واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شکنجه در اردوگاه موصل یک*همین که صدای «یا ابوالفضل» بچّه ها از بالا آمد، یک نفر که نشسته بود پشت ستون و من نمیدیدمش، زد زیر گریه و هایهای گریه کرد. حاج آقا ابوترابی به بچّهها گفته بود هر وقت شکنجهها سخت شد، «یا ابوالفضل» بگویند. یک هفته بود چند نفر بچّهها را میبردند بالا، اتاق شکنجه و بعد تن خونی و کبودشان را میآوردند و میانداختند کف آسایشگاه. روح الله را هم برده بودند و تمام سبیل هایش را کنده بودند. روزهای اول نمیدانستیم چه خبر شده. تا بچّهها را از اتاق شکنجه بیاورند، گیج بودیم.
یک نارنجک پیدا کرده بودند از پشت یکی از هواکشهای موصل یک ،و حالا دنبال بقیهی اسلحههای احتمالی بودند. همه را توی آسایشگاه زندانی کرده بودند و هر روز دسته جمعی کتک میزدند. هرکس را میبردند بالا، فقط دعا میکردیم زنده برگردد. روزهای وحشت ناکی بود. نمیتوانم تصوّر کنم چهطور تمام شد.پنج سال بعد توی اردوگاه تکریت، محمود رزمنده ،اینها ر ا برایم تعریف میکرد.«سال شصت، از پشت پنجرهی یکی از دستشوییها یک راه پیدا کرده بودیم به پشت یکی از برجهای گوشهی اردوگاه. جایی مثل حیاطخلوت بود. یه پنجره داشت که شیشهاش نصفه شکسته بود. من بودم و محمّد نیازی و یکی دوتای دیگه. دو نفرمان با فاصله نگهبانی میدادیم و دو نفرمون میرفتیم اونجا.همه چیز اونجا پیدا میشد. انبارشون بود؛ از کاغذ و خودکار و لباس زیر گرفته، تا نارنجک و آرپیجی. می رفتیم و برای بچّهها کاغذ و خودکار و زیرپوش میآوردیم. ظاهراً غیر از ما هم میرفتند اونجا و کاغذ و خودکار میآوردند و به دیگران میفروختند. یه بار که محمّد نیازی رفته بود اونجا، دستش رو گرفته بود و یک نارنجک آتش زا و ضامنش در رفته بود. او هم نارنجک رو انداخته بود و فرار کرده بود. نارنجک منفجر شده بود و انبار آتش گرفته بود. عراقیها هم هول کردند و در آسایشگاههای کنار انبار رو باز کرده بودند. بچّهها با سطل آب و پتو میرفتند تو و نصف آب رو خالی میکردند روی خودشان و هر چه دست شون میرسید، از انبار میآوردند بیرون. شلوغ شده بود و عراقیها نمیفهمیدند. حتی دو سه نفر پتو پیچیده بودند دور آرپیجی و آورده بودند بیرون. بچّهها بیشتر اسلحهها را توی باغچهها چال کردند. مسئول باغچه خلیل فاتح بود. پاسدار بود. کنگ فوکار هم بود. اسم مستعارش یعقوب بود. ...تا دو سال بعد که این نارنجک را از هوا کش پیدا کردند، عراقیها کوچک ترین شکّی به یعقوب نداشتند. حتا به خاطر باغچه که کلّی سبزی داده بود، تشویقش هم کرده بودند. اما معلوم نیست بچّهها زیر شکنجه حرف زده بودند یا جاسوسها چیزهایی دیده بودند. باغچه رو کندند و اسلحهها را پیدا کردند. من و یعقوب و یکی دو نفر دیگر هم لو رفتیم. یک هفته شکنجهمون میکردند. از بغداد مأمور آمده بود. روزی دو سه بار میبردندمون اتاق شکنجه. یکی دو روز آخر، دستگاه برق و فِر هم آوردند. سر ظهر بود، دم اذان، یعقوب خودش رو کشید کنار و گفت امروز همه تون راحت میشین.حاج آقا ابوترابی به بچّهها گفته بود هر وقت شکنجهها سخت شد، «یا ابوالفضل» بگویند صدایش از ته حلقش میاومد. میدونستم میخواد چهکار کنه. گفتم: صبر کن چند روز دیگر خودشون خسته میشن. هر چه گفتم، قبول نکرد. بعد از ظهر، وقتی از اتاق میبردندش بیرون، باهامون خداحافظی کرد. همان روز همه چیز رو خودش گردن گرفت، بعد هم که میخواستند ببرندش بغداد، توی راهروی طبقهی دوّم، یعقوب به افسر عراقی حمله کرده بود و سربازی که از پشتش میاومده، با تیر زده بودش. یعقوب همون جا شهید شده بود.یعقوب که شهید شد، عراقیها بقیه را آزاد کردند و همه چیز مثل قبل شد.
*فرمانده اردوگاه گیر داده بود به نماز. یک روز از قبل از ظهر تا نزدیک غروب نشاندمان روی زمین محوطه. سربازها بالای سرمان راه میرفتند و هر کس تکان میخورد، میزدند توی سرش. زمین سرد بود. دو ساعت اوّل نزدیک بود از درد فریاد بکشم. پاهایم مورمور میکرد، انگار سوزن را تا ته میکردند تویش، اما کمکم بیحس شد، مثل یک تکه گوشت یخی. نه نماز خوانده بودیم، نه ناهار خورده بودیم. نزدیک غروب یک هو حاج آقا بلند شد و رفت سمت باغچه، میلنگید. ایستاد روی چمنها و نماز خواند، بیخیال سربازها. آن قدر با اعتماد به نفس که انگار نمیدیدشان. آنها هم چیزی نگفتند. پشت او بچّهها یکی یکی بلند شدند، همانطور بیخیال و مطمئن.*فرمانده اردوگاه را عوض کردند. سرهنگ خشنی بود و هر چند وقت به یک چیز پیله میکرد. یک مدّت سوت میخی میزد؛ پنج دقیقه قبل از آمار سوت میزد و هر کس هر حالتی بود باید همان حال میماند. اگر پایش توی هوا بود؛ پنج دقیقه باید همانطور پایش را نگه میداشت. تکان میخورد، چند تا سرباز میریختند سرش، میزدندش. بعضیها نامردی نمیکردند و از دو سه دقیقه قبل خودشان را آماده میکردند و تا فرمانده سوت میزد، حالت خنده داری برای خودشان میگرفتند.* توی صف آمار اگر کسی سرش را بالا میگرفت، کارش تمام بود. با چوب قانونش که همیشه دستش بود، بهش اشاره میکرد و سربازها میرفتند سراغش. یک بار چشمش افتاد به پیشانی یک نفر که جای مُهر داشت. به مقداد، یکی از سربازها، گفت:«مقداد، کسّررأسه»یعنش سرش را بشکن.مقداد بلندقد و چهارشانه بود. وقتی همه میزدند، او یکی دوتا بیشتر نمیزد، اما دستور که میگرفت، بد میزد. آن قدر با کابل زد توی سرش که شکست و خون زد بیرون. بعد برگشت، احترام نظامی داد و گفت:«صار سیّدی» یعنی شد،آقا.* عراقیها عید سال گذشته سه روز آزادمان گذاشته بودند تا دوازده شب بیرون بودیم، اما امسال روز اول عید آمدند و تمام پنجرههای کوچک بالایی آسایشگاه را با ورقههای آهنی پوشاندند. ده روز زندانیمان کردند و همه را میزدند. بعد فهمیدیم دو نفر از موصل یک فرار کردهاند. بعدها یکی شان که سالم رسیده بود ایران، برای بچّهها نامه نوشت. فرار، خودخواهی بود. حتی حاج آقا به چند نفری که موصل یک برنامهی فرار دسته جمعی ریخته بودند، گفته بود: «حرامه.» فرصت ندادند حتی درست و حسابی خداحافظی کنیم. بچّهها از پشت میلههای پنجره دست تکان میدادند. دلم برای خیلیها تنگ میشد.عراقیها بهخاطر آن دو نفر به همهی اردوگاهها سخت گرفتند. حتی تا مدّتها کسی را بیمارستان نفرستادند.* وسط های اردیبهشت، صبح زود قبل از آمار، یکی از سربازها یک لیست گرفته بود دستش و دور میگشت و از پشت پنجرهی هر آسایشگاه، اسم چند نفر را میخواند و میگفت وسایلتان را جمع کنید و بیایید بیرون. پانصد نفری شدیم. بیشترمان همانهایی بودیم که از موصل دو با هم بودیم. همهمان را کردند توی دو تا آسایشگاه کنار دفتر فرمانده. یک جور قرنطینه بود برای کسانی که میخواستند از اردوگاه ببرند. وقتی همه را میکردند تو، نیم ساعت به ما وقت میدادند برویم دست شویی و آبی بخوریم. دو روز آنجا بودیم و بعد سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم سمت موصل چهار.دلم نمیخواست از این اردوگاه بروم. تقریباً یک سال و نیم بود اینجا بودم. فرصت ندادند حتی درست و حسابی خداحافظی کنیم. بچّهها از پشت میلههای پنجره دست تکان میدادند. دلم برای خیلیها تنگ میشد.منبع :شمیم عشقبخش هنرمردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 528]