واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: خارکش پیر
در زمان های قدیم، پیرمردی زندگی می کرد که کارش خارکشی بود. یعنی به بیابان ها می رفت و خار جمع می کرد و می برد به بازار و می فروخت. او از همین راه زندگی اش را می گذرانید. او پیرمردی قانع بود و با آن که زندگی بسیار فقیرانه ای داشت، اما...لنگ لنگان قدمی بر می داشتهر قدم دانه شکری می کاشتآری، پیرمرد عادت داشت که با آن قد خمیده و پای لنگ، وقتی به بیابان می رفت و یا از بیابان برمی گشت، موقع راه رفتن، مرتباً شکر خدای را به جای آورد و بگوید: «خدایا شکرت! که این همه نعمت به من عطا فرموده ای و این همه خوبی و نیکی به من داده ای. از سر تا پا که نگاه می کنم، لطف است و خوبی که به من عطا کرده ای. من چگونه می توانم شکر این همه نعمتی را که به من داده ای ادا کنم.» می گفت: «خدایا...در دولت به رخم بگشادیتاج عزت به سرم بنهادیحدّ من نیست، ثنایت گفتن گوهر شکر عطایت سفتن»آری او همیشه راه می رفت و شکر می گفت و...لنگ لنگان قدمی برمی داشتهر قدم دانه شکری می کاشتروزی از روزها، وقتی پیرمرد قصه ما با بار خار بر پشت، داشت از دشت بر می گشت و طبق معمول، هر قدم دانه شکری می کاشت، جوانی او را دید و به تماشایش ایستاد و شنید که پیرمرد می گوید:«خدایا شکرت که این همه نعمت به من عطا کردی، این همه ثروت و عزّت به من بخشیدی، خدایا...»جوان که حرف های او را شنید و قد خمیده و لباس های زنده او را دید. به حیرت افتاد و در دل با خود گفت: «عجب پیرمرد بیچاره و احمقی! بیچارگی و نکبت و بدبختی از سر تا پایش می بارد. آن وقت شکر خدا را به جای می آورد و به خاطر ثروت و عزّت و دولتی که خداوند بدو بخشیده است شکر می گوید ولی کدام قدرت؟ کدام شوکت؟ کدام ثروت و عزت؟» جوان جلوتر رفت و رو به روی پیرمرد ایستاد. می خواست سر از کارهای او در آورد و علت شکر گفتن های او را بفهمد. او در برابر پیرمرد ایستاد و چشم در چشم او، به او گفت:«خار بر پشت زنی زین سان گامدولتت چیست؟ عزیزیت کدام؟عمر در خارکشی ساخته ایعزّت از خواری نشناخته ای!»پیرمرد لبخند معنی داری زد و سراپای جوان مغرور را برانداز کرد و آنگاه با لحنی کنایه آمیز گفت: «چه عزّتی و چه دولتی بالاتر از اینکه محتاج جوانی همچون تو نیستم. خودم کار می کنم و خرج زندگی ام را در می آورم. محتاج این نیستم که به در خانه مردم بروم و تکه نانی از این و جام آبی از آن بخواهم و یا به این و آن بگویم:
کای فلان، چاشت بده یا شاممنان و آبی که خورم، آشاممشکر گویم که مرا خوار نساختبه خسی چون تو گرفتار نساخت»جوان از شنیدن حرف های پیرمرد، شرمنده شد و سرش را به زیر انداخت. پیرمرد ادامه داد: «آری ای جوان، من خداوند بخشنده و مهربان را شکر می گویم که مرا...به ره حرص شتابنده نکردبر در شاه و گدا بنده نکردداد با این همه افتادگی امعزّ آزادی و آزادگی ام!» هفت اورنگ جامیتنظیم:نعیمه درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارمطالب مرتبطمرد دباغ و بازار عطر فروشان شتر زیرک راه و رسم بندگی غریبی که به دنبال مسکن می گشت حکایت آن ناشنوا مرد بقّال و طوطی حکایت روستایی و گاوش
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 4889]