، مدرسه ابتدايي مساوات و در دوره راهنمايي مدرسه ميرفخرايي بود كه يك مدرسه دولتي بود. *فارس: از فدائيان اسلام چه تصويري در ذهن داشتيد؟ *ذوالفقاري: بالاخره خانواده ما يك خانواده مذهبي بود و پدرم مخالف تلويزيون بود؛ خاطرم هست كه خواهرهاي من بيرون از منزل پوشيه مي‌زدند. *فارس: پدرتان روحاني بودند؟ *ذوالفقاري: خير؛ جد ما روحاني بود؛ سيد يوسف ذوالفقاري كه اهل خوانسار بودند؛ پدرم از كودكي به تهران آمد و در سال 1322 ازدواج كرد و خلاصه خانواده ما يك خانواده مذهبي بود؛ ما آن زمان رساله امام خميني (ره) را داشتيم. با وجود اينكه سني نداشتم و حتي امام را هم خيلي نمي‌شناختم اما اين تفكر كه بايد مبارزه كرد و شاه ظالم است، در وجودم بود. *فارس: شما منشور حكومت اسلامي نواب صفوي را خوانده بوديد؟ *ذوالفقاري: نه؛ چون در آن سن وسال خيلي فدائيان اسلام را نمي‌شناختم؛ بعدها متوجه آن منشور شدم ولي در حد اينكه در تظاهرات شبانه شركت كنيم، اعلاميه پخش كنيم و شعار ‌دهيم، در حال و هواي مبارزه بودم. بعد از انقلاب وارد كارهاي فرهنگي مسجد شدم و گروهاي تئاتر و سرود مسجد را راه‌ انداختيم و خلاصه بچه فعال و مديري بودم. حاج آقا فصيح هم هميشه مرا تشويق مي‌كرد كه به حوزه بروم و خودم هم به لباس روحانيت علاقه خاصي داشتم. آن زمان مرحوم كافي در محله ما به منبر مي‌آمد، وقتي او را نگاه مي‌كردم و با حرارت حرف زدن او را مي‌ديدم، لذت مي‌بردم. *فارس: به كدام مدرسه علميه رفتيد؟ *ذوالفقاري: به حوزه حاج ابوالحسن معمار در امامزاده يحيي (رع) رفتم كه مدير آن حاج ‌آقا بهاري بود. همان‌جا به ما يك حجره دادند. خاطرم هست يك شب به محضر مرحوم مجتهدي رفتم. يكي از دوستانم مي‌خواست طلبه شود، اما پدرش مخالفت مي‌كرد. دوستم گفت "آقاي مجتهدي سيدها را دوست دارد؛ شما بيا و مرا معرفي كن، تا حاج آقا قبول كند ". سال 61 بود؛ حاج آقا را كه ديدم، گفتم "حاج آقا اگر پدر كسي راضي نباشد كه طلبه شود، بايد چه كار كند؟ " ايشان گفت "به پدرت بگو بيايد "، گفتم "نه! اين مشكل من نيست؛ پدر دوستم راضي نيست " حاج آقا مجتهدي گفت "شما خودت چكار مي‌كني؟ " گفتم "طلبه هستم " گفت "كجا " گفتم "مدرسه حاج آبوالحسن " گفت "نه آنجا به درد تو نمي‌خورد؛ تو بايد بيايي اينجا " و براي من همان موقع كارت صادر كرد و حجره‌اي دادند و گفتند وسايلت را جمع كن و بيا اينجا. بنده هم شبانه وسايلم را جمع كردم و به مدرسه حاج‌ آقا مجتهدي رفتم و ادامه طلبگي ما در اينجا بود. *فارس: چطور شد كه به جبهه رفتيد؟ *ذوالفقاري: آن زمان جنگ شروع شده بود؛ من سال 60 به پادگان امام حسين (ع) رفتم و آنجا آموزش ديدم و تخريب‌چي شدم. *فارس: خودتان دوست داشتيد تخريب‌چي شويد يا انتخابتان كردند؟ *ذوالفقاري: شنيده بودم كه توي گردان تخريب بازار ايثارگري داغ‌تر است؛ ما هم با آن حال و هوايي كه امام خميني (ره) ايجاد كرده بودند و بياناتي كه از جنگ و جبهه مي‌شنيديم، حضور در گردان تخريب را انتخاب كردم؛ ماه رمضان بود كه آموزش تخريب ديديم و اگر همه 30 روز آموزش مي‌ديدند تخريب‌چي‌ها 45 روز آموزشي داشتند. *فارس: نخستين اعزامتان كدام منطقه بود؟ *ذوالفقاري: نخستين بار به جبهه سرپل ذهاب رفتم؛ آنجا به ما گفتند اين منطقه تخريب‌چي نمي‌خواهد، بي‌سيم‌چي مي‌خواهد و يادم هست كه 45 روز هم آنجا آموزش بي‌سيم ديدم و به جبهه‌هاي پدافندي قصر شيرين منتقل شدم. *فارس: وقتي وارد منطقه شديد، جبهه در چه وضعيتي بود؟ *ذوالفقاري: ما در مرحله پدافند وارد سرپل ذهاب شديم؛ يعني در شرايط حفظ موقعيت حاضر و منطقه سرپل ذهاب هم به اين شكل بود كه جبهه، جبهه بود و در يك جبهه سپاه مستقر بود و يك جبهه ارتش؛ حتي روي كوه‌ها جبهه داشتيم و هر دو ـ سه‌ ساعت در آنجا پاس شبانه مي‌داديم. من هم به دليل اينكه فرزند بزرگ خانواده بودم و از تهران آمده بودم تا آن روز سختي زيادي نديده بودم؛ فقط كمي در آموزش سختي ديده بودم و تحمل برخي وضعيت‌ها برايم سخت بود. بعد از ورود به سرپل ذهاب مسئوليت سيم‌باني را به من دادند و مي‌گفتند "هيچ كس «سيم‌بان» نمي‌شود ". *فارس: كار سيم‌بان چه بود؟ *ذوالفقاري:‌ در جبهه تلفن‌هايي بود كه به آن تلفن‌هاي قورباغه‌اي مي‌گفتند چون وقتي زنگ مي‌خورد، صداي قورباغه مي‌داد؛ خطوط تلفن بين هر جبهه‌ هم با سيم به هم متصل بود. اسم هر منطقه را هم روي جبهه‌ها گذاشته بودند مثلاً‌ اگر اسم كوهي كه جبهه‌اي در آن مستقر بود، كوه گچي بود، نام آن جبهه هم مي‌شد جبهه گچي؛ جبهه چنگيزي و اسم‌هايي از دست. روي بعضي از جبهه‌ها هم خودمان اسم گذاشته بوديم مثل جبهه مقداد، مالك، ابوذر و بلال؛ كار من اين بود كه سيم خط تلفن را از ابتداي جبهه بگيرم توي دست و با پاي پياده حركت كنم و يكي يكي جبهه‌ها را چك كنم و هر جا كه اين سيم‌ها بر اثر اصابت خمپاره پاره شده بود به هم وصل كنم. بازديد سيم تلفن تمام خط 2 ـ 3 روز طول مي‌كشيد و تا 6 ماه كار من همين بود. *فارس: چه مشكلاتي سر راهتان بود؟ *ذوالفقاري: من تنها بايد اين كار را انجام مي‌دادم و كسي همراهم نبود؛ گاهي ممكن بود ماري ببينم يا در مسير خمپاره بخورد. *فارس: در اين موقعيت‌ها چه كار مي‌‌كرديد؟ *ذوالفقاري: در طول مسير يا در اين حالات ترس با خدا حرف مي‌زدم. يادم هست كه وقتي آيه «الا بذكر الله تطمئن القلوب» را مي‌خواندم، احساس آرامشي در من ايجاد مي‌شد كه سختي‌ها را متوجه نمي‌شدم. مثلاً ‌با خودم داستان جنگ بدر را مرور مي‌كردم كه رسول‌اكرم (ص)، اميرالمومنين‌(ع) را براي آوردن آب فرستاده بودند ‌و اميرالمومنين (ع) به تنهايي و در تاريكي شب و هواي سرد رفتند تا آب بياورند؛ با خودم مي‌گفتم اگر بخواهيم به اميرالمؤمنين (ع) اقتدا كنيم بايد اين كارهاي سخت را انجام دهيم. *فارس: نمي‌ترسيديد؟ *ذوالفقاري: الان كه به آن زمان فكر مي‌كنم، مي‌بينم در جنگ خيلي شجاع بودم. وقتي ظهرها به يك جبهه‌ مي‌رسيدم، همان‌جا نهار مي‌خوردم؛ رزمنده‌ها هم تقريباً مرا مي‌شناختند؛ بعضي وقت‌ها دلشان برايم مي‌سوخت؛ به من مي‌گفتند "چرا تو را براي اين كار فرستادند " من هم مي‌گفتم "خب من ديگه مرد شدم، مردها را به جنگ مي‌فرستند ". مي‌گفتند هيچكس سيم‌بان نمي‌شه چون كارش بسيار دشوار است و من هم همين را انتخاب كردم يعني از همان ابتدا دوست داشتم سختي‌ها را تجربه كنم. مثلاً شنيده بوديم كه كسي كه روي مين برود، ممكن است دست و پايت قطع شود كه برخي به خاطر شرايطي كه دارد، اين مسئوليت را نمي‌پذيرفتند. *فارس: نخستين عملياتي كه شركت كرديد، به خاطرتان هست؟ *ذوالفقاري: در آن زمان كه در جبهه بودم، عمليات مسلم‌بن عقيل (ع) در حال اجرا بود. سردار ناصح در تيپ نبي‌اكرم (ص) فرمانده و مسئول عمليات بود و آقاي بانكي مسئول مخابرات پادگان ابوذر بود كه بعدها دشمن آنجا را منهدم كرد. پادگان ابوذر يك پادگان ارتشي بود كه خانواده‌ فرماندهان ارتش و رزمندگاني كه در مرزها حضور داشتند، در اين پادگان مستقر بودند. ما هم در جبهه پدافندي 1حضور داشتيم و هر وقت نياز به بي‌سيم‌چي داشتند، من به خط مي‌رفتم و بعد از عمليات هم دوباره به جبهه خودمان برگشتيم. يادم هست كه چون در آن دوران جبهه‌ها كمبود نيرو داشت، سه ماه به ما مرخصي ندادند. در اين دوران من مريضي خيلي بدي گرفتم. بعد از آزادي قصر شيرين، عراقي‌هاي كه كشته شده بودند را در رودخانه انداخته بودند. من يكي دو بار در آن رودخانه شنا كردم و از آبي كه وارد دهانم شده بود، مريضي سختي گرفتم به طوري كه تشنه مي‌شدم ولي نمي‌توانستم آب بخورم. من را در پادگان ابوذر معالجه مي‌كردند؛ ولي خوب نمي‌شدم، اصلاً نمي‌دانم آن بيماري چه بود. يكي ديگر از خاطرات من در اين دوره، اين است كه براي ما نان محلي مي‌فرستادند؛ نان محلي هم وسطش نرم و اطرافش سفت است و نمي‌شود خورد؛ به همين دليل يك سنگر 9 متري پر از نان خشك شده بود؛ زماني كه من به آن جبهه رفتم، فرمانده آن جبهه رزمندگان را تنبيه كرده بود و گفته بود تا اين نان خشك‌ها تمام نشود، ديگر نان نمي‌آوريم. من هم در ابتداي تنبيه رسيده بودم و اين نان‌‌ها به قدري مرا اذيت كرد كه هشت تا از دندان‌هايم شكست. *فارس: بالاخره نان‌ خشك‌ها تمام شد؟ *ذوالفقاري: نه؛ نان‌ها كه تمام نشد ولي آن فرمانده عوض شد! بعد از اين مرحله 2 ـ 3 ماهي به تهران آمدم. *فارس: وقتي به تهران مي‌آمديد، به ديدار حاج‌آقا مجتهدي هم مي‌رفتيد؟ *ذوالفقاري: بله؛ به محض اينكه مي‌رفتم تهران به ديدار حاج‌آقا مجتهدي هم مي‌رفتم؛ اگر مجروح مي‌شدم هم حاج آقا حتماً‌ به ديدارم مي‌آمد. ايشان علاقه خاصي به بنده داشت و در ايامي كه تهران بودم، همراهشان بودم و مي‌گفتم من محافظ شما هستم. دفعه دوم كه به جبهه اعزام شدم، به همراه 3 تا از دوستانم از طريق لشكر سيدالشهداء (ع) براي شركت در عمليات والفجر مقدماتي به منطقه اعزام شديم؛ اين عمليات در فكه بود و من در تخريب لشكر سيد‌الشهدا (ع) بودم و شهيد «عبدالله نوريان» فرمانده يا معاون گردان تخريب بود. برخي از دوستان من نيز آنجا شهيد شدند. منطقه فكه طوري بود كه وقتي باران مي‌باريد، رمل‌ها حالت چسبناك پيدا مي‌كرد و به همين دليل راه رفتن در آنجا خيلي سخت بود. من با پسر آقاي رفيق‌دوست در آنجا بودم. *فارس: از كار تخريب در منطقه فكه چيزي خاطرتان هست؟ *ذوالفقاري: اصلاً يادم نمي‌آيد كه در آنجا مين خنثي كرده باشم. انگار در آن عمليات به نقطه اصلي نرسيديم. بعداً به ما گفتند كه اين عمليات لو رفته است و بچه‌ها چون نتوانسته بودند مين خنثي كنند خودشان روي مين‌ها خوابيده بودند؛ در آن عمليات «اميرمنصور يزدي» همسر خواهرم كه شش ماه بود داماد خانواده ما شده بود، به شهادت رسيد. او از تيپ عبدالعظيم حسني (ع) شهرري اعزام شده بود. در سال 62 بنده باز هم به عنوان تخريب‌چي در عمليات والفجر 4 در لشكر 27 محمدرسول‌الله (ص) حضور يافتم؛ مقر ما در قلاجه و فرمانده‌مان حاج جعفر جهروتي‌زاده بود. تاريخ اوليه عمليات لو رفت، به همين دليل عمليات عقب افتاد؛ فرمانده گردان «شهيد ابراهيم همت» بود؛ 3 ماهي كه بايد در جبهه مي‌مانديم تمام شده بود و بچه‌ها مي‌خواستند به مرخصي بروند كه وي در صبحگاه گفتند "امام فرمودند كه در جبهه‌ها بمانيد " اين را كه گفت همه بچه‌ها مرخصي‌ها پس گرفتند و مانديم كه عمليات والفجر 4 انجام شد. *فارس: اين نخستين باري بود كه شهيد همت را مي‌ديديد؟ *ذوالفقاري: نه! قبلاً هم وي را ديده بودم؛ بعد از ماجراي اصابت خمپاره به جمع رزمندگان خودمان، وي آمدند آنجا و براي ما صحبت كردند. من خيلي شهيد همت را دوست داشتم؛ يك عكس دارم كه شهيد همت دارد براي ما صحبت مي‌كند و من كنارشان نشسته‌ام و به چهره‌شان خيره شده‌ام. شهيد همت براي ما يك اسطوره بود و صلابت خاصي داشت. *فارس: چند وقت بعد از تاريخ اول، والفجر 4 شروع شد؟ *ذوالفقاري: شايد يك ماه بعد؛ خيلي طول نكشيد؛ خيلي دقيق در خاطرم نمانده است. من در والفجر 4 هم تخريب‌چي بودم. يكي از خصوصيات گردان تخريب اين بود كه آنهايي كه در گردان بودند با هم دوست و رفيق شده بودند ولي 3 ـ 4 روز مانده به عمليات، ما را در گردان‌ها پخش مي‌كردند. ما هم اعضاي گردان‌ها را نمي‌شناختيم و يك جورهايي غريبه بوديم و آنها هم ما را خيلي تحويل نمي‌گرفتند؛ تازه نظريه ديگري هم آمده بود كه تخريب‌چي‌هايي كه با هم خيلي رفيق هستند، در يك گردان با هم نباشند؛ خب اين خيلي بد بود. من يادم هست «شهيد قاسم خسروي» و «امير سازگاري» با هم به عمليات والفجر 4 رفته بوديم. سازگاري در اين عمليات قطع نخاع و خسروي شهيد شد؛ هميشه مادر خسروي به من مي‌گفت "قاسم را جا گذاشتي و آمدي "؛ قاسم هم مرا خيلي دوست داشت. يادم هست يك شب سر من روي پاي قاسم بود و خوابم برد؛ او تا صبح نخوابيده بود كه نكند سرم از پايش بيفتد؛ در دوستي يك چنين آدمي بود. يك بار با هم به جمكران رفتيم؛ من سرم را گذاشته بودم روي شانه قاسم؛ او كف دستش را گذاشته بود زير سر من و تكان هم نداده بود به طوري كه وقتي رسيديم و بيدار شدم، دستش خشك شده بود و من كه دستش را تكان مي‌دادم، درد مي‌گرفت اما صدايش در نمي‌آمد. من و قاسم و امير خيلي با هم عياق بوديم اما در عمليات والفجر 4 ما از هم جدا كردند كه برايمان خيلي سخت بود. *فارس: قاسم چند سالش بود؟ *ذوالفقاري: هم‌سن و سال بوديم. قاسم را از كه من جدا كردند به گردان كميل رفتيم كه فرمانده‌اش «شهيد معصومي» بود؛ وي يك صلابت و بزرگواري عجيبي داشت و معاونش هم شهيد خدايي بود. وقتي والفجر 4 شروع شد، ساعت 7 شب ما را راه انداختند كه به سمت نقطه رهايي برويم؛ آنجا هم همه‌اش كوه بود؛ كوه‌هاي سر به فلك كشيده مريوان! و تا ساعت 5 صبح راه رفتيم؛ گردان تخريب ابزارهاي خاصي دارد مثلاً يك ميله و طنابي دارند كه وقتي يك مسيري را خنثي مي‌كرديم، اين ميله‌ها را در زمين فرو مي‌كرديم و طناب‌ها را از آن رد مي‌كرديم و راهرويي درست مي‌شد تا بچه‌ها بدانند راه كدام است. اين طناب قرقره بزرگي داشت كه عراقي‌ها مدل آمريكايي‌اش را داشتند ولي ما ساخت داخلي‌اش را داشتيم كه سنگين بود و بچه‌ها اين را روي كولشان نمي‌انداختند؛ من قبول كردم كه اين را حمل كنم و بعضي‌ وقت‌ها براي رفع خستگي روي زمين مي‌نشستم و مي‌خوابيدم و اتفاقاً خواب هم مي‌ديدم. وقتي به قله 1900 رسيديم به ما گفتند بايد آن يكي قله را بگيريد؛ آن قله 1904متر بود كه به دليل نزديك به سليمانيه عراق يك قله استراتژيك بود و عراقي‌ها هم رويش مانور زيادي مي‌دادند. چند گردان از ما در اين قله از دست رفته بود. روي اين قله هم يك دوشكاچي عراقي مستقر شده بود؛ گردان ما قبل از حركت 313 نفر بود اما وقتي در دامنه قله سرازير شديم، دوشكاچي رگبار را به سمت بچه‌ها گرفت به طوري كه وقتي روي قله رسيديم، 11 نفر بيشتر باقي‌ نمانده بود. من يك مقدار كه بالاتر رفتم، شهيد معصومي را ديدم كه روي زمين افتاده است؛ انگار تير در شكمش خورده بود و از درد پاهايش را توي دلش جمع كرده بود. خيلي دلم گرفت؛ هوا گرگ و ميش شده بود و صداي ناله‌ زخمي‌ها بلند بود. *فارس: بعد از شهيد معصومي چه كسي فرمانده شد؟ *ذوالفقاري: معاونش آقاي خدايي فرمانده شد كه در همان عمليات به شهادت رسيد؛ ما با خدايي به قله 1904 رسيديم؛ او همه ما را جمع كرد و گفت "بياييد همه دست‌هايتان را روي هم بگذاريد " دست‌هايمان را روي هم گذاشتيم؛‌ بعد گفت "بياييد اينجا پيمان ببنديم كه از راه خميني بيرون نرويم " هنوز هم وقتي ياد آن صحنه مي‌افتم، تنم مي‌لرزد. *فارس: بعد از آن پيمان چه كرديد؟ *ذوالفقاري: بچه‌ها خيلي منقلب شده بودند و حالي داشتند؛ ما بيشتر از دو ساعت نتوانستيم روي آن قله مقاومت كنيم. دشمن دوباره حمله كرد و قله را گرفت. نمي‌دانم از آن تعداد چند نفر باقي ماندند؛ يادم هست كه پشت تخته سنگي پناه گرفته بودم و ديدم كه عراقي‌ها بالاسر بچه‌ها مي‌روند و به هر كسي كه نفس مي‌كشيد تير خلاص مي‌زدند. بالاسر يكي از بچه‌ها رفتم، استخوان كمرش شكسته بود و ناله مي‌كرد؛ اجازه نمي‌داد به او دست بزنم مي‌گفت از ديشب تا حالا عراقي‌ها روي كمر من بالا و پايين پريده‌اند و هلهله كردند. موقع عقب نشيني از آن منطقه، در اثر موج انفجار مجروح شدم؛ به طوري كه از گوش‌هايم خون آمد. روي زمين افتاده بودم كه يك نفر آمد و مرا كول كرد؛ نمي دانستم كيست اما صدايش را مي‌شنيدم كه با لهجه تركي مي‌گفت "تو سيدي؛ اگه اينجا بيفتي جواب حضرت زهرا را چه بدهم؟! " *فارس: از كجا فهميد سيد هستيد؟ *ذوالفقاري: هميشه يك شال سبز دور كمرم مي‌بستم. دقيقاً خاطرم نيست، شايد عمامه هم سرم بود؛ خلاصه اين بنده خدا ما را پايين آورد و همان جا هم انداخت و رفت؛ گاهي به دوستانم مي‌گفتم فرشته ترك كه نداريم، نمي‌دانم او كه بود. يادم هست كه ترتيب آن دوشكاچي بعثي را هم شهيد مهدي خندان داد كه با خمپاره زير سنگرش زد و بعد هم خودش روي مين‌ها ماند و شهيد شد. او با گردان مقداد آمده بود و جنازه‌اش هم همان جا ماند و يادم هست كه وقتي پيكرش را آوردند، چند تا استخوان‌ بود و من در مراسمش روضه حضرت عباس (ع) را خواندم. پيكر مهدي خندان با كاروان 2 هزار شهيدي كه تفحص شد، آمد. من بعد از مجروحيت حال عجيبي داشتم؛ موج‌گرفتگي از يك طرف و درگيري‌هاي روحي و رواني باعث شده بود هر جا كه مي‌رفتم روضه مي‌خواندم. يك عكس دارم كه تمام پرستارها نشسته‌‌اند و من دارم روضه مي‌خوانم و همه گريه مي‌كنند و چشم‌هايشان از گريه سرخ شده است. *فارس: مجروحيت شما چقدر طول كشيد؟ *ذوالفقاري: مجروحيتم شايد 4- 3 ماه طول كشيد؛ چون از اول به ما گفتند موج گرفته و ‌ما را به بيمارستان رواني در ميدان آزادي فرستادند. ما همه چيز را متوجه مي‌شديم ولي چون گفتند موج‌گرفته، فكر مي‌كردند ما ديوانه‌ايم! با دو نفر از رفقايم بودم؛ وقتي آنجا نشسته بوديم كه براي ما پرونده تشكيل دهند، يادم هست يكي از بيمارهاي آنجا كه يك شنل روي دوشش بود، از پله‌ها پريد جلوي ما و گفت من "زورو ‌ام " يه وسيله‌اي هم دستش بود كه تكان مي‌داد. دوست ما بچه اتابك بود؛ گفت "‌براي چي ما را آوردن اينجا؟ مگر ما ديوانه‌ايم؟ " گفتم "فعلاً هيچي نگو! الان هر چه بگويي جزو ديوانگي حساب مي‌شود؛ الان شب است. صبح دكتر مي‌آيد و به او مي‌گوييم " گفت "من شب اينجا بمانم ديوانه مي‌شوم ". پرستار كه آمد براي تشكيل پرونده، به او گفتيم "ما را موج گرفته ولي از نظر رواني مشكلي نداريم. ما گوشمان سوت مي‌كشد و بايد جاي آرام باشيم ولي همه چيز را متوجه مي‌شويم "؛ ايشان هم با يك نگاه عاقل اندر سفيه به ما گفت "بله؛ درست مي‌گوييد؛ خدمت شما هستيم! " من خنده‌ام گرفت؛ ولي گفتم هر چه بگوييم بدتر مي‌شود. بعد گفت "اگر خيلي شلوغ كنيد، مي‌آيند دست و پايتان را هم به تخت مي‌بندند ". آن زمان خيلي روانشناس و روانكاو هم نبود. هر كسي كه موجي بود را به اينجا مي‌فرستادند؛ البته بعضي‌هايشان هم كارهاي ناجوري مي‌كردند كه دست خودشان هم نبود. *فارس: آن شب توي بيمارستان رواني مانديد؟ *ذوالفقاري: رفيق ما گفت من نمي‌توانم تحمل كنم. چند دقيقه بعد گفت مي‌خواهم بروم دستشويي؛ مدتي گذشت ديدم نيامد. رفتم دنبالش و متوجه شدم از پنجره دستشويي خودش را پرت كرده پايين و فكر كنم دكترها يقين كردند او ديوانه است! من تا صبح آنجا ماندم. آن موقع اگر اتفاقي مي‌افتاد به مادرم نمي‌گفتم، به خاله‌ام مي‌گفتم؛ خاله‌ام آمد دنبالم و از بيمارستان مرخص شديم ولي دائم به بيمارستان مي‌رفتم؛ چون گوشم سوت مي‌زد و تحملش برايم خيلي سخت بود. *فارس: دوباره چه زماني به منطقه برگشتيد؟ *ذوالفقاري: سال 63 دوباره به منطقه آمدم و از آن به بعد به عنوان روحاني فعاليت مي‌كرديم. محل استقرار ما هم گردان جندالله سقز بود. به همراه چندتا از دوستان، از جمله مجتهد شبستري كه الان نماينده تبريز است و قاسم عباسي كه الآن مشاور و معاون وزير است و 4 ـ 3 تا روحاني ديگر به سقز رفتيم. شهرهاي كردستان مانند بانه، سقز و بوكان هر يك، جندالله داشت كه نيروهاي جنگنده بودند و هر جا كومله بود، جندالله آنجا مي‌جنگيد. فرمانده جندالله سقز، آقاي رادان بود كه الان معاون نيروي انتظامي است. *فارس: برنامه شما به عنوان روحاني در جندالله سقز چه بود؟ *ذوالفقاري: علاوه بر اقامه نماز جماعت، همه جا با رزمنده‌ها بوديم. هر جا عمليات مي‌شد، من هم مي‌رفتم؛ اتفاقا يك جا به كمين دشمن برخورديم؛ يعني قبل از اينكه به محل مورد نظر برسيم، به كمين خورديم. كمين هم اينگونه بود كه كومله و دموكرات‌ها مي‌رفتند جاهاي مشخصي مي‌نشستند، گردان كه رد مي‌شد اولين‌ جايي كه مي‌زدند، وسط پيشاني دوشكاچي بود؛ چون دوشكاچي اول ستون حركت مي‌كرد و اول هم او را مي‌زدند كه بگويند ما در كمين هستيم و بعد كم‌كم بقيه را مي‌زدند. *فارس: شما هم اسلحه داشتيد؟ *ذوالفقاري: بله؛ من هم سلاح داشتم و دفاع مي‌كردم. يك بار هم با كومله درگير شدم. آن موقع مسئول گروهان ما شهيد انيسي بود كه يك دختر كومله او را شهيد كرد و شهيد ديگري به نام «شهيد پروانه» قاتل انيسي را كشت. يك دختر كومله ديگر هم پروانه را به شهادت رساند؛ تيز زد در گلويش؛ خيلي هم دقيق مي‌زدند. يادم هست بالاي سر پروانه اين شعر به ذهنم آمد كه: «اي پروانه ما از چه تو را سوخته‌اند/ اين سنگدلي را ز كه آموخته‌اند/ اي سوخته عشق، گناه تو چه بود/ كين سان لب حقگوي تو را دوخته‌اند» *فارس: چه مدت در جندالله سقز بوديد؟ *ذوالفقاري: تا زماني كه تيپ 110 شهيد بروجردي وارد اين منطقه شد. فرمانده تيپ «حاج‌اكبر آقا بابايي» بود كه بعد از جنگ در اثر شيميايي شهيد شد؛ ‌وي در اصفهان اسم و رسمي داشت، فرمانده تيپ يزدي‌ها شد؛ بعد معاون تيپ امام حسين (ع) شد و مدتي هم بعد از جنگ در نيرو قدس فعاليت مي‌كرد كه به شهادت رسيد. من به دعوت شهيد آقا بابايي مسئول عقيدتي و تبليغات تيپ 110 شهيد بروجردي شدم و در عمليات كربلاي 2 و والفجر 9 با اين تيپ بودم كه هر دو عمليات هم مجروح شدم. *فارس: شما در عمليات كربلاي 5 هم حضور داشتيد؛ از اين عمليات هم خاطره‌اي در ذهن‌تان هست؟ *ذوالفقاري: من در كربلاي 5 با گردان عمار به منطقه اعزام شدم؛ چون در مدتي كه كردستان بودم، گاهي در عمليات‌هاي جنوب هم شركت مي‌كردم؛ يادم هست در سه راهي شهادت با گردان در حال پيشروي بوديم كه ديدم يكي از بچه‌ها افتاد. آمدم بالاي سرش؛ هوا خيلي تاريك بود. ديدم صورتش گل آلود است. صورتش را با چفيه تميز كردم اما متوجه شدم دارد گريه مي‌كند. گفتم چي شده؟ نگاه كردم ديدم پاهايش از قلم نصف شده ولي قطع نشده است. گفتم "پايت درد مي‌كند؛ براي پات گريه مي‌كني؟ "، گفت "نه؛ مي‌ترسم بروم تهران پاهايم را قطع كنند و ديگر نتوانم برگردم جبهه ". حالا سه راهي شهادت بود و همينطور گلوله مي‌آمد، بعد او به اين فكر مي‌كرد كه نتواند به جبهه برگردد. به من گفت "اگر رفتيد جلو به برادرم چيزي نگوييد ". برادرش با گردان جلويي رفته بود. جلوتر از سه راه شهادت، جايي هست به نام نوني يعني سنگرهايي هست كه نوني شكل است؛ من وقتي به آنجا رسيدم برادرش را صدا زدم وقتي پيدايش كردم، متوجه شدم، او دو ساعت قبل شهيد شده است؛ تركش به قلبش خورده بود. به شلمچه، كانال ماهي هم مي‌گفتند؛ چون دو طرف جاده كانال بود و وسط اين كانال را عراقي‌ها جاده درست كرده بودند؛ يعني اينقدر خاك ريخته بودند وسط كانال كه جاده درست شده بود؛ وسط اين جاده هم عراقي‌ها كانال كنده بودند كه مثلاً جان پناهشان بود؛ ما هم كه آن منطقه را گرفتيم در همان كانال‌ها به سر مي‌برديم. فرمانده عمليات كه شهيد شد، حميد بنايي‌پور، فرماندهي گردان را به عهده گرفت؛ من با بنايي‌پور از سال 61 در قصرشيرين آشنا شدم و بعد از ازدواجم متوجه شدم او پسرخاله عيال بنده است. او در اين عمليات تركش به ميان سينه‌اش خورد به طوري كه از پشت كمرش در آمد و باعث شد كه نفسش قطع شود؛ گفتم حميد اگر اينجا بيفتي كارت تمام است؛ شايد حدود دو كيلومتر دستم را روي سوراخ پشت كمرش گذاشتم و با هم حركت كرديم توي همان كانالي كه بايد دولا راه مي‌رفتيم تا او را به آمبولانش رساندم؛ گاهي به او به شوخي مي‌گويم "اگر فشارهايي كه من به پشت كمر تو وارد كردم نبود، تو الان در بهشت بودي! " يادم هست وقتي او را توي آمبولانس گذاشتم، بيهوش شدم و تا نزديكي‌هاي ظهر همان جا افتاده بودم و كسي هم با من كاري نداشت. مدتي كه در آن كانال بوديم همه كارها و عبادت‌هايمان را بايد در آن كانال و با خون و گل مي‌خوانديم؛ يكبار به يك شيخي گفتم "ما در اين حالت‌ها نماز مي‌خوانديم و گاهي اصلاً نمي‌دانستيم قبله كجاست؛ مي‌خواهم ببينم خدا مرا مي‌بخشد "؛ گريه‌اش گرفت و گفت "شما يكي از آن نمازهايت را به من بده، من تمام عبادت‌هاي اين سال‌ها را به تو مي‌بخشم. " يادم هست يكبار يك خمپاره 120به داخل اين كانال خورد؛ خمپاره 120 صداي وحشتناك و تخريب زيادي دارد. همان جا من روي برانكار دراز كشيده بودم و چند نفر از بچه‌ها هم طرف ديگر كانال نشسته بودند و داشتيم خطبه‌هاي نماز جمعه را گوش مي‌كرديم كه يكدفعه خمپاره صوت شديدي كشيد و ميان بچه‌ها منفجر شد؛ من براي يك لحظه خودم را در آسمان احساس كردم و فكر مي‌كردم شهيد شدم؛ گفتم الان حورالعين مي‌آيند و ادخولها به سلام آمنين مي‌گويند و مرا وارد بهشت مي‌كنند؛ دوست داشتم گرد و غبارها بخوابد و من وارد بهشت شوم؛ اما ديدم گرد و غبار نمي‌خوابد و صداي فرياد مي‌آيد. يك نفر هم صدا زد حاجي، حاجي و من متوجه شدم شهيد نشدم. بعدها دوستان گفتند كه از آن بچه‌ها كه خمپاره ميانشان خورد، چيزي نمانده بود. اين خمپاره طوري به زمين اصابت كرده بود كه يك چاله 12 متري ايجاد كرده بود؛ اينطور شد كه در عمليات كربلاي پنج مجروح شديم و به تهران بازگشتيم. از سال 65 به بعد مسئول قرارگاه حمزه اروميه شدم و بعد از آنجا مسئول فرهنگي سپاه چهارم بعثت و بعد از آن هم معاون فرهنگي قرارگاه رمضان شدم كه در عمليات مرصاد با آقاي ذوالقدر كه اكنون معاون آقاي لاريجاني هستند، در يك مقر مستقر بوديم و آقاي ذوالقدر معاون فرمانده قرارگاه رمضان بود. بنده سال 67 از جبهه برگشتم. *فارس: با توجه به اينكه مدت زيادي از دوران دفاع مقدس مسئوليت تبليغات و عقيدتي داشتيد، قدري در خصوص نقش واحدهاي عقيدتي سياسي در جنگ توضيح دهيد؟ *ذوالفقاري: واحدهاي عقيدتي سياسي در ارتش فعال بود و در سپاه هم، تبليغات اين مسئوليت را به عهده داشت. مدتي در تيپ و لشكرهاي مختلف فعاليت‌هاي تبليغاتي زير نظر من بود. اين واحدها در جبهه منشاء روحيه بودند. يادم هست در شب عمليات وقتي چند آيه از قرآن كريم را مي‌خواندم، بچه‌ها خيلي روحيه مي‌گرفتند و نشاط پيدا مي‌كردند؛ كلاس‌هاي عقيدتي و تفسير قرآن كريم در جبهه‌ها برگزار مي‌شد و روحاني‌ها را آموزش مي‌داديم كه در جبهه‌ها براي رزمنده‌ها كلاس و مسابقات قرآن برگزار مي‌كردند. ‌همه فرماندهان هم اذعان داشتند كه اگر نيروهاي عقيدتي در جبهه حضور نداشتند، ايستادگي رزمندگان اينقدر نبود. همين شعرهاي آقاي آهنگران بسيار مؤثر بود؛ زماني كه به معاون عقيدتي و تبليغات مي‌گفتم در جاده‌ها تابلو بزنيد «نصرمن‌الله و فتح قريب»، «بسيجي لبخند بزن»، «تا كربلا راهي نيست» همه اينها بسيار اثرگذار بود. *فارس: اين روحيه در فرماندهان جنگ هم مشهود بود؟ *ذالفقاري: بله؛ چون جنگ ما ريشه عقيدتي داشت. آزادسازي و فتح كوه‌ها براي ما مسئله اصلي جنگ نبود و فرماندهان ما وقتي براي تشريح يك عمليات اهداف خود راتشريح مي‌كردند، نمي‌گفتند گرفتن اين منطقه از نظر موقعيت استراتژيكي براي ما خوب است بلكه مي‌گفتند " اگر از اين راه برويم به كربلا مي‌رسيم ". خلاصه روحاني جايگاه خاصي در جبهه داشت و بسيار مؤثر بود. *فارس: شما عميقاً مطمئن بوديد كه اين حرف‌ها مي‌تواند در روحيه رزمندگان تأثيرگذار باشد؟ *ذوالفقاري: بله؛ چون ما بازخورد آن را مي‌ديديم؛ توي محل استقرار گردان و تيپ يك بلندگو مي‌گذاشتيم و وقتي صداي آهنگران يا مناجات‌ها پخش مي‌شد، به وضوح تأثير آن را مي‌ديديم. *فارس: معادل امروزي روحاني‌ و مسئول تبليغات جبهه‌ها بين مردم چگونه است؟ *ذوالفقاري: قابل مقايسه با آن زمان نيست. *فارس: يعني نتوانستيم آنها جايگاه را حفظ كنيم؟ *ذوالفقاري: تا يك حدودي براي يك عده‌اي توانستيم؛ در جبهه همه دست به دست هم داده‌ بودند تا به يك هدف برسند اما بعد از جنگ براي مردم اهداف گوناگوني را ترسيم كردند؛ اهداف گوناگون، تبليغات گوناگوني را هم مي‌طلبد. ما الان هم براي بچه‌هاي رزمنده صحبت مي‌كنم و هيئت‌هاي گردان‌هاي زمان جنگ هنوز هم حفظ شده‌اند؛ آن موقع همه بكر بودند؛ گاهي فكر مي‌كنم چقدر براي من سخت بود كه كسي بگويد كه عقايد امام خميني (ره) را بايد به موزه سپرده؛ و شايد حتي شنيدنش برايم دق مي‌آورد، اما امروز بدتر از اين را هم مي‌شنويم و چيزيمان نمي‌شود. امروز امثال ما بدترين بي‌حجابي را هم كه ببينيم فقط افسوس مي‌خوريم. *فارس: چرا اين‌طوري شديم؟ *ذوالفقاري: چرايي اين حالت‌ها دلايل گوناگوني دارد؛ وقتي شهيد رجايي را مي‌ديدي، رئيس جمهوري كه سوار موتور مي‌شد و لباس ساده مي‌پوشيد، نمي‌‌توانستي به چيزي غير از اين فكر كني؛ اما امروز وقتي كودكي كه به دنيا مي‌آيد مسئولينش را در بنزهاي آنچناني مي‌بيند ديگر تصور شهيد رجايي در ذهنش نمي‌آيد. من خميني را ديدم كه گفت اگر حسينه من را گچ كنيد من بميرم كه بخواهيد چنين كاري كنيد؛ بچه‌هاي اين نسل دچار دوگانگي شده‌اند. آنها حرف‌‌هاي ما را گوش مي‌كنند و مي‌‌گويند تو با فلاني در جبهه بودي چرا زندگي او آنگونه است و زندگي تو اين‌گونه است. مگر هر دو شما به فرمان امام خميني(ره) نرفتيد. اين تناقض ايجاد مي‌شود. *فارس: چه بايد كرد؟ *ذوالفقاري: من بعضي‌وقت‌ها مي‌روم بهشت زهرا (س) و بالاسر قبر دوستانم اشك مي‌ريزم. انتهاي پيام/و




این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 496]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن