تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام حسن عسکری (ع):دو خصلت است كه بالاتر از آنها چيزى نيست: ايمان به خدا و سود رساندن به برادران.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815568416




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جرعه جرعه شعر


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
جرعه جرعه شعر
جرعه جرعه شعر يک جرعه باران پيچيده روي شعله دامانم نمي بيني من اولين غمگين دورانم نمي بيني آرام و پاک و ساده و باراني و سرخوش تصويري از شبهاي تهرانم نمي بيني چشمم به قرص ماه اما من تمام شب در جستجوي تکه اي نانم نمي بيني هي شاخه ام زير غم مستأجري خم شد حالا به فکر رهن گلدانم نمي بيني شايد کويري از دهانم شعله بردارد لب تشنه ي يک جرعه بارانم نمي بيني بشکن مرا در من، منم را باز پيدا کن من در تو نه در خويش پنهانم نمي بيني کم کم کسي دارد مرا کم مي کند حالا از فرط کم بودن فراوانم نمي بيني آکنده از عطر هزاران لاله سرخم من مشتي از خاک شهيدانم نمي بيني. (اکرم السادات هاشمي) بهار گمشده شناسنامه ام از تو، شناسنامه ات از من بهار گمشده در سالهاي رشته و سوزن بس است ماندن و در خويش، حلقه حلقه شکستن بچرخ و رنگ بگردان به رقص گيسو و دامن بچرخ و رنگ بگردان چرا بهار نباشي؟مگر بهار چه دارد به جز جنون شکفتن بچرخ دايره ي، رقص زير پاي شناور مباد گوشه بگيري در اين مثلث آهن مباد گوشه بگيري به آرزوي گشايش که در گشوده نخواهد شد از به خانه نشستن مباد گوشه بگيري مباد زنده بميري بهار گمشده در خاطرات دورتر من . (محمدرضا تقي دخت)شعر گندم زده امروز غزلها همه در خدمت گندم مرديم از اين واژه ي تکراري مردم گندم زده شد باز نگاه غزل و تو شاعر شده اي سر زده به گندم چندم؟ ... آري همه ي شعر تو شد گندم و گندم گم شد دل من باز در اين عصر تراکم من خانه خود را بلدم حيف در اينجا با قافيه ي گم، شده ام گم شده ام گم!بغض من اگر باز به بن بست رسيده است پيروز شده قافيه اي مثل تبسم -صبح است و تماشاي غزلهاي رسيده خوابيده دلم حيف به لالايي مردم. (محدثه رضايي)چي باقي مانده از من؟... دقيقاً مثل تو از هر چه آدم هست بيزارم و از ماندن کنار اين همه نامرد، ناچارم دهانم شعله زار بادهاي استخوان کوبست شبيه کوره هاي مرگ از آتش تلنبارم درختي آشيان در بادم و مي ترسم از گنجشک و مي ترسم بکوبد ريشه را دست تبر دارم چه مي شد تا زمستانهاي دور از دست برگردند دوباره از خودم يکبار ديگر دست بردارم تو مي داني که من از بادهاي فتنه مي لرزم چگونه آشيان بر شانه هاي بيد بگذارم چه باقي مانده از من ـ اين من تاريک يخبندان ـ نه شب، نه باد، نه سنگم، نه مي چرخم، نه مي بارم براي آن شب ديجور خوشبختي که در راه هست بنا دارم بريزم لحظه اي در خويش آوارم تمام قريه هاي اين حوالي گرگ باران اند بگو آخر سرم را بر کدامين چاه بگذارم؟ (مريم سقلاطوني)خلع سلاح (1) اين آئينه ها را براي شکستن نياورده ام اينجا ... لطفاً سنگهاتان را زمين بگذاريد و موهاي ژوليده تان را تسليم کنيد. (2) مثل درياست هر چه بيشتر در آن پارو بزني سرگردان تر مي شوي ... جاي شما باشم از اينجا به بعدش را فقط تماشا مي کنم. (3) قبل از آنکه دراز بکشم سرت را روي متکاي خيالم مي گذاري ... [به خواب مي روي] من که جايي براي خوابيدن ندارم کنار خواب تو بيدار مي مانم تا صبح شود ... .(محمدرضا بهادري ـ ايلام)منبع:مجله ي حديث زندگي، شماره ي11/س
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 185]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن