واضح آرشیو وب فارسی:سایت رسیک: اگر روزی ژاپنیها همت کنند و ما در برنامههای مخصوص کودکان و نوجوانان در یکی از شبکههای تلویزیونی خودمان، شاهد پخش اولین قسمت از کارتونِ منطقالطیر باشیم، شاید دستاندرکاران نقاشی متحرک در ایران پی به ارزشهای تصویری این منظومة عرفانی بینظیر ببرند.
تمام شخصیتهای منظومه منطقالطیر پرندگان هستند و هر پرنده نماد یک «تیپ» بشری. سلوک این مرغان به سمت قاف و به رهبری هُدهد و گذشتن از هفت وادی و سرانجام پی بردن به این راز شگفت که سی مرغ باقیمانده از آفات و بلایای راه پرفراز و نشیب سلوک، فرق و فاصلة چندانی با «سیمرغ» پادشاه مرغان ـ ندارند، بدنه منظومهای عرفانی را تشکیل میدهد که در نهایت تفسیری مجسم و بصری از این حدیث میتواند بود که:
« مَنْ عَرَف نَفْسَه فَقَدْ عَرَف رَبَّه. — خودشناسی، پیشدرآمد خداشناسی است » .
***
پرواضح است که برای این داستان پرشخصیت و پرحادثه، پیامهای دیگری هم میتوان ارائه کرد، اما قصد ما از طرح این نکته در این بحث تأکیدی جداگانه بر میل شدید عطار به داستانپردازی در کلیة آثار منظوم او و نیز داستانپردازی نمادین در منطقالطیر است. گفتنی است که منظومة بلند منطقالطیر در بطن خود حاوی حکایات کوتاهی نیز هست که هر از چندی هُدهد ـ رهبر و راهنمای مرغان ـ برای رفع شبهات و توجیه ضرورت سلوک برای دیگر مرغان، ارائه میکند.
به نظر نگارنده یک دوره مطالعه کامل آثار منظوم عطار برای قصهنویسان و نیز قلمزنان عرصه فیلمنامهنویسی میتواند دربردارنده تجربههای گرانقیمتی باشد که بسیاری از ما با عطش فراوان در لابهلای متون نقد ادبی غرب شیفتهوار به دنبال آنها هستیم .
برای مثال داستان بلند «زن صالحه» در الهینامه عطار دربردارنده تمام عناصر داستانی و شیوهها و شگردهایی است که در متون کلاسیک قصهنویسی بر آنها تأکید فراوان شده است و میتوان با کمی بذل ذوق و حوصله از این داستان بلند فیلمنامهای جذاب و پرنکته و مناسب برای به تصویر درآمدن آماده و ارائه کرد. فیلمنامهای که قهرمان آن زن پاکدامنی است که در نهایت به مقام اولیاء اللهی میرسد و این زن برای رسیدن به این مقام، آزمونهای سختی را پشت سر میگذارد که هر کدام از آنها برای تباه کردن یک لشکر عظیم از مردان فیزیکی کفایت میکند!
نگاه مثبت به زن در آثار عطار که در میان شاعران عارف ما میتوان گفت تقریباً به عطار اختصاص دارد، میتواند دستمایه ارزشمندی برای زنان کارگردان و فیلمنامهنویس سرزمین ما باشد و موجد آثاری که در ذات و کردار طرفدار «زن» باشد نه در صورت و شعار. در کتاب ارزشمند مصیبتنامه نیز فراوان به حکایاتی برمیخوریم که هم مناسب تبدیل به فیلمنامه برای نقاشی متحرک است و هم شایسته دیگر فیلمهای داستانی برای مقاطع سنی مختلف.
به نظر شما آیا حکایت زیر ـ با کمی تغییر و تبدیل ـ قابلیت فیلمنامه شدن برای کارتون ـ نقاشی متحرک ـ را ندارد:
گشت پیدا یک کبوتر نازنین
رفت موسی را همی در آستین
از پَسَش بازی درآمد سرفراز
گفت: ای موسی به من ده صید باز!
رزق من اوست از منش پنهان مدار
لطف کن روزی من با من گذار
گشت حیران موسی عمران ازین
میتوان شد ای عجب حیران ازین
گفت این یک را امانم حاصل است
وان دگر یک گرسنه، این مشکل است!
زینهاری پیش دشمن چون کنم
هست دشمن گرسنه من چون کنم
گفت: اکنون هیچ دیگر بایدت
گوشت یا خود این کبوتر بایدت
باز گفتا: «گوشتی گر باشدم
راضیام به از کبوتر باشدم!»
کاردی خواست از پی مهمان خویش
تا ببرد پارهای از ران خویش
باز چون گشت ای عجب واقف ز راز
شد فرشته صورت و گم گشت باز
گفت: ما هر دو فرشته بودهایم
تا ابد از خورد و خُفت آسودهایم
لیک ما را حق فرستاد این زمان
تا کند معلوم اهل آسمان ـ
شفقت تو در امانت داشتن
رحمت تو در دیانت داشتن!
شاید نخستین اشکالی که در زمینه فیلمنامه کردن این حکایت لطیف به ذهن میرسد وجود شخصیت موسی(ع) است. داستانهایی از این دست را میتوان به راحتی با تغییر دادن شخصیت از پیامبر حق به مردی متدین و مهربان یا احیاناً گذاشتن یکی از شخصیتهای عرفانی به جای آن، از شعاع «اهانت به مقدسات» دور کرد.موقعیت نمایشی یا وضعیت دراماتیکی که عطار در حکایت کوتاه زیر به وجود میآورد از توانایی عطار برای خلق قصههایی که بار بصری بالایی دارند و مناسب تصویر شدن نیز هستند، حکایت میکند:
کشتیای آورد در دریا شکست
تختهای زان جمله بر بالا نشست
گربه و موشی بر آن تخته بماند
کارشان با یکدگر پخته بماند
نه ز گربه بیم بود آن موش را
نه به موش آهنگ آن مغشوش را
هر دو تن از هول دریا ای عجب
در تحیر بازمانده خشکلب
زهرة جنبش نه و یارای سیر
هر دو بیخود گشته نه شر و نه خیر!
عطار در اینجا داستان را ناتمام گذاشته و فقط از موقعیت نمایشی به دست آمده به عنوان تمثیلی برای روز قیامت استفاده میکند:
در قیامت نیز این غوغا بُوَد
یعنی آنجا نه تو و نه ما بود!
اما بر اهل فن پوشیده نیست که این موقعیت داستانی ایجادشده، شایان بسط و توسعه بیشتر است. میتوان ماجرای این موش و گربه را که در میان دریای هولناک ناگزیر بر روی تخته پارهای رودرروی هم قرار گرفتهاند و از ترس دریا ـ خطر مشترک ـ زهره جنبیدن ندارند، ادامه داد و به نتایج متنوع و مطلوب رسانید.
فیلمنامهنویس قرن بیستم میتواند به جای موش و گربه ـ نماد دو دشمن ـ یک سرباز ژاپنی و یک سرباز آمریکایی را انتخاب کند و به جای تختهپاره، جزیرهای متروک در دل اقیانوسی بزرگ را قرار دهد، و این دو را از کانال حوادث دراماتیک با هم درگیر کند و در نهایت به نتیجهای برسد که با دیدگاه خود از جنگ و تأثیر آن بر انسان، سازگار باشد.
***
شخصیت «دیوانه» در منظومههای عرفانی و بهویژه در حکایاتی که عطار میآورد بیشباهت به شخصیت «دلقک» در آثار نمایشی شکسپیر نیست. فردی که بیپروا حقایق را باز میگوید و در همه حال از گزند بزرگ و کوچک در امان است و خندة نابی که بر لبها مینشاند گاه از هایهای گریه نیز تلختر است. «دیوانه» در آثار عطار گاه با خدا هم چون و چرا میکند و گاه به ضرورت دیوانگی و رهایی از قید و بندِ «عقل دوراندیش» سخنانش با شطحیات عارفان بزرگ، عنان بر عنان میرود:
شد به گورستان یکی دیوانهکیش
ده جنازه پیشش آوردند بیش
تا که بر یک مرده کردندی نماز
مردة دیگر رسید از پی فراز
هر زمانی مردة دیگر رسید
تا یکی بردند دیگر در رسید
مرد مجنون گفت: بر مرده، نماز ـ
چند باید کرد کارست این دراز!
کی توان بر یک به یک تکبیر کرد
جمله را باید کنون تدبیر کرد
هر چه در هر دو جهان دونِ خداست
بر همه تکبیر باید کرد راست
بر در هر مردهای نتوان نشست
چار تکبیری بکن بر هر چه هست!!
این حکایت نغز و دلنشین همانگونه که پیش از این گفته شد به علت گرهگشایی کلامی آن ـ که کلام و عبارتی عارفانه و زیباست ـ اگر هم به «تصویر» بدل شود تأثیر و گیرایی هنری چندانی نخواهد داشت. اما صرف آگاهی از این نحوه حکایتپردازی و آشنایی با ظرافتهای کلامی به یقین برای نویسندگان سودمند خواهد بود. خواننده اهل ـ بهخصوص آن که دغدغه نوشتن دارد ـ با خواندن حکایتهایی از این دست در مصیبتنامه عطار ناگاه به حکایتهایی میرسد که شایستگی بسیاری برای بازنویسی به شکل داستان یا فیلمنامه امروزی دارد. مثل حکایت زیر:
خارکنی که به سختی گذران معیشت میکرد روزی حضرت موسی(ع) را میبیند که عازم کوه طور و گفتوگو با خداوند است:
دید موسی را که میشد سوی طور
گفت از بهر خداوند غفور
از خدا در خواه تا هر روزیام
میفرستد بیزحیری روزیام
حضرت موسی(ع) به کوه طور میرود و پیام پیر خارکن را به حق تعالی میرساند. حق تعالی میفرماید که به او بگو که فقط دو حاجت میتواند از من طلب کند:
باز آمد موسی و گفت از خدا
نیست جز دو حاجتت اینجا روا!
اگر تا همین جای داستان به ذهن خواننده همان مشکل قدیمی یعنی حضور پیامبر خدا و از آن بالاتر صحبت با ذات حق، خطور کرده است باید گفت که در فیلمنامه میتوان این بخش از داستان را با توسل به شیوههای سنتی در کارتونهای «هزار و یکشبی» یعنی پیدا کردن چراغ جادو یا شیشه عمر غول و نظایر آن به شکل دیگری تأمین کرد. به لحاظ داستانی، اهمیت در روبهرو شدن مرد خارکن با دو آرزو است!
مرد شد در دشت تا خار آورد
و آن دو حاجت نیز در کار آورد
پادشاهی از قضا در دشت بود
بر زن آن خارکش بگذشت زود
صورتی میدید بس صاحب جمال
در صفت ناید که چون شد در جوال
شاه گفتا کیست او را بارکش
آن یکی گفتا که پیری خارکش
در زمان فرمود زن را شاه دهر
تا که در صندوق بردندش به شهر
وقتی پیر خارکش از بیابان به کلبه خود باز میگردد، اطفال خویش را گریان و نالان از دوری مادر میبیند:
دید طفلان را جگر بریان شده
در غم مادر همه گریان شده
باز پرسید او که مادرتان کجاست
قصه پیش پیر برگفتند راست
پیر، سرگردان شد و خون میگریست
زانکه بیزن هیچ نتوانست زیست
در اینجا پیر از درماندگی به یاد دو حاجتی که خدا به او وعده داده بود، میافتد. وقت آن است که حاجت اول را از خدا طلب کند:
گفت یارب بر دلم بخشودهای
وین دو حاجت را تواَم فرمودهای
یارب آن زن را که میدانی همی
این زمان خرسیش گردانی همی!
پیر بعد از طلب کردن حاجت اول از خداوند، برای تدارکِ نان اطفال و با اوقاتی تلختر از زهر، روانه شهر میشود.
شاه ستمگر هم وقتی از شکار فارغ میشود به خادم مخصوص دستور میدهد که صندوق را بیاورد:
شاه چون در شهر آمد از شکار
گفت آن صندوق ای خادم بیار
چون در صندوق بگشادند باز
روی خرسی دید شاه سرفراز
شاه وحشتزده و از بیم اینکه زن، پری یا جن باشد دستور به برگرداندن «خرس» به جای اولش میدهد.
از آن طرف هم مرد خارکن، بعد از فروش پشتههای خار، برای اطفال خود نان میخرد و به کلبه خویش بازمیگردد:
دید خرسی را میان کودکان
در گریز از بیم او آن طفلکان!
خارکش چون خرس را آنجا بدید
گفتیی یک تشنه صد دریا بدید
و در اینجا خارکش، حاجت دوم را هم از خدا طلب میکند:
گفت یارب حاجتی ماندست و بس
همچنانش کن که بود او آن نَفَس
خرس شد حالی چنان کز پیش بود
در نکویی گوییا زان بیش بود
چون شد آن اطفال را مادر پدید
هر یکی را دل ز شادی برپرید!!
قصه و بدنه دراماتیک آن در اینجا به پایان میرسد. اوضاع همچنان میشود که از این پیش هم بود! اما پیر خارکش به ناسپاسی خود آگاه شده و با بیدار دلی تمام پی به کیمیای قناعت میبرد:
مرد را چون آن دو حاجت شد روا
آمد آن فرتوت غافل در دعا
ناسپاسی ترک گفت آن ناسپاس
کرد حق را شکرهای بیقیاس
گفت یارب تا نکو میداریام
قانعم گر همچنین بگذاریام
پیش از این از ناسپاسی میگداخت
قدر آن کز پیش بود اکنون شناخت!
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت رسیک]
[مشاهده در: www.ri3k.eu]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 461]