محبوبترینها
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
سه برند برتر کلید و پریز خارجی، لگراند، ویکو و اشنایدر
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826063294
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا شاعر : ابوسعيد ابوالخير نه همانا که چنين مرد فراوان بودا مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا وز پس هر غم طرب افزايدا کار چون بسته شود بگشايدا ز آفتها نگه داري تو ما را خداوندا بگرداني بلا را زبون گردان زبردستان ما را به حق هر دو گيسوي محمد بگو آن نازنين شمشاد ما را نسيما جانب بستان گذر کن مشرف کن خراب آباد ما را به تشريف قدوم خود زماني چون ورا ديدي تو ديدي مر مرا چون مرا ديدي تو او را ديدهاي بزنم نعره وليکن ز تو بينم هنرا گر من اين دوستي تو ببرم تا لب گور به بوسه نقش کنم برگ ياسمين ترا گرفت خواهم زلفين عنبرين ترا هزار سجده برم خاک آن زمين ترا هر آن زمين که تو يک ره برو قدم بنهي اگر ببينم بر مهر او نگين ترا هزار بوسه دهم بر سخاي نامهي تو اگر بگيرم روزي من آستين ترا به تيغ هندي گو دست من جدا بکنند زبان من به روي گردد آفرين ترا اگر چه خامش مردم که شعر بايد گفت مرد نابينا ببيند بازيابد راه را در شب تاريک برداري نقاب از روي خويش دلبرا شاها ازين پنجه بيفگن آه را طاقت پنجاه روزم نيست تا بينم ترا اعجميام ميندانم من بن و بنگاه را پنج و پنجاهم نبايد هم کنون خواهم ترا من کنون محراب کردم آن نگارين روي را هر کسي محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب با هر که نيست عاشق کم کن قرينيا با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين تو نيز در ميانهي ايشان ببينيا باشد گه وصال ببينند روي دوست پور آذر پيش ازين آتش چو خاکستر شدهاست آتش نمرود هرگز پور آذر را نسوخت خواه گو ديوانه خواني خواه گويي بيهدهاست تا بدين آتش نسوزي تو يقين صافي نهاي بس که ديدست روي او يا نام او بشنيدهاست اي دريغا جان قدسي کز همه پوشيدهاست اي دريغا کين شريعت کفر ما ببريدهاست هر که بيند در زمان آن حسن او کافر شود کين چنين جان را خدا از دو جهان بگزيدهاست کون و کان بر هم زن و از خود برون شو يک رهي کجا مير خراسانست پيروزي آنجاست امروز بهر حالي بغداد بخاراست تا ميخورم امروز که وقت طرب ماست ساقي تو بده باده و مطرب تو بزن رود غم نيست و گر هست نصيب دل اعداست مي هست و درم هست و بت لاله رخان هست خطر گرفت اگرچه حقير و بيخطرست هر آن دلي که ترا، سيدي بدان نظرست که تو بدو نگري زاد سر و غاتفرست اگرچه خرد يکي شاخک گياه بود که تو بدو نگري همتش ز عرش برست هر آن دلي که نهفتست زير هفت زمين يک دم زدن از حال تو غافل نيم اي دوست صاحب خبران دارم آنجا که تو هستي زنار نابريده و ايمانت آرزوست اي ترک جان نکرده و جانانت آرزوست و آنگه نشسته صحبت مردانت آرزوست در هيچ وقت خدمت مردي نکردهاي راحت و ايمني ز درويشيست رنج مردم ز پيشي و بيشيست گرت با دانش و خرد خويشيست بر گزين زين جهان يکي و بس مهر دل پيش آر و فضول از ره بردار از دوست پيام آمد کاراسته کن کار اينست طريقت اينست شريعت وي موي تو چنان چو شب ملحد از لحد اي روي تو چو روز دليل موحدان مر حسن را مقدم چون از کلام قد اي من مقدم از همه عشاق چون تويي ترسا به اسقف و علوي به افتخار جد مکي به کعبه فخر کند مصريان به نيل کامد پديد زير نقاب از بر دو خد فخر رهي بدان دو سيه چشمکان تست کين عيش چنين باشد گه شادي و گه درد از دوست به هر چيز چرا بايدت آزرد چون باز نوازد شود آن داغ جفا سرد گر خوار کند مهتر خواري نکند عيب گر خار بر انديشي خرما نتوان خورد صد نيک به يک بد نتوان کرد فراموش هر روز به نو يار دگر مينتوان نکرد او خشم همي گيرد تو عذر همي خواه سوي رهي بچشم بزرگي نگاه کرد آري چنين کنند کريمان که شاه کرد کسي کش پف کند سبلت بسوزد هر آن شمعي که ايزد برفروزد فزون ز توشه شکر معده بار خر باشد برون ز گوشه بهشت برين سقر باشد به راستي ملک ملک بحر و بر باشد هر آنکه توشهي روزي و گوشهاي دارد به خاکپاي قناعت که درد سر باشد زيادت از سرت ار يک کله بدست آري بس که بپسنديد بايد ناپسند عاشقي خواهي که تا پايان بري زهر بايد خورد و انگاريد قند زشت بايد ديد و انگاريد خوب کز کشيدن سختتر گردد کمند توسني کردم ندانستم همي باشد که ناگهي نگهي هم بما کند با خلق هر کرم که کند هم خدا کند کرا معاينه آمد خبر چه سود کند مرا تو راحت جاني معاينه نه خبر آن نداند کرد و نتواند که يک باران کند هيچ صورتگر بصد سال از بدايع وزنگار ما درين فکر تا خدا چه کند او درين فکر تا به ما چه کند خواجه در حيله تا به ما چه کند ما دل آسوده تا خدا چه کند که هر چه هست همه صورت خدا دانند بزير قبهي تقديس مست مستانند حال شاديست شاد باشي شايد کار همه راست چنانکه ببايد دولت تو خود همان کند که ببايد انده و انديشه را دراز چه داري هر چه صوابست بخت خود فرمايد راي وزيران ترا به کار نيايد وانکه ترا زاد نيز چون تو نزايد چرخ نيارد بديل تو ز خلايق تا صد ديگر به بهتري نگشايد ايزد هرگز دري نبندد بر تو مرا که خوشي او بود ناخوشي شايد خوش آيد او را چون من بناخوشي باشم مرا چو کاسته بيند کرشمه بفزايد مرا چو گريان بيند بخندد از شادي با بوي گل و مشک و نسيم سمن آيد هر باد که از سوي بخارا بمن آيد گويي مگر آن باد همي از ختن آيد بر هر زن و هر مرد کجا بروزد آن باد کان باد همي از بر معشوق من آيد ني ني ز ختن باد چنان خوش نوزد هيچ زيرا که سهيلي و سهيل از يمن آيد هر شب نگرانم به يمن تا تو بر آيي تا نام تو کم در دهن انجمن آيد کوشم که بپوشم صنما نام تو از خلق اول سخنم نام تو اندر دهن آيد با هر که سخن گويم اگر خواهم و گر ني هزار نصرة و شادي هزار فتح و ظفر بده تو بار خدايا درين خجسته سفر بدو حسن به حسين و به موسي و جعفر به حق چار محمد به حق چار علي دوست به نزديک دوست يار به نزديک يار چيست ازين خوبتر در همه آفاق کار خوشتر ازين در جهان هيچ نبودهاست کار دوست بر دوست رفت يار به نزديک يار دوست بر دوست رفت و يار بر يار خوبتر اندر جهان ازين چه بود کار آن همه گفتار بود و اين همه کردار آن همه اندوه بود و اين همه شادي خوشتر ازين هيچ در جهان نبود کار دوست بر دوست رفت يار بر يار ليس في الملک غيره مالک حق تعالي که مالک الملکست انه قادر علي ذلک برساند بيک دگر ما را قبلهي ما روي يار قبلهي هر کس حرم معدن شاديست اين معدن جود و کرم بزرگوار دو نام از گزاف خواندن عام دريغم آيد خواندن گزاف وار دو نام دگر که عاشق گويند عاشقان را نام يکي که خوبان را يکسره نکو خوانند دريغم آيد چون بر رهيت عاشق نام دريغم آيد چون مر ترا نکو خوانند به کسم مکن حواله که بجز تو کس ندارم نظري فگن به حالم که ز دست رفت کارم چو تو غالبي بهر کس به تو خويش ميسپارم تو چو صاحب عطايي طلب منست از تو بندهي بوالعجبيهاي خراسانم بوالعجب ياري اي يار خراساني همه تنم دل گردد که با تو راز کنم همه جمال تو بينم چو ديده باز کنم کجا حديث تو آمد سخن دراز کنم حرام دارم با ديگران سخن گفتن شيشهي کثرت اين طايفه را بشکستيم مدتي هست که ما از خم وحدت مستيم تا خدا هست درين معرکه ما هم هستيم اينکه گويند فنا هست غلط ميگويند تا گمان اندر يقين گم شد يقين اندر گمان بس که جستم تا بيابم من از آن دلبر نشان گم شده گم کرده را هرگز کجا يابد نشان تا که ميجستم نديدم تا بديدم گم شدم بي نشاني که صواب آيد ازو دادن نشان در خيال من نيامد در يقينم هم نبود خويشتن شهره بکرده کو چنين و من چنان چند گاهي عاشقي برزيدم و پنداشتم عاشق و معشوق من بودم ببين اين داستان در حقيقت چون بديدم زو خيالي هم نبود ورنه به چشم بد بخورنديش مردمان تعويذ گشت خوي بدان روي خوب را من چنينم که مرا بخت چنينست و چنين تو چناني که ترا بخت چنانست و چنان با هر که نيست عاشق کم گوي و کم نشين با عاشقان نشين و همه عاشقي گزين تو نيز در ميانهي ايشان نهاي ببين باشد که در وصال تو بينند روي دوست تو از مهر و ماه و من از مهر ماه ترا روي زرد و مرا روي زرد آن يکي درزي آن دگر جولاه بر فلک بر دو مرد پيشه ورند و آن نبافد مگر گليم سياه اين ندوزد مگر قباي ملوک پختهي امروز يا ز باقي دينه ما و همين دوغ وا و ترب و ترينه گرچه ترا نور حاج تا به مدينه عز ولايت به ذل عزل نيرزد گفت: يا خاکيست يا باديست يا افسانهاي حال عالم سر بسر پرسيدم از فرزانهاي گفت: يا کوريست يا کريست يا ديوانهاي گفتمش، آن کس که او اندر طلب پويان بود؟ گفت: يا برقيست يا شمعيست يا پروانهاي گفتمش: احوال عمر ما چه باشد عمر چيست؟ هيچ عاقل در چنين جاگاه سازد خانهاي بر مثال قطرهي برفست در فصل تموز هيچ زيرک در چنين منزل فشاند دانهاي يا مثال سيل خانست آب در فصل بهار حکمتي ديدم نوشته بر در بت خانهاي فيلسوفي گفت: اندر جانب هندوستان آدمي را سنگ و شيشه چرخ چون ديوانهاي گفتم: آن حکمت چه حکمت بود؟ گفت: اين حکمتست هيچ عاقل مهر ورزد با چنين بيگانهاي؟ نعمت دنيا و دنيا نزد حق بيگانه است شش چيز مرا مدد فرستي اي بار خدا به حق هستي فتح و فرج و فراخ دستي ايمان و امان و تن درستي زان ميکه همي تابد چون تاج قبادي اي ساقي پيش آر ز سرمايهي شادي قفل در کرمست و کليد در شادي زان باده که با بوي گل و گونهي لعلست چو ما را شاه مات آيد ترا سپري شود بازي ايا بر جان ما ماهر چو بر شطرنج اهوازي تنگدلان را بر ما رنگ ني تنگ دلي ني و دل تنگ ني يا جمله مرا هستي يا عهد شکستي صاحب خبران دارم آنجا که تو هستي صاحب خبران دارم آنجا که تو هستي يک دم زدن از حال تو غافل نيم اي دوست
#سرگرمی#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 319]
صفحات پیشنهادی
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا شاعر : ابوسعيد ابوالخير نه همانا که چنين مرد فراوان بودا مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا وز پس هر غم طرب افزايدا کار چون بسته شود ...
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا شاعر : ابوسعيد ابوالخير نه همانا که چنين مرد فراوان بودا مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا وز پس هر غم طرب افزايدا کار چون بسته شود ...
بوسه چوب
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ... ببرم تا لب گور به بوسه نقش کنم برگ ياسمين ترا گرفت خواهم زلفين عنبرين ... محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب با هر که ...
مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ... ببرم تا لب گور به بوسه نقش کنم برگ ياسمين ترا گرفت خواهم زلفين عنبرين ... محراب کردست آفتاب و سنگ و چوب با هر که ...
چو از حرارت ميدلبرم لبان ليسد
راد و سخندان و شيرمرد و خردمند دست و زبان زر و در پراگند او را خلق نداند همي که بخشش او چند در دل ما شاخ مهرباني به نشاست نام به .... مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ...
راد و سخندان و شيرمرد و خردمند دست و زبان زر و در پراگند او را خلق نداند همي که بخشش او چند در دل ما شاخ مهرباني به نشاست نام به .... مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ...
چون نيست شدي هست ببودي صنما
... و عذر مرا بايد خواست واي اي مردم داد زعالم برخاست بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست مرغي به سر کوه نشست و برخاست بي غم دل ... مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ...
... و عذر مرا بايد خواست واي اي مردم داد زعالم برخاست بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست مرغي به سر کوه نشست و برخاست بي غم دل ... مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ...
روي ناشسته چو ماهش نگريد
بي شک الفست احد، ازو جوي مدد · چون نيست شدي هست ببودي صنما · مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا · شمعي فروخت چهره که پروانهي تو بود · رهائيت بايد، رها کن جهانرا ...
بي شک الفست احد، ازو جوي مدد · چون نيست شدي هست ببودي صنما · مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا · شمعي فروخت چهره که پروانهي تو بود · رهائيت بايد، رها کن جهانرا ...
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را شاعر : حافظ که سر به کوه و بيابان تو دادهاي ما را صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را تفقدي نکند ... مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ...
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را شاعر : حافظ که سر به کوه و بيابان تو دادهاي ما را صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را تفقدي نکند ... مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا ...
باغ ديبا رخ پرند سلب
رهائيت بايد، رها کن جهانرا · شمعي فروخت چهره که پروانهي تو بود · مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا · چون نيست شدي هست ببودي صنما · بي شک الفست احد، ازو جوي مدد ...
رهائيت بايد، رها کن جهانرا · شمعي فروخت چهره که پروانهي تو بود · مرد بايد که جگر سوخته چندان بودا · چون نيست شدي هست ببودي صنما · بي شک الفست احد، ازو جوي مدد ...
-
سرگرمی
پربازدیدترینها