تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 14 مهر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):درهاى آسمان در اولين شب ماه رمضان گشوده مى‏شود و تا آخرين شب آن بسته نخواهد شد. 
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1820627976




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اگر دلت بشکند


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: اگر دلت بشکند
امام رضا
پنجره اتاق را باز می کنم. نگاهم به گنبد و بارگاه ضامن آهو می افتد. دوباره از شوق زیارت لبریز می شوم. خورشید با طلوع خود شروع روز دیگری را در مشهد رضوی اعلام می کند. از مسافرخانه بیرون می آیم. میرزا آقا بساطش را کنار خیابان پهن کرده. پیرمرد دستفروش با صفایی است. همیشه لبخند می زند. صاحب مسافرخانه می گوید: او شفا یافته امام رضا(ع)است. این موضوع را که شنیدم،باورم نشد. دلم می خواهد از پیرمرد بپرسم، اما رویم نمی شود. امروز آخرین روزی است که در مشهد هستم. روز وداع است. بلیط قطار تهران را گرفته ام. دلم را به دریا می زنم و به او نزدیک می شوم. سلام می کنم و کنارش می نشینم. با لبخند جوابم را می دهد: - چیزی می خواستی آقا جون؟ - نه آقا سید! فقط یه سوال داشتم. - بفرما. - از یه بنده خدا شنیدم، امام هشتم شما را شفا داده. این مسئله حقیقت داره؟ پیرمرد چیزی نمی گوید. به فکر فرو می رود. اشک در چشمانش حلقه می زند. شاید ناراحت شده باشد. اما پس از مدتی، سکوت را می شکند. - قصه اش طولانیه. حوصله داری گوش بدی؟ - بله، خیلی مشتاقم. دوره سربازی ژاندارمری مشهد بودم. خدمت که تموم شد، همون جا استخدام شدم. یه روز قرار شد یه گاری فشنگ و باروت ببریم ژاندارمری تربت جام. ما شش نفر بودیم. گاری رو به دو تا قاطر بستیم و حرکت کردیم. بیرون مشهد نزدیک یه چشمه آب توقف کردیم; می خواستیم یه کم استراحت کنیم. یکی از بچه ها که به صندوق باروت تکیه داده بود، کبریت کشید تا سیگارشو روشن کنه. ناگهان صدای هولناکی بلند شد. صندوق باروت منفجر شد. چند متر به هوا پرتاب شدم و دوباره به زمین خوردم. سه نفر از بچه ها در دم هلاک شدند. نمی تونستم از جا حرکت کنم. هر دو پام سوخته بود. در اون نزدیکی یه آبادی بود. مردم با عجله خودشونو به ما رسوندند. از شدت درد بیهوش شدم. فقط وقتی به هوش اومدم که منو تو مریضخونه لشکری مشهد بستری کرده بودند. یکماه مشغول معالجه بودند. از اونجا منتقلم کردن مریضخونه حضرتی. هشت ماه هم اونجا بودم. جراحت و زخم خوب شد، اما قدرت حرکت نداشتم. رگهای هر دو پام به طور کلی سوخته بود. یه شب دلم شکست. نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم; شروع کردم به گریه کردن. آهسته گریه می کردم که بقیه مریضا از خواب بیدار نشن. متوجه امام رضا(ع) شدم. گفتم: - ای پسر رسول خدا! من سیدم. از خانواده شما هستم. بداد من بیچاره برسید، زمین گیر و علیلم. اونقدر گریه کردم تا خوابم برد. در عالم رویا متوجه شدم یه سید بزرگوار کنار تخت منه. با محبت نگاهم کرد و گفت: - میرزا آقا! حالت چطوره؟ تا این کلام رو گفت، دستشو گرفتم. - شما کی هستید؟ قوم و خویش منید که حالمو می پرسید؟ - یه بنده خدا هستم. - نمی شه باید شما رو بشناسم. - به چه کسی متوسل شدی؟ - امام رضا(ع) - من رضا هستم. - آقا جون! ببینید به چه حالی افتادم. قدرت حرکت ندارم، پاهام به فرمونم نیستن. - ببینم پایت را. آقا با دست مبارک هر دو پایم را مسح کرد. احساس می کردم روح تازه ای به پاهایم آمده. از خواب پریدم. نیم خیز شدم. شصت پامو تکون دادم. بعد هر دو پامو حرکت دادم. از تخت پایین اومدم. کمی تو اتاق راه رفتم. وقتی مطمئن شدم خوب شده ام، فریادی از خوشحالی کشیدم. با صدای بلند گریه می کردم. هم اتاقی ها با ترس از خواب بیدار شدن. فکر می کردن من دیوونه شدم. یکی از اونا گفت: - سید! چه خبره؟ برا چی نصف شب ما رو از خواب پروندی؟ - آقا منو شفا داد. امام هشتم اومد عیادتم. ببینید چه راحت راه می رم. آی خدا، شکرت! صبح که شد، دکترا منو معاینه کردن. بیچاره ها هاج و واج مونده بودن. به اونا گفتم: - تعجب نکنید، دکتر اصلی منو شفا داد. از مریضخونه که مرخص شدم، یکسره رفتم حرم آقا. توبه کردم که دیگه نوکر دولت نباشم. از اون به بعد شدم دستفروش. میرزا آقا قصه اش را که تمام می کند، پاچه های شلوارش را بالا می زند. آقا جون! نگاه کنید. خوب نگاه کنید. هیچ اثری از زخم تو پاهام نمونده. انگار نه انگار انفجار باروت تموم گوشت ها و رگها رو سوزونده بود. حق با پیرمرد است. می گویم: - قبوله آقا سید! خوش به حالت، جمال امامو تو خواب دیدی. ما که یه همچی لیاقتی نداریم! - اگه دلت بشکنه، تو هم می بینی. با میرزا آقا خداحافظی می کنم و به سمت حرم می روم. صدای پیرمرد هنوز در گوشم طنین انداز است. - اگر دلت بشکند....  تنظیم: گروه دین و اندیشه تبیانمنبع: کرامات الرضویه، علی میرخلف زاده  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 261]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن