واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
دو هفته برآمد برين کارزار شاعر : دقيقي که هزمان همي تيرهتر گشت کار دو هفته برآمد برين کارزار سمندي بزرگ اندر آورده زير به پيش اندر آمد نبرده زرير چو اندر گيا آتش و تيز باد به لشکرگه دشمن اندر فتاد مر او را نه استاد هر کس بديد همي کشت زيشان همي خوابنيد سپه را همي کرد خواهد تباه چو ارجاسپ دانست کان پورشاه که چونين همي داد خواهيد داد؟ بدان لشکر خويش آواز داد نبينم همي روي فرجام جنگ دو هفته برآمد برين بردرنگ بسي نامداران لشکر تباه بکردند گردان گشتاسپ شاه چو گرگ دژ آگاه و شير دلير کنون اندر آمد ميانه زرير سرافراز گردان و ترکان من بکشت او همه پاک مردان من وگرنه ره ترک ماليدنا يکي چاره بايد سگاليدنا نه ايتاش ماند نه خلخ نه چين برين گر بماند زماني چنين که آيد پديد از ميان سپاه کدام است مرد از شما نامخواه خنيده کند در جهان نام خويش يکي ترگداري خرامد به پيش بگرداندش پشت و بگريزند هر آن کز ميان باره انگيزند سپارم بدو لشکر خويش را من او را دهم دختر خويش را بترسيده بد لشکر سرفراز سپاهش ندادند پاسوخ باز همي کشت زيشان همي کرد پست چو شير اندر افتاد و چون پيل مست سپهدار ايران فرخنده راي همي کوفتشان هر سوي زير پاي که روز سپيدش شب تيره شد چو ارجاسپ ديد آنچنان خيره شد تگينان لشکر گزينان من دگر باره گفت اي بزرگان من ببينيد ناليدن خستگان ببينيد خويشان و پيوستگان که ساميش گرزست و تيرآرشي از آن زخم آن پهلو آتشي کنون برفروزد همي کشورم که گفتي بسوزد همي لشکرم که بيرون شود پيش اين پيل مست کدام است مرد از شما چيره دست مر او را از آن باره بندازدا هر آن کو بدان گردکش يازدا کلاه از بر چرخ بگذارمش چو بخشندهام بيش بسپارمش بشد خيره و زرد گشت آن رخش هميدون نداد ايچ کس پاسخش چو پاسخ نيامدش خامش بماند سه بار اين سخن را بريشان براند پليد و بد و جادوي و پير گرگ بيامد پس آن بيدرفش سترگ به زور و به تن همچو افراسياب به ارجاسپ گفت اي بلند آفتاب سپر کردم اين جان شيرينت پيش به پيش تو آوردم اين جان خويش گرايد ونک يابم بر آن پيل دست شوم پيش آن پيل آشفته مست مگر بردهد گردش روزگار به خاک افگنم تنش اي شهريار بدادش بدو بارهي خويش و زين ازو شاد شد شاه و کرد آفرين که از آهنين کوه کردي گذار بدو داد ژوبين زهر آبدار سوي آن خردمند گرد سوار چو شد جادوي زشت ناباکدار پر از خاک روي و پر از خون دو چشم چو از دور ديدش برآورد خشم به پيش اندرون کشته چون کوه تل به دست اندرون گرز چون سام يل ز پنهان همي تاخت برگرد اوي نيارست رفتنش بر پيش روي ز پنهان بر آن شاهزادهي سوار بينداخت ژوبين زهر آبدار به خون غرقه شد شهرياري تنش گذاره شد از خسروي جوشنش دريغ آن نکو شاهزادهي سوار ز باره در افتاد پس شهريار سليحش همه پاک بيرون کشيد فرود آمد آن بيدرفش پليد درفش سيه افسر پر گهرش سوي شاه چين برد اسپ و کمرش همي نعره از ابر بگذاشتند سپاهش همه نعره برداشتند مر او را بدان رزمگه برنديد چو گشتاسپ از کوه سر بنگريد که روشن بدي زو همه رزمگاه گماني برم گفت کان گرد ماه که شير ژيان آوريدي به زير نبرده برادرم فرخ زرير بماندند گردان ز انداختن فگندست برباره از تاختن مگر کشته شد شاه آزادگان نيايد همي بانگ شهزادگان به نزديکي آن درفش سياه هيوني بتازيد تا رزمگاه کم از درد او دل پر از خون شدست ببينيد کان شاه من چون شدست که آمد يکي خود ز ديده چکان بدين اندرون بود شاه جهان نگهدار تاج و سپاه ترا به شاه جهان گفت ماه ترا سواران ترکان بکشتند زار جهان پهلوان آن زرير سوار مر او را بيفگند و برد آن درفش سر جادوان جهان بيدرفش به شاه جهانجوي و مرگش بديد چو آگاهي کشتن او رسيد بر آن خسروي تاج پاشيد خاک همه جامه تا پاي بدريد پاک چراغ دلت را بکشتند زار همي گفت گشتاسپ کاي شهريار چه گويم کنون شاه لهراسپ را ز پس گفت داننده جاماسپ را چه گويم بدان پير گشته پدر چگونه فرستم فرسته به در چه بود آن نبرده عيار ترا چه گويم چه کردم سوار ترا چو تابنده ماه اندرون شد به ميغ دريغ آن گو شاهزاده دريغ نهيد از برش زين گشتاسپي بياريد گلگون لهراسپي بورزيدن دين و آيينش را بياراست مرجستن کينش را به کينه شدن مر ترا نيست راي جهانديده دستور گفتا بپاي فرود آمد از باره بنشست باز به فرمان دستور داناي راز که باز آورد کين فرخ زرير به لشکر بگفتا کدام است شير که باز آورد باره و زين اوي که پيش افگند نيزه بر کين اوي پذيرفتن راستان و مهان پذيرفتم اندر خداي جهان مر او را دهم دخترم را هماي که هرگز ميانه نهد پيش پاي ز لشکر نياورد کس پاي پيش نجنبيد زيشان کس از جاي خويش
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 227]