واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک تصمیم
آن روز توی كلاس وقتی آقای معلم نمرههای درس ریاضی بچهها را اعلام كرد، مجید مثل دفعههای قبل نمره پایینی گرفته بود، اما این بار كمترین نمره كلاس مال او بود. بعضی از بچهها خندیدند و حرفهایی زدند كه باعث ناراحتی او شد! مجید سرش را پایین انداخته بود و خجالت میكشید و حتی چیزی نمانده بود كه گریهاش بگیرد. آقای معلم كه حال و روز پسرك را دید، گفت: بچهها بس كنید، چه كار زشتی، مسخره كردن دیگران كار خیلی بدیه؛ دیگه تكرار نشه.و از مجید هم خواست كه وقتی زنگ خورد توی كلاس بماند تا كمی با هم صحبت كنند.بچهها كه رفتند آقای معلم كنار مجید نشست و با مهربانی گفت: خب، آقا مجید نمیخوای درس بخونی؟ آخه چرا؟ اگه مشكلی داری بگو شاید بتونم كمكت كنم. مجید همینطور كه سرش پایین بود، آرام گفت: نه آقا مشكلی ندارم، فقط... .ـ فقط چی؟ بگو.ـ آخه آقا میدونید من ریاضی رو نمیتونم یاد بگیرم.ـ یعنی چی كه نمیتونی؟ـ آقا من چیزی از اون متوجه نمیشم حتی اگه بخونم!ـ پسرجان چرا این حرف رو میزنی، مگه تا حالا نشستی بخونی؟ـ نه نخوندم، اما میدونم كه از ریاضی سر درنمییارم.ـ ببین مجید جان، بیا و به حرف من گوش كن و یه بار مرد و مردونه بشین و ریاضی رو بخون اگه موفق نشدی و نتونستی چیزی بفهمی اون وقت حق با شماست.ـ آخه آقا... .ـ دیگه آخه نداره، برو با توكل به خدا از همین امروز شروع كن تا امتحان بعدی چند روزی وقت داری، خوب بخون و هر اشكالی داشتی از خودم بپرس تا كمكت كنم.مجید به حرفهای آقا معلم خیلی فكر كرد و متوجه درستی آن ها شد، دلگرم شد و تصمیم گرفت درس خواندن واقعی را شروع كند.هر روز كه از مدرسه به خانه میآمد كمی استراحت میكرد و مشغول درس خواندن میشد. بازی كردن را كنار گذاشت و حتی تلویزیون هم خیلی كم نگاه میكرد و با برنامه حسابی درس میخواند.
بالاخره روز امتحان رسید و او ورقهاش را نوشت و تحویل داد، از كار خودش راضی بود، اما هنوز كمی نگرانی داشت. آقای معلم یكی یكی ورقهها را تصحیح میكرد و نمره بچهها را میخواند: به ورقه مجید كه رسید نگاهی به اوكرد و گفت: مجید، بیا اینجا.پسرك كنار آقای معلم رفت و ایستاد، دل تو دلش نبود، منتظر شد تا نمرهاش را بخواند.ـ آفرین پسرم، چه نمره خوبی گرفتی، حالا دیدی اگه بخوای میشه.مجید نمرهاش را كه دید خیلی خوشحال شد و از آقای معلم به خاطر راهنماییهایش تشكر كرد.او حالا فهمیده بود كه با كوشش و توكل برخدای بزرگ میشود در سختترین كارها موفق شد.رضا بداقی_جام جم(چاردیواری)درویشی_تصویر:مهدیه زمردکارتنظیم:نعیمه مطالب مرتبطبعضی شوخی ها خنده دار نیستند چشم هایت را باز نگه دار انگورهای این باغ ترشند!!! یه لبخند زیبا، یه دنیای قشنگ ماجرای پسری كه همیشه تلویزیون می دید کمک بزرگ سارا کوچولو تصمیم مینا کوچولو برای زود خوابیدن الاغ دانا
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 536]