-من پسرت هستم!!!
پیرزن در حالی که دستپاچه شده بود، گفت: - مگر تو از پسر آنها خبری داری؟ مرد جوان سرش را به علامت تأیید تکان داد و گفت: - بله. الآن هم برای دیدن پدر و مادر او به قلعه آمده ام. پیرزن آهی کشید و گفت: - پس از گم شدن مراد، پدرش به سختی بیمار شد و پس از چند سال عمرش را به شما داد و من در این سال ها با غم دوری او سر کردم، وقتی ساکنان قلعه،از اینجا رفتند؛ تنها در قلعه به زندگی ادامه دادم تا بلکه روزی برسد که پسرم را ببینم. پیرزن ادامه داد: - حالا هم از تو می خواهم راهی پیش پای من بگذار