پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان
پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
تجهیزات و دستگاه های کلینیک زیبایی
سررسید تبلیغاتی 1404 چگونه میتواند برندینگ کسبوکارتان را تقویت کند؟
چگونه با ثبت آگهی رایگان در سایت های نیازمندیها، کسب و کارتان را به دیگران معرفی کنید؟
بهترین لوله برای لوله کشی آب ساختمان
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
تعداد کل بازدیدها :
1849178648
اين زاغوشان بسي پريدند بلند
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اين زاغوشان بسي پريدند بلند شاعر : ابوسعيد ابوالخير سنگي چوبي گزي خدنگي تيري اين زاغوشان بسي پريدند بلند کز کبر به جايي نرسيدست کسي از کبر مدار هيچ در دل هوسي تا صيد کني هزار دل در نفسي چون زلف بتان شکستگي عادت کن بي ياد تو برنيايد از من نفسي اي در سر هر کس از خيالت هوسي من خواجه يکي دارم و تو بنده بسي مفروش مرا بهيچ و آزاد مکن ورخانه نشيني همگي وسواسي گر شهره شوي به شهر شر الناسي کس نشناسد ترا تو کس نشناسي به زان نبود که همچو خضر والياس تا نگذري از خويش به مردي نرسي تا نگذري از جمع به فردي نرسي بي درد بماني و به دردي نرسي تا در ره دوست بي سر و پا نشوي گه در سر مجنون همه سودا باشي گه شانه کش طرهي ليلا باشي گه آتش خرمن زليخا باشي گه آينهي جمال يوسف گردي معشوقهي پيدا و نهانش باشي مزار دلي را که تو جانش باشي دل خون شود و تو در ميانش باشي زان ميترسم که از دلازاري تو دل چيست درون سينه سوزي و تفي جان چيست غم و درد و بلا را هدفي مرگ از طرفي و زندگي از طرفي القصه پي شکست ما بسته صفي برداشت سفيده دم حجاب از طرفي بگشود نگار من نقاب از طرفي ماه از طرفي و آفتاب از طرفي گر نيست قيامت ز چه رو گشت پديد کونين به پيش کرمت خاشاکي اي آنکه به کنهت نرسد ادراکي بخشيده شود پيش تو مشت خاکي از روي کرم اگر ببخشي همه را ترويج چنين متاع کاسد تا کي وصافي خود به رغم حاسد تا کي فاسد باشد خيال فاسد تا کي تو معدومي خيال هستي از تو وي نيست شونده لاف هستي تا کي اي دل زشراب جهل مستي تا کي تردامني و هواپرستي تا کي گر غرقهي بحر غفلت و آز نهاي هر مرغي را زشوق تو آهنگي اي از تو به باغ هر گلي را رنگي برخاست صداي ناله از هر سنگي با کوه زاندوه تو رمزي گفتم ميکوش که تا شوي ز دل يار دلي تا بتواني بکش به جان بار دلي کار دو جهان در سر آزار دلي آزار دلي مجو که ناگاه کني هر جا که دليست شد گرفتار غمي از درد تو نيست چشم خالي ز نمي اي باعث عمر مامبادت المي بيماري تو باعث نابودن ماست مردند ز حسرت و غم ناکامي بي پا و سران دشت خون آشامي هجران کشد و اجل کشد بدنامي محنت زدگان وادي شوق ترا در ديده تويي و گرنه ميدوختمي دل داغ تو دارد ارنه بفروختمي در پيش تو چون سپند ميسوختمي دل منزل تست ورنه روزي صدبار روزي ز تو صد بار خبر داشتمي حقا که اگر چو مرغ پر داشتمي کي ديده ز ديدار تو برداشتمي اين واقعهام اگر نبودي در پيش گر پيش مني چو بي مني در يمني گر در يمني چو با مني پيش مني خود در غلطم که من توام يا تو مني من با تو چنانم اي نگار يمني عشقي داريم و ديدهي گرياني دردي داريم و سينهي برياني دردي و چه درد، درد بيدرماني عشقي و چه عشق، عشق عالم سوزي و آن نان بنهم پيش سگي بر خواني گر طاعت خود نقش کنم بر ناني از ننگ بر آن نان ننهد دنداني و آن سگ سالي گرسنه در زنداني کايشان دانند سياست سلطاني نزديکان را بيش بود حيراني لاحول کني و دست بر دل راني ما را به سر چاه بري دست زني کايشان دانند سياست سلطاني نزديکان را بيش بود حيراني ماييم قرين حيرت و ناداني ما را چه که وصف دستگاه تو کنيم در شان دگر جلوه کند هر آني هستي که عيان نيست روان در شاني گر بايدت از کلام حق برهاني اين نکته بجو ز کل يوم في شان ور زنده ببوي وصل جاني جاني گر در طلب گوهر کاني کاني هر چيز که در جستن آني آني القصه حديث مطلق از من بشنو راز دل زار مستمندان داني اي آنکه دواي دردمندان داني ناگفته تو خود هزار چندان داني حال دل خويش را چه گويم با تو احوال دل شکسته بالان داني آني تو که حال دل نالان داني ور دم نزنم زبان لالان داني گر خوانمت از سينهي سوزان شنوي آيا که چه نکتهاست بردوختني گفتي که به وقت مجلس افروختني عشق آمدني بود نه آموختني اي بيخبر از سوخته و سوختني لاحول کني و شست بر شست زني ما را به سر چاه بري دست زني گويي عسسي و شامگه مست زني بر ما به ستم هميشه دستي داري تا کي به هدف تير پراکنده زني تا چند سخن تراشي و رنده زني بسيار بدين گفت و شنوخنده زني گر يک ورق از علم خموشي خواني وي رازق پادشاه و درويش و غني اي واحد بي مثال معبود غني يا از کرم خودت مرا ساز غني يا قرض من از خزانه غيب رسان و آنرا به نماز و طاعت آباد کني خواهي چو خليل کعبه بنياد کني به زان نبود که خاطري شاد کني روزي دو هزار بنده آزاد کني به زان نبود که خاطري شاد کني گر زانکه هزار کعبه آزاد کني بهتر که هزار بنده آباد کني گر بنده کني ز لطف آزادي را موسي کش و فرعون پرستند همه دنيا طلبان ز حرص مستند همه از دوستي حرص شکستند همه هر عهد که با خداي بستند همه بي چشم تو نور نيست بر چشم همه اي چشم تو چشم چشمه هر چشم همه از چشم تو چشمههاست در چشم همه چشم همه را نظر بسوي تو بود با نفس و هواي نفس ياريم همه چون باز سفيد در شکاريم همه معلوم شود که در چه کاريم همه گر پرده ز روي کارها بر گيرند وصل تو شب و روز تمناي همه اي روي تو مهر عالم آراي همه ور با همه کس همچو مني واي همه گر با دگران به ز مني واي بمن غم بر سر غم بسان سنگ اندر کوه سودا به سرم همچو پلنگ اندر کوه چون شير به دريا و نهنگ اندر کوه دور از وطن خويش و به غربت مانده نقشم به مراد خويش بنگاشتهاي آنم که توام ز خاک برداشتهاي ميرويم از آنسان که توام کاشتهاي کارم چو بدست خويش بگذاشتهاي بي تابي من ديده و برتافتهاي اي غم که حجاب صبر بشکافتهاي اي هجر بکش که بيکسم يافتهاي شب تيره و يار دور و کس مونس نه وز خرمن دهر ديده بر دوختهاي دارم صنمي چهره برافروختهاي پروانه صفت سوختهاي سوختهاي او عاشق ديگري و من عاشق او وز خرمن دهر ديده بر دوختهاي من کيستم آتش به دل افروختهاي شايد که رسم به صبحت سوختهاي در راه وفا چو سنگ و آتش گردم ديوانهي با خرد به جنگ آمدهاي من کيستم از خويش به تنگ آمدهاي ناليدن پاي دل به سنگ آمدهاي دوشينه به کوي دوست از رشکم سوخت خواهي که بري به حال او با همه پي هستي که ظهور ميکند در همه شي مي وي بود اندر وي و وي در مي وي رو بر سر مي حباب را بين که چسان تا چند روم دربدر و جاي به جاي اي خالق ذوالجلال و اي بار خداي يا قفل مهمات مرا دربگشاي يا خانه اميد مرا در دربند يا خار و خس زمانه را جاروبي يا پست و بلند دهر را سرکوبي عزلي نصبي قيامتي آشوبي تا چند توان وضع مکرر ديدن يا خار و خس زمانه را جاروبي يا سرکشي سپهر را سرکوبي حشري نشري قيامتي آشوبي بگرفت دلم ازين خسيسان يا رب صد خانه پر از بتان يکي نشکستي عهدي به سر زبان خود بربستي فردات کند خمار کاکنون مستي تو پنداري به يک شهادت رستي يا با غم من صبر بهم بايستي غم جمله نصيب چرخ خم بايستي يا عمر به اندازهي غم بايستي يا مايهي غم چو عمر کم بايستي از بسکه بجستي تو همه آن گشتي زلفت سيمست و مشک را کان گشتي اي واي از آنروز که سوزان گشتي اي آتش تا سرد بدي سوختيم وي قلعه گشاي در خيبر فتحي اي شير خدا امير حيدر فتحي اي صاحب ذوالفقار و قنبر فتحي درهاي اميد بر رخم بسته شده در بزم وصال خود مرا جادادي در کوي خودم مسکن و ماوا دادي عاشق کردي و سر به صحرا دادي القصه به صد کرشمه و ناز مرا آخر بستم زهر جدايي دادي اول همه جام آشنايي دادي داد از تو که داد بيوفايي دادي چون کشته شدم بگفتي اين کشتهي کيست بر عجز و پريشاني حالم مددي اي شاه ولايت دو عالم مددي جز حضرت تو پيش که نالم مددي اي شير خدا زود به فريادم رس عنقا منشي بلند همت مردي من کيستم از قيد دو عالم فردي لبريز محبتي سرا پا دردي ديوانهي بيخودي بيابان گردي وز باده رخان ما چو آتش کردي از چهره همه خانه منقش کردي عيشت خوش باد عيش ما خوش کردي شادي و نشاط ما يکي شش کردي از دانش و هوش و عقل فردم کردي عشقم دادي زاهل دردم کردي ميخواره و رند و هرزه گردم کردي سجاده نشين با وقاري بودم بي خويش و تبار و بي قرينم کردي با فاقه و فقر هم نشينم کردي آيا به چه خدمت اين چنينم کردي اين مرتبهي مقربان در تست داغم زرخ لاله عذاري کردي اي ديده مرا عاشق ياري کردي الله الله چه خوب کاري کردي کاري کردي که هيچ نتوان گفتن اي خون شده چند درد پيما گردي اي دل تا کي مصيبتافزا گردي رسوا کردي مرا، تو رسوا گردي انداختيم دربدر و کوي به کوي يعني که خط ارچه خوش نبود آوردي اي آنکه به گرد شمع دود آوردي ور خط به خون ماست زود آوردي گر دود دل منست ديرت بگرفت گه فصل خزان و گه بهار آوردي اي چرخ بسي ليل و نهار آوردي نامردان را بروي کار آوردي مردان جهان را همه بردي به زمين آتش بزدندي و نبخشايندي اي کاش مرا به نفت آلايندي وز دوست جدا شدن نفرمايندي در چشم عزيز من نمک سايندي وي رهرو رهنماي هر بي خبري اي خالق ذوالجلال هر جانوري بگشاي دري که من ندارم هنري بستم کمر اميد بر درگه تو پايي نه که در کوي تو يابم گذري دستي نه که از نخل تو چينم ثمري رويي نه که بر خاک بمالم سحري چشمي نه که بر خويش بگريم قدري داني که چرا همي کند نوحه گري هنگام سپيده دم خروس سحري کز عمر شبي گذشت و تو بي خبري يعني که نمودند در آيينهي صبح اوصاف تو در صفاتشان متواري اي ذات تو در صفات اعيان ساري در ضمن مظاهر از تقيد عاري وصف تو چو ذات مطلقست اما نيست نهري جاري به طورهاي طاري عالم ار نهاي ز عبرت عاري سريست حقيقة الحقايق ساري وندر همه طورهاي نهر جاري رحمان و رحيم و راحم و ستاري يا رب يا رب کريمي و غفاري اين بندهي شرمنده فرو نگذاري خواهم که به رحمت خداوندي خويش با آن چه کني که نفس کافر داري گيرم که هزار مصحف از برداري آنرا به زمين بنه که بر سر داري سر را به زمين چه مي نهي بهر نماز خاموشي و مردن رموزم داري اي شمع نمونهاي زسوزم داري آيا چه خبر ز سوز روزم داري داري خبر از سوز شب هجرانم چون مشک بمي حل شده مويي داري چون گل بگلاب شسته رويي داري پر آفت و محنت سر کويي داري چون عرصه گه قيامت از انبه خلق دردت چو دهند نام درمان نبري اي دل بر دوست تحفه جز جان نبري خاموش که عرض دردمندان نبري بي درد زدرد دوست نالان گشتي غم هيچ نيازمودهاي معذوري پيوسته تو دل ربودهاي معذوري تو بي تو شبي نبودهاي معذوري من بي تو هزار شب به خون در خفتم خندق جه و مرحب کش و خيبر گيري يا شاه تويي آنکه خدا را شيري ايام کند ذليل هر بيپيري مپسند غلام عاجزت يا مولا يا سرکشي زمانه را تدبيري يا گردن روزگار را زنجيري وز لطف نظر به سوي هر گبر کني اي آنکه سپهر را پر از ابر کني اي خانه خراب تا به کي صبر کني کردند تمام خانههاي تو خراب بر تو ز نبي نص جلي ادر کني اي خوانده ترا خدا ولي ادر کني يا حضرت مرتضي علي ادر کني دستم تهي و لطف تو بي پايانست يک سجدهي شايستهي لايق نکني تا ترک علايق و عوايق نکني تا ترک خود و جمله خلايق نکني حقا که ز دام لات و عزي نرهي محتاج گدا و پادشاهم نکني يا رب در خلق تکيه گاهم نکني با موي سفيد رو سياهم نکني موي سيهم سفيد کردي به کرم در پاي غم تو بيختم تا چه کني ياقوت ز ديده ريختم تا چه کني از تو به تو در گريختم تا چه کني از هر که به تو گريختم سود نکرد آلودهي هر ناکس و کس را چه کني دنياي دني پر هوس را چه کني معشوقهي صد هزار کس را چه کني آن يار طلب کن که ترا باشد و بس وز سرکشي و تکبر و خود بيني از سادگي و سليمي و مسکيني بر ديده اگر نشانمت ننشيني بر آتش اگر نشانيم بنشينم بيداري شبهاي درازم بيني باز آي که تا صدق نيازم بيني کي زنده گذاردم که بازم بيني ني ني غلطم که خود فراق تو بتا ذرات جهان را همه نيکو بيني اي دل اگر آن عارض دلجو بيني خود آينه شو تا همگي او بيني در آينه کم نگر که خودبين نشوي مردان جهان چنانکه ميداني ني ميدان فراخ و مرد ميداني ني در باطنشان بوي مسلماني ني در ظاهرشان به اوليا ميمانند بيرون نه ز فرمان تو دل يک سر موي اي در خم چوگان تو سرها شده گوي باطن که به دست تست آنرا تو بشوي ظاهر که به دست ماست شستيم تمام مردي کني و نگاه داري سر کوي هان مردان هان و هان جوانمردان هوي زنهار زيار خود مگر داني روي گر تير آيد چنانکه بشکافد موي جاني چه بود که کارواني به جوي در کوي تو ميدهند جاني به جوي زين جنس که ماييم جهاني به جوي از وصل تو يک جو بجهاني ارزد بي رفع قيود و اعتبارات مجوي تحقيق معاني ز عبارات مجوي قانون نجات از اشارات مجوي خواهي يابي ز علت جهل شفا خواهي که ز خواب جهل بيدار شوي در ظلمت حيرت ار گرفتار شوي شايستهي فيض نور انوار شوي در صدق طلب نجات، زيرا که به صدق وز گرمي بحث مجلس افروز شوي در مدرسه گر چه دانش اندوز شوي سر گشته چو طفلان نوآموز شوي در مکتب عشق با همه دانايي سر حلقهي عارفان و مستان نشوي از هستي خويش تا پشيمان نشوي در مذهب عاشقان مسلمان نشوي تا در نظر خلق نگردي کافر ور در صفت خويش روي بسته شوي گر صيد عدم شوي زخود رسته شوي با خود منشين که هر زمان خسته شوي ميدان که وجود تو حجاب ره تست اين هر دو به نزد اهل معني کاهي دنيا راهي بهشت منزلگاهي تا دوست ترا به خود نمايد راهي گر عاشق صادقي زهر دو بگذر آورد بهي تا نبود دست تهي آمد بر من قاصد آن سرو سهي يعني ز مرض نهادهام رو به بهي من هم رخ خود بدان بهي ماليدم در هر دو جهان نباشدت روي بهي تا تو هوس خداي از سر ننهي ز انديشهي اين و آن بکلي برهي ور زانکه به بندگي فرود آري سر کس را نرسد ملک بدين زيبايي پاکي و منزهي و بي همتايي يا رب تو در لطف بما بگشايي خلقان همه خفتهاند و درها بسته گفتا خود را که من خودم يکتايي گفتم که کرايي تو بدين زيبايي هم آينه جمال و هم بينايي هم عشقم و هم عاشق و هم معشوقم خواهم که به پيش بنده بي ترس آيي اي دلبر عيسي نفس ترسايي گه بر لب خشک من لب ترسايي گه اشک زديدهي ترم خشک کني فرمان برم ار سود و زيان فرمايي بردارم دل گر از جهان فرمايي برخيزم اگر از سر جان فرمايي بنشينم اگر بر سر آتش گويي آنجا که نبايي از زمين بر رويي آنجا که ببايي نه پديدي گويي اينت خوشي و ظريفي و نيکويي عاشق کني و مراد عاشق جويي زين سوي نمودهاي ولي زان سويي آيينه صفت بدست او نيکويي زانش تو نديدهاي که عکس اويي او ديده ترا که عين هستي تو اوست هم کافل و کافي مهمات تويي اي آنکه بر آرنده حاجات تويي چون عالم سر و الخفيات تويي سر دل خويش را چه گويم با تو بيرون ز عبارت چه و چند تويي اي آنکه گشايندهي هر بند تويي اين عزت من بس که خداوند تويي اين دولت من بس که منم بندهي تو سبحان الله گشايش کار تويي سبحان الله بهر غمي يار تويي سبحان الله غفور و غفار تويي سبحان الله به امر تو کن فيکون درمانده منم دليل هر راه تويي الله تويي وز دلم آگاه تويي آگه ز دم مورچه در چاه تويي گر مورچهاي دم زند اندر تک چاه وز دامن شب صبح نماينده تويي اي آنکه به ملک خويش پاينده تويي بگشاي خدايا که گشاينده تويي کار من بيچاره قوي بسته شده مرتاض کني به ترک ديني جان را از زهد اگر مدد دهي ايمان را نزديک خرد زهد نخوانند آن را ترک دنيا نه زهد دنيا زيراک حاشا که شود به عقل ما مدرک ما آن عشق که هست جزء لاينفک ما ما را برهاند ز ظلام شک ما خوش آنکه ز نور او دمد صبح يقين کز جمع کتب نميشود رفع حجب در رفع حجب کوش نه در جمع کتب طي کن همه را بگو الي الله اتب در طي کتب بود کجا نشهي حب کفرش ز سر زلف پريشان ميريخت شيرين دهني که از لبش جان ميريخت خاک ره او بر سر ايمان ميريخت گر شيخ به کفر زلف او ره ميبرد او راست بود با تو، تو گر باشي راست گر طالب راه حق شوي ره پيداست او را باشي بدان که او نيز تراست وانگه که به اخلاص و درون صافي تاريک دلم نور و صفاي تو کجاست من بندهي عاصيم رضاي تو کجاست اين بيع بود لطف و عطاي تو کجاست ما را تو بهشت اگر به طاعت بخشي جنت اثري زين دل گنجينهي ماست دوزخ شرري ز آتش سينهي ماست با درد و غمش که يار ديرينهي ماست فارغ ز بهشت و دوزخ اي دل خوش باش گويد عالم خيالي اندر گذرست سوفسطايي که از خرد بيخبرست پيوسته حقيقتي درو جلوه گرست آري عالم همه خياليست ولي تا بو که توان راه به جانان دانست کرديم هر آن حيله که عقل آن دانست نتوان دانست بو که نتوان دانست ره مينبريم وهم طمع مينبريم عيب همه مردمان به چشمش نيکوست آنرا که حلال زادگي عادت و خوست از کوزه همان برون تراود که دروست معيوب همه عيب کسان مينگرد عاقل بگمان که دشمنست اين يا دوست عالم به خروش لااله الا هوست خس پندارد که اين کشاکش با اوست دريا به وجود خويش موجي دارد با عشق يقينست که جاناني هست در درد شکي نيست که درماني هست شک نيست درين حال که گرداني هست احوال جهان چو دم به دم ميگردد نه شادي کن بهيچ و نه غم خور هيچ گر درويشي مکن تصرف در هيچ در دنيي و آخرت نباشي بر هيچ خرسند بدان باش که در ملک خداي
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
اين زاغوشان بسي پريدند بلند شاعر : ابوسعيد ابوالخير سنگي چوبي گزي خدنگي تيري اين زاغوشان بسي پريدند بلند کز کبر به جايي نرسيدست کسي از کبر مدار ...
اين زاغوشان بسي پريدند بلند ... و تو بنده بسي مفروش مرا بهيچ و آزاد مکن ورخانه نشيني همگي وسواسي گر شهره شوي به شهر شر الناسي کس نشناسد ترا تو کس نشناسي ...
اين مجموعه شامل مسجد، بازار، حمام، آب انبار و . ... مسجد وکيل: اين مسجد که به جامع وکيل نيز مشهور است داراي صحن بزرگي به ابعاد شصت ... اين زاغوشان بسي پريدند بلند ...
اين زاغوشان بسي پريدند بلند دبير انجمن اسـلامي دانشجويان مستقل دانشگاه شهركرد: ديد جنبش ... برگزاري همايش پيادهروي به ... ◅◅دانلود کتاب های گرایش برق ...
به حسن (ع) چنین وصیت می کند : آیا حسن خلف ارجمند ارشد من تویی خلیفه من بعد من به ... اين زاغوشان بسي پريدند بلند ... چون زلف بتان شکستگي عادت کن بي ياد تو ...
اين زاغوشان بسي پريدند بلند ... در نفسي چون زلف بتان شکستگي عادت کن بي ياد تو برنيايد از من نفسي اي در سر ... بايدت از کلام حق برهاني اين نکته بجو ز کل ...
اين زاغوشان بسي پريدند بلند ... راز دل زار مستمندان داني اي آنکه دواي دردمندان داني ناگفته تو خود هزار چندان داني حال دل خويش ... موسي کش و فرعون پرستند همه دنيا طلبان ...
اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب .... اين زاغوشان بسي پريدند بلند · چگونه شخصيتي محبوب داشته باشيم؟ نياز به محبوبيت ...
اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب .... اين زاغوشان بسي پريدند بلند · چگونه شخصيتي محبوب داشته باشيم؟ نياز به محبوبيت ...
... انگاره ي فرهنگي ماست. جهان بيني توحيدي يعني درک اين که جهان از يک مشيت حکيمانه پديد آمده و نظام هس. ... اين زاغوشان بسي پريدند بلند · سيماي جامعه ايده آل اسلامي ...
-