تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 19 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):برترین عبادت مداومت نمودن بر تفکر درباره خداوند و قدرت اوست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1814665158




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

من پسرت هستم!!!


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: من پسرت هستم!!!
قلعه
پیرزن در حالی که دستپاچه شده بود، گفت: - مگر تو از پسر آنها خبری داری؟ مرد جوان سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: - بله. الآن هم برای دیدن پدر و مادر او به قلعه آمده ‌ام. پیرزن آهی کشید و گفت: - پس از گم شدن مراد، پدرش به سختی بیمار شد و پس از چند سال عمرش را به شما داد و من در این سال ها با غم دوری او سر کردم، وقتی ساکنان قلعه،از اینجا رفتند؛ تنها در قلعه به زندگی ادامه دادم تا بلکه روزی برسد که پسرم را ببینم. پیرزن ادامه داد: - حالا هم از تو می ‌خواهم راهی پیش پای من بگذاری تا هر چه زودتر پسرم را ببینم و یا از سرنوشتی که داشته است مرا خبر دار کنی. مرد جوان سرش را تکان داد و گفت: - باید چند روزی به من مهلت دهید من تمام تلاشم را برای این کار خواهم کرد تا شما هم پس از این همه انتظار چشمان تان با دیدن پسرتان روشن شود. زن جوان که نگران پیرزن شده بود، به آرامی از اتاق بیرون آمد و پاورچین پاورچین خودش را به اتاقی که پیرزن و مرد غریبه در آن بودند، رسانید.
من پسرت هستم!!!
او گوش‌هایش را به در چسبانید اما وقتی هیچ صدایی نشنید، به آرامی در را باز کرد. زن جوان که فکر می ‌کرد پیرزن در اتاق نیست، از میان در با دیدن چهره مرد جوان شگفت زده شد. او داخل اتاق رفت و گفت: - تو بودی که به قلعه آمدی. نگفتی چه بلایی بر سر زن و بچه‌ات آمده است. مرد جوان از دیدن همسرش خوشحال شد و گفت: - چه خوب که تو را می بینم. پیرزن با شادمانی گفت: - این مرد شوهر توست و از پسر من هم با خبر است. زن با تعجب رو به همسرش گفت: - تو این زن را می شناسی و از سرگذشت پسرش خبر داری؟ مرد جوان سرش را زیر انداخت و گفت: - من پسر این زن هستم. سال ها قبل وقتی ناچار به ترک آنها شدم تا به وصیت پدر عمل کنم از آنها دور ماندم. پیرزن با شنیدن این حرف پسر جوان را در آغوش گرفت. پسر جوان شال گردنی را که در آن سال مادر برایش بافته بود و به گردن داشت، از درون ساک کوچکی بیرون آورد. پیرزن اشک‌ ریزان او را به اتاق خود برد. پسر جوان، همسر و فرزندش در کنار پیرزن در قلعه ماندند. آنها به خوشی و خوبی تا سال ها در کنار هم زندگی کردند. در این سال ها عروس جوان فهمیده بود که با امید داشتن به لطف خداوند امکان عبور از تمام مشکلات وجود دارد. منصوره رضاییگروه کودک و نوجوان سایت تبیانمطالب مرتبطاولین خروس گلک، بهارش کو؟ سارا و دانه ی برف موجودی شبیه دایناسور کوچولو بوی گل قرمزی نامه‏های پروانهمحاکمه بچه خرس کهکشانیسنگر چوبیعسل و کیک وانیلیباغ گردو  





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 337]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن