تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 6 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام رضا (ع):ایمان یک درجه بالاتر از اسلام است, و تقوا یک درجه بالاتر از ایمان است و به فـرزنـد...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

تسمه تردمیل - روغن تردمیل

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

خرید یخچال خارجی

ویترین طلا

کاشت پای مصنوعی

مورگیج

میز جلو مبلی

سود سوز آور

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

مبلمان اداری

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1802196849




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فلسفه تاريخ بر مبناي انديشه ديني


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فلسفه تاريخ بر مبناي انديشه ديني
فلسفه تاريخ بر مبناي انديشه ديني نويسنده:حسين كلباسي‌اشتري خبرگزاري فارس: در اين مقاله ضمن بيان چگونگي شكل‌گيري ديدگاه جديد درباره تاريخ و تمايزهاي آن با ادوار پيشين، به برخي ويژگي‌ها و مختصات نگاه به تاريخ بر مبناي انديشه ديني نيز پرداخته خواهد شد.چكيده فرض بر آن است كه ديدگاه به "تاريخ" و سنت تاريخ‌نويسي و بر مبناي اين دو، نگاه نظري و تأملي به تاريخ كه از آن اصطلاح "فلسفه تاريخ" را اراده مي‌كنيم، به دو دوره كلي قديم و مدرن (جديد) قابل تقسيم است. در ديدگاه قديم و سنتي، "تاريخ" نه امري منحاز و مستقل از "وجود"، بلكه يكي از شئوون و جلوه‌هاي هستي و اغلب مظهر و مجلاي اراده الوهي تلقي مي‌شد؛ درحالي‌كه در ديدگاه جديد و برآمده از قرن هيجدهم ميلادي و عصر روشنگري اروپا، "تاريخ" مستقل از عالم و در نسبت با آگاهي فاعل‌شناسا و اراده جزئي تحليل و تفسير مي‌شود. در واقع آنچه در ديدگاه اصيل سنتي به اراده كلي و فطرت عالم نسبت داده مي‌شد، در نظرگاه مدرن به فاهمه و عقل آدمي نسبت داده مي‌شود و طبيعي است اين اختلاف در مبنا، تمايز در روش و نتايج هم به‌ بار خواهد آورد. در اين مقاله ضمن بيان چگونگي شكل‌گيري ديدگاه جديد درباره تاريخ و تمايزهاي آن با ادوار پيشين، به برخي ويژگي‌ها و مختصات نگاه به تاريخ بر مبناي انديشه ديني نيز پرداخته خواهد شد. واژگان كليدي: تاريخ‌نويسي، فلسفه تاريخ، ديدگاه سنتي به تاريخ، ديدگاه مدرن به تاريخ، فلسفه، مطالعه تاريخ، تاريخ جهان. شايد نزد كسي كه در ابتدا با واژة "فلسفه تاريخ" مواجه مي‌شود، تعريف و تبيين مستقل دو واژه "فلسفه" و "تاريخ" و سپس پيوند ميان اين دو بتواند به فهم و درك واژه مركب "فلسفه تاريخ" مدد رساند؛ البته به‌طور منطقي چنين كاري خطا و ناصواب نيست؛ ولي هميشه و همه جا تحليل و تجزيه كلمات و اصطلاحات به اجزاي مقوم آن نمي‌تواند مفيد معناي واقعي آن باشد؛ به‌ ويژه آن‌كه پديد آمدن و ظهور برخي اصطلاحات به توافق و اجماع اهل ادب و زبان‌دانان ربطي ندارد؛ بلكه در نسبتي كه با عصر و زمان يافته است، معنا و مفاد خود را مي‌يابد يا بهتر بگوييم نشان‌هايي است از روابط و نسبت خاص آدميان با عالم و پيرامون خود و علامتي از نوع نگاه بشر به ساحت‌هاي دروني و بيروني خويش است. "فلسفة تاريخ" از جمله واژگاني است كه با تحليل به اجزاي خود، مفيد معناي اصلي‌اش نمي‌شود و فقط با نظريه خاستگاه‌هاي اصلي و عصري‌‌اش مي‌تواند به فهم درآيد. مي‌دانيم كه پيشينه لفظ "فلسفه" بسيار دور و ريشه‌دار است و نيز واژه "تاريخ" نيز ريشه يوناني دارد؛ ولي واژه "فلسفه تاريخ" (Philosophy of History) متعلق به دوره جديد و حسب مدارك موجود، از مصطلحات قرن هجدهم ميلادي است. ظاهراً ولتر ((Voltaire (1694-1778) فرانسوي براي نخستين بار واژه فلسفه تاريخ را به كار برده، امّا كساني همچون ويكو( (Vico (1668-1744) در ايتاليا و منتسكيو (Montesquieu (1689-1755)) در فرانسه نيز بدون اشاره صريح بدين واژه، حوادث تاريخ را بر اساس نوعي عليّت جبري توجيه و تحليل كرده‌اند. از اين زمان به بعد است كه فلسفه تاريخ در زمره پرسش‌ها و پژوهش‌هاي اهل فلسفه به نحو مستقل مطرح مي‌شود و درواقع گويي "تاريخ" موجوديتي مستقل از ساير امور و حوادث يافته، شايستگي آن‌را مي‌يابد كه متعلّق توجه متفكران به منزله شاخص و معيار همه چيز، به‌ويژه آگاهي و معرفت قرار گيرد. مي‌پرسيم مگر قبل از اين زمان (قرن هجدهم) اهل فلسفه به تاريخ نظر نداشته‌اند و درباره آن سخني يا نوشته‌اي از آنان باقي نمانده است؟ پاسخ اين است كه سابقه التفات به تاريخ (به معناي سنتي و ماقبل جديد آن) به گذشته بسيار دور باز مي‌گردد. در يونان باستان شاعران و نويسندگاني چون هومروس، هزيود و سوفوكلس در قالب سروده‌هاي حماسي و داستان‌هاي اساطير و قهرمانان به مقام انسان و حدود آزادي و اختيار او در برابر سرنوشت پرداختند و مورخاني چون توسيديد و هرودوت همين معنا را در قالب گزارش جنگ‌ها و نبردهاي يونانيان با اقوام و ملل ديگر بيان داشتند. توسيديد با روايتي كه از جنگ‌هاي پلوپونزي عرضه مي‌دارد برآن است تا نشان دهد تقدير بشر با عقل و مراتب آن مناسبت دارد و هرودوت مي‌كوشد تا اراده خدايان را در ظهور حماسه يونانيان ضد دشمنان و رقيبان نظامي‌اش به تصوير كشد. در سنت يوناني واژه "historia" به معناي روايت كردن، نقل كردن و گزارش دادن است و واژه امروزي "story" به معناي داستان و حكايت نيز با آن مرتبط است؛ اما بايد توجه كرد كه در هيچ‌يك از ادوار يوناني، قرون وسطا و اسلامي، فيلسوفان به بناي فلسفه تاريخ اقدام نكردند و طرحي همانند آنچه در معناي متأخر فلسفه تاريخ نهفته است، عرضه نداشتند؛ زيرا در نظر آنان هرآنچه از تاريخ و مقتضيات آن افاده مي‌شد، با وجود و مراتب هستي مناسبت مي‌يافت؛ درحالي‌كه با ظهور فلسفه تاريخ، گويي براي تاريخ شأن و ساحتي منحاز و مستقل از وجود در نظر گرفته شد و احكام و مقتضيات آن با احكام وجودشناسانه پيش از آن متمايز شد. اين تمايز عموماً عبارت از تمايز "طبيعت" در برابر "وجود" بود. ويكو به دنبال دكارت بر اين اعتقاد بود كه هرآنچه مخلوق و برساخته بشر است، از ديگر چيزها شناختني‌تر مي‌شود؛ زيرا بشر به نوعي در آن دخل و تصرف كرده است (استفورد، 1382: ص256) و اساساً در علم جديد، همه امور و از جمله آن‌ها خود وجود نيز متعلَّق شناخت و فاهمه انسان قرار مي‌گيرد و صورت مفهومي به خود مي‌گيرد. قبل از دوره جديد و به‌ويژه قبل از قرن هيجدهم، فهم بشر از تاريخ و رويدادها با فهمي كه در دوره مدرن از تاريخ و تاريخ‌نويسي پديد آمده، متفاوت بود. در نگاه قدما، تاريخ اصالتاً نوعي تذكر و التفات است؛ تذكر به قانون و سنت ازلي؛ از اين‌رو كتاب و نوشته‌هاي تاريخي آنان نوعي تذكره است كه عموماً از حكايت حضرت آدم ƒآغاز مي‌شود و در جريان رسالت و طريق نبوي استمرار مي‌يابد. عنوان اثر ابن خلدون هم گوياي اين معنا است؛ زيرا العبر و مشتقات آن يعني "عبور"، درواقع نوعي يادآوري سير ازلي سنت الاهي است كه در ظرف زمان و مكان به اطوار گوناگون ظاهر مي‌شود. اين يادآوري و تذكر به امر ازلي آن‌قدر در تاريخ‌نويسي سنّتي اهميت دارد كه هيچ چيز جز در پرتو آن معناي حقيقي خود را نمي‌يابد؛ اما توجه كنيم كه آن امر ازلي و الاهي، ساخته و پروردة ذهن و شناخت آدمي نيست؛ بلكه آدمي خود تابعي از آن است و قهراً به مقتضاي آن مي‌انديشد و عمل مي‌كند. آنچه در يونان باستان و ادوار ماقبل مدرن درباره تاريخ نوشته و نگاشته مي‌شد، از اين سنخ است و اين‌كه ارسطو تاريخ را در عداد علوم و معارف نمي‌دانست، به همين جهت است؛ زيرا در نظر او و كساني مانند او، تاريخ متعلّق فهم بشر قرار نمي‌گيرد. آثار مورخاني چون هرودوت و توسيديد نيز يادآوري عينيّت اراده‌اي است كه در ظرف رويدادها متمثّل مي‌شود و به تعبير دقيق‌تر، جزئيات وقايع در طرح كلّي وجود تعبير و تفسير مي‌شود. اگر يونانيان آن اراده كلّي را به اساطير و رب‌ّ‌النوع‌ها نسبت مي‌دادند، در قرون وسطا و حتي نزد برخي متفكران جديد (مانند كي‌يركگور) ظهور ابراهيم و عيسي‌ مسيح و احوال و تقدير آنان تعيين‌كننده جهت و سير تاريخ‌ است و تمام امور در طرح هبوط آدم، داستان ابراهيم و به‌ويژه زندگي و مصلوب شدن عيسي‌ مسيح و سرانجام رستاخيز او معنا مي‌يابد و انسان نيز در اين ميان حقيقت تاريخي پيدا مي‌كند؛ ولي نه آن حقيقتي كه خود مخلوق و مصنوع بشر است؛ بلكه انسان تابعي از آن است؛ بنابراين، در نگاه قدما، گذشته عبارت از مجموعه‌اي انبوه از امور سپري‌شده و منسوخ نيست؛ بلكه مظاهري از يك سنت الوهي است كه در اين ميان وظيفه مورخ، ثبت و ضبط و يادآوري آن‌ها به مخاطبان است؛ بدين سبب در اصل گذشته نمي‌تواند منتفي و منسوخ شود؛ اما تصويري كه از تاريخ در دوره مدرن پديد آمده، كاملاً متفاوت است. از آن‌جا كه مدار علم و آگاهي در دوره مدرن بر امر متحصّل (Positive) و متعيّن است، اولاً در اين ديدگاه، گذشته، شأن و معناي زنده و ماورايي خود را از دست مي‌دهد و ثانياً آنچه را ما گذشته مي‌خوانيم، خود مقدمه‌ و تمهيدي براي امر عيني حاضر است. بدين معنا، گذشته اصالتاً نفي مي‌شود و به جاي آن عقل و فاهمه‌اي جايگزين مي‌شود كه همه چيز (و از جمله امور گذشته و سپري شده) را معنا بخشيده، تفسير و تحليل مي‌كند. در اين تصوير، "تاريخ" در مقابل "طبيعت" ‌قرار مي‌گيرد و برخلاف گذشتگان، طبيعت خود مرتبه و شأني از تاريخ قلمداد مي‌شود؛ براي مثال، بنابر نظر هگل، تاريخ عبارت است از سير تجّلي مطلق در ادوار و اطوار گوناگون، و طبيعت مرتبه نازلة اين بروز و ظهور است؛ زيرا بيشترين فاصله را با "خرد" و "ايده" دارد. در تصوير اخير از تاريخ، تلقي از گذشته به معنايي كه پيش‌تر از آن ياد كرديم، مطرح نمي‌شود؛ بلكه چون اساس آگاهي جديد بر ترقي و پيشرفت است (و همين معنا در واژه پوزيتيو مندرج شده)، آنچه اعتبار مي‌يابد، بايد به نوعي به "اكنون" و احياناً "آينده" مرتبط شده باشد. بي‌وجه نبود كه آگوست كنت در طبقه‌بندي ادوار آگاهي، دين و الاهيات و اسطوره (و حتي فلسفه) را مقدمه‌اي براي ظهور علم پوزيتيو معرفي كرد و درواقع بر اين معنا تأكيد داشت كه حداكثر اعتبار گذشته در آن است كه تمهيدهاي ظهور امر كنوني را فراهم سازد، نه اين‌كه گذشته بتواند به‌طور مستقل براي خود اعتباري داشته باشد؛ پس تاريخ و تاريخ‌نويسي جديد برحسب ضوابط آگاهي و فهم فاعل شناسا معنا مي‌يابد؛ يعني حوادث و جزئيات امور ابتدا در طرح ذهني و آرماني بشر قرار مي‌گيرد؛ سپس به زبان و تحليل بشر راه مي‌يابد. تمايز ميان "علوم انساني" و "علوم طبيعي" نيز كه در لسان كساني چون كانت آمده، از همين تلقي اخير بشر از طبيعت و تاريخ و فاهمه سرچشمه مي‌گيرد و اگر "تاريخ" در عداد علوم و معارف انساني قرار مي‌گيرد، به معناي آن است كه عامل اعتبار و عينيت پديده‌اي به نام تاريخ، فاهمه انسان و جنبه‌هاي گذشته آن است. بي‌ترديد تلقي بشر در دوره منورالفكري (روشنگري) از "علم" و مناسبت آن با ساحات ديگر حيات بشر مانند هنر و دين و سياست و فرهنگ در اين برداشت اخير از تاريخ موثر بوده است؛ زيرا در طرح روشنگري، ظاهراً بشر به تمام امكانات ذهني خود به‌ويژه در امكان دخل و تصرف در متعلّق شناسايي و حتي انكار يا تعليق "نفس‌الامر" پي برده است؛ بنابراين تاريخ حيثيّت و شأني جدا از فاعل شناسا (و به تبع آن فاعل بالارادة) نمي‌يابد. پس مي‌توان گفت تاريخ‌نويسي به دو دوره عام قديم و جديد قابل تقسيم است. تاريخ‌نويسي به‌طور كلي دو دوره دارد و در هريك از ادوار صورت خاصي بر تاريخ‌نويسي غالب بوده است. تاريخ‌نويسي قديم ضبط يادها و يادگارها و احياناً تدوين تاريخ مفاخر بود. از قرن هيجدهم تاريخ، تاريخ كوشش‌هاي بشر در طريق رسيدن به تمدن علمي-تكنيكي كنوني است. در تاريخ‌نويسي جديد، مورخان كاري به ياد و يادگار نياكان خود ندارند؛ بلكه كارنامه گذشتگان را مي‌نويسند و به اين جهت مخصوصاً بر اموري كه دير مي‌پايد و پايدار مي‌ماند، توجه مي‌كنند. در دوره جديد تاريخ‌نويسي است كه تاريخ علم و فلسفه و هنر و دين و فرهنگ و سياست را مي‌نويسند. گذشتگان تا دوره جديد، تاريخ‌شان ياد گذشته بود؛ گذشته‌اي كه مقدمه‌ حال نبود؛ بلكه تكرار و امتداد آن به حال و اكنون مي‌رسيد. تاريخ‌نويسي دوران تجدد يادگارنويسي نيست؛ بلكه سعي در شناخت گذشته با ملاك‌ها و موازين و روش‌هاي جديد است (دلوري، بي‌تا:ص29)؛ البته نبايد از ياد برد كه قبل از قرن هيجدهم و عصر روشنگري، زمينه چنين ديدگاهي فراهم شده بود. از يك سو تلقي و فهم بشر از دين و ساحت ايماني او دستخوش دگرگوني شد و از سوي ديگر علم تجربي به نقش‌آفريني همه‌جانبه در عرصه‌هاي معرفتي ارتقا يافته بود. از اين دو، سهم علوم كه خود با قدرت اراده و تصرف بشر رابطة مستقيم دارد، بيش‌تر خود را نمايان مي‌سازد. از زمره وجوهي كه در جريان تحول علوم و آثار ناشي از آن بايد مورد توجه قرار گيرد، تطور و دگرگوني در مفهوم "نامتناهي" و نسبت آن با فاعل شناسا است: با علم جديد، "نامتناهي" از قلمرو مابعدالطبيعه به عرصه طبيعت و از ساحت الاهيات به حيطه فيزيك منتقل شد، به گونه‌اي كه نزد نيوتن و سپس كانت، زمان و مكان، اموري نامتناهي و شرط هرگونه دانش تجربي معرفي شده‌اند؛ البته كانت بدين مسأله وقوف داشت كه نتايج حاصله از فيزيك نيوتن را نمي‌توان به قلمرو فراتر از فيزيك تعميم داد و به همين جهت اعلام داشت كه عقل نظري بنابر اصول فيزيك و به اقتضاي محدوديت قواي شناختي نمي‌تواند در عرصه مسائل مابعدالطبيعه به نتايج قانع‌كننده‌اي دست يابد؛ اما همين فاعل شناسا در عرصة عقل عملي (و مشخصاً در حيطه اراده و فعل) مي‌تواند جنبه‌اي از نامتناهي را عينيت بخشيده، خود منشأ ارزش‌هاي اخلاقي قرار گيرد (مجتهدي، 1385: ص245). در اين تصوير عرضه شده از ساحات نظري و عملي انسان، سرانجام اين بشر است كه نه‌تنها مقتضيات گذشته خود را بر امور متعيّن و متناهي بار مي‌كند، بلكه در مقام فاعل اخلاقي مي‌تواند "نامتناهي" را نيز معنا بخشيده، برحسب اراده آزاد خود تفسير و تحليل كند. نقش علم و دستاوردهاي تجربي بشر در جريان دگرگوني ديدگاه‌ها به مقولاتي همچون فرهنگ و فلسفه و دين و هنر و... را مي‌توان در متن تحولات قرن هيجدهم به‌خوبي مشاهده كرد. شايد بارزترين جلوه اين تحول را بتوان در فرآيند نگارش دائرة‌المعارف فرانسه تشخيص داد. گرچه صورت و محتواي اين دائرة‌المعارف با آنچه امروز در قالب فرهنگ‌ها و دانشنامه‌ها نوشته مي‌شود بسيار متفاوت است؛ اما در عين‌حال نمايانگر تلاش مستمر و حتي شتابزده‌اي براي تجميع داده‌هاي علمي و تجربي و عرضه شاخص يا شاخص‌هايي براي سنجش اعتبار آگاهي است. در عصر روشنگري و نزد فيلسوفاني نظير كانت نيز صورت اعلاي معرفت معتبر نظير آن چيزي است كه در فيزيك نيوتن تمثل يافته است؛ البته كانت خود به تاريخ و تاريخ‌نويسي توجه نداشت؛ ولي در عين‌حال با نظر به برخي رساله‌هاي مختصر و كوتاه او مي‌توان دريافت كه حداقل سير تكويني دستگاه معرفتي نزد او اهميت داشته و در اين ميان ميزان تقرّب به الگوي معرفت تجربي همواره به‌صورت معيار عينيّت مطرح بوده است (Beek, 1963:P.59) اما نزد خلف كانت يعني هردر (Herder (1744-1823)) و سپس نزد فيلسوفان ايده‌آليست آن عصر يعني فيخته( (Fichte (1762-1814) و شلينگ (Schelling (1775-1854)) و به‌ويژه هگل( (Hegel (1770-1831)، مقوله تاريخ آنچنان برجسته مي‌شود كه معرفت به معناي عام و آگاهي عقلي و فلسفي به معناي خاص آن فقط در نسبت با تاريخ تكوين مي‌يابد؛ چنان‌كه صيرورت ذهن و نيز جريان رويدادهاي عيني جملگي غايتي واحد كه همانا تحقق كامل و جامع روح‌ مطلق ((Geist است مي‌جويند و اساساً طرح تاريخي، ترجمان طرح عقلي، و طرح عقلي مطابق طرح تاريخي است. در ديدگاه هگل، عالم و صيرورت آن بر اساس طرح عالي "عقل" است؛ بنابر اين نمي‌توان رويدادها را فاقد غايت و بدون ربط و مناسبت ضرور دانست. "ضرورت" به معناي منطقي آن، مبيّن ظهور و بروز امور و اعيان است بدين معنا همواره ميان امر سابق و امر لاحق پيوندي از سنخ عليّت منطقي برقرار است. وظيفه نشان دادن ساختار عقلاني و پويايي صيرورت عقل (روح) در عرصه طبيعت و در عرصه روح انساني براي وصول به آگاهي مطلق است. اين صيرورت نظام‌وار و غايتمند است و غايت اين‌جا آگاهي كامل به امكانات ذهن و روان بشر است. سه مرحله آگاهي كه عبارتند از آگاهي حسي، خودآگاهي و آگاهي عقلاني، درواقع سير تدريجي معرفتي را نشان مي‌دهد كه از جنبه درون ذات صرف به جنبه برون ذات متمايل مي‌شود و "پديدارشناسي آگاهي" درواقع كوششي براي نشان دادن چگونگي تحقق اين سنخ از آگاهي در متن واقعيت است. از اين جهت در فلسفه هگل، پديدارشناسي، فلسفه تاريخ و منطق جملگي با يك‌ديگر مناسبت مي‌يابند و دائم صورتي از خود را در ديگري نمايان مي‌سازند. اگر در اين ميان به نظر مي‌رسد كه فقط تاريخ جنبه عيني و برون‌ذات حوادث را نشان مي‌دهد، بايد توجه داشت كه اولاً فلسفه تاريخ اين‌جا به جنبة ذهني و درون‌ذات همان حوادث ناظر است و ثانياً پديدارشناسي و حتي منطق آشكارا در متن عينيّت و واقعيت تحقق مي‌يابد؛ از اين‌رو از ديدگاه هگل، تعامل دائم ميان ذهن و نفس‌الامر آنچنان برقرار است كه گويي امر واقع همان امر معقول و برعكس، امر معقول همان امر واقعي است از اين لحاظ فلسفه هگل كوشش براي فهم جهت عقلي امور است؛ اما جهت عقلي كه خود تابع طرح علّي عالم و اراده "مطلق" است. در نظر او حوادث تاريخي معلول عوامل بيروني نيست؛ بلكه درواقع فعليّت امكانات دروني و تجلّي آگاهي به آزادي است. جوهر و ذات روح (مطلق) چيزي جز آزادي نيست؛ اما هنگامي‌ كه روح به مثابه حقيقت نامتناهي خود را در طبيعت به مثابه امر متناهي متجلّي مي‌سازد، درواقع خود را متعيّن ساخته در نتيجه از آزادي مطلق محروم مي‌شود. از اين پس شوق به وصال مجدد آزادي، تمام هستي او را تشكيل مي‌دهد. روح آزاد است. غايت روح در تاريخ جهاني، تحقق بخشيدن ذات خويش و دست يافتن به موهبت آزادي است. كوشش آن در اين است كه خود را بشناسد و [نيز] بازشناساند. ... روح برآن است كه حقيقت خود را به كمال رساند و طبيعت را مطابق ذات خود گرداند (ر.ك: هگل،). از اين‌رو مي‌توان گفت كه در ديدگاه او عليت غايي بر عليّت فاعلي رُجحان دارد و تمام حوادث بر مبناي جهت غايي آن‌ها توجيه مي‌شود. از اين منظر بايد گفت كه فلسفه تاريخ در عصر روشنگري و به‌ويژه از نظرگاه هگل، چيزي جز تشخيص عوامل مؤثر روحي و ذهني فاعل شناسا در صيرورت تاريخ نيست؛ بنابراين هرچند رويدادهاي تاريخي به‌طور كامل به فاعل شناسا قابل تحويل نيست، عملاً تقدم شرايط ذهني مدرك بر امور عيني مسلّم است. استمرار نظرگاه ايده‌آليستي به تاريخ كه درواقع مقوّم فلسفه تاريخ و باطن آن است، در ديگر متفكران دوره مدرن هم به‌چشم مي‌خورد. از ميان آن‌ها مي‌توان به ماركس((Marx (1818-1873))، توين‌بي( (Toynbee (1889-1975)، اشپنگر( (Spengler (1880-1936) و والش ( (Walsh اشاره كرد. در نظر ماركس، آگاهي و درواقع خودآگاهي طبقات اجتماعي در نسبت با فرايند توليد و كار است كه تاريخ را عينيّت بخشيده و محرّك آن واقع مي‌شود؛ هرچند وي به اقتضاي هگل، مقطعي از تاريخ را نقطه آران و تماميّت و استقرار آن مي‌داند. همچنين اثر معروف "اشپنگلر" يعني "انحطاط غرب" (1918-1923) هرچند مدتي به فراموشي سپرده شد، پس از جنگ بين‌الملل دوم مجدد مورد توجه قرار گرفت. وي با تأمل در مباني و مقولات فرهنگ، دريافت كه هركدام از فرهنگ‌ها به مثابه موجود زنده و مستقل، در زماني متولد شده، رشد يافته و سرانجام در زماني ديگر به انحطاط و زوال مي‌گرايد. هنگامي كه فرهنگ‌ها تمام امكانات خود را فعليّت بخشيده، داشته‌هاي خود را عرضه دارند، در همان حال به تدريج به سوي زوال مي‌روند. او برآن است كه فرهنگ و تمدن دو امري متمايز از يك‌ديگرند. تمدن جلوه بيروني و كالبد فرهنگ، و فرهنگ روح و باطن تمدن است. به عقيده وي باطن (فرهنگ) تمدن غربي را "روح فاوستي" مي‌داند كه به امر نامحدود متمايل است و تجلّي آن‌را در جلوه‌هاي هنري نظير موسيقي و نقاشي و معماري غربي فراوان مي‌توان مشاهده كرد. از آن‌جا كه وي تمدن را به نحوي مرحله پاياني فرهنگ مي‌داند، عصر حاضر را دوره تماميت فرهنگ غرب و ظهور تمام امكانات آن در قالب جلوه‌هاي تكنيكي تلقي مي‌كند (مجتهدي، 1381: ص164) اما توين‌بي در كتاب مفصل خود يعني مطالعه تاريخ، با تأكيد بر مفهوم "تمدن" و علل و اجزاي آن، برخلاف نظر اشپينگلر بر اين اعتقاد بود كه تمدن‌ها هرچند به لحاظ تاريخي و جغرافيايي و زماني، مستقل از يك‌ديگرند؛ اما درعين ‌حال وجود تعامل و مناسبت ميان آن‌ها را نمي‌توان انكار كرد و در اين ميان عوامل ديني و كلامي از مؤثرترين علل تعامل تمدن‌ها و در عين ‌حال انحلال آن‌ها هستند. تأكيد توين‌بي بر عامل ديني تا آن‌جا پيش رفت كه تحت تأثير برخي متكلمان مسيحي نظير آگوستينوس، عالم را محل ظهور فعل‌الاهي در جهت تحقق مدينه و جريان حوادث را آينه تمام‌نماي مشيت الاهي دانست (Walsh, 1979: P.123) اما در عين حال تأكيد وي بر تمدن يوناني و اوصاف خاص اين تمدن، نگرش او را به غلبه و استقرار صورت خاصّي از فرهنگ در تاريخ عالم سوق مي‌دهد و همين معنا است كه اسباب سوء برداشت‌هايي را از انديشه او در دهه‌هاي اخير فراهم آورده است. دگرگوني‌هاي اجتماعي، سياسي و فرهنگي پيش و پس از جنگ بين‌الملل دوم هرچند فهم و تحليل متفكران را درباره تاريخ دگرگون ساخت و باعث ظهور رويكرد انتقادي نوي در قالب تفكر پست‌مدرن شد، توجه به اين معنا ضرورت دارد كه چون از اوصاف تفكر مدرن نقد و نقادي است و پست‌مدرن خود در ذيل طرح پرسش و تفكر انتقادي قرار مي‌گيرد، ناگزير نمي‌تواند از اوصاف اصلي و مقوّمات انديشه مدرن مبرّا باشد؛ بنابراين، آنچه امروزه بعضاً پست‌مدرن را به معناي عبور از مدرن تلقي كرده‌اند، خطاي فاحشي است كه ناشي از عدم التفات به جوهره و روح عالم مدرن و شرايط و نتايج آن است. با اين وصف در وضعيت پست‌مدرن، تاريخ نيز همچون مقولاتي نظير هنر و سياست و دين نمي‌تواند مستقل از فاعل شناساي خودبنياد به تحليل و تفسير درآيد و به‌طور طبيعي در روايت‌هاي گوناگون خود عميقاً به شرايط درون ذات مدرك وابسته است. در باب تفكر تاريخي برمبناي دين و آموزه‌هاي وحياني مجال و مقال مستقلي نياز است. ترديدي نيست كه نه‌تنها بر مبناي قرآن كريم كه جامع تعاليم انبيا و خاتم آن‌ها است، در ديگر سنن انبياي الاهي و صُحف و آموزه‌هاي آنان نيز تاريخ به منزله تجلي اراده خداوند و مظهر و مجلاي آن معرفي شده و ادوار تاريخ، ادوار ظهور حق و مشيت الاهي است. در كتاب‌هاي مقدس يهوديت و مسيحيت نيز آغاز و انجام تاريخ با ظهور انبيايي است كه مأمور و نماينده اجراي فرمان الاهي و مشيت ازلي او هستند. در فاصله ميان آغاز و انجام نيز انبيا و پيامبراني هستند كه سنت و شريعت الاهي را به مخاطبان خود يادآوري و تكليف مي‌كنند. در علم كلام و عرفان، هر دوري از ادوار عالم غلبه اسمي از اسماءالله است و هرآنچه بروز و ظهوري دارد، جلوه‌اي از وجود او را به نمايش مي‌گذارد. از اين ديدگاه، تاريخ ادواري دارد كه ابتدا و انتهايش انبيا هستند؛ ولي انبيايي كه مكلّف به اجراي فرمان‌هاي الاهي هستند و جز اراده او به هيچ امر ديگري نمي‌انديشند و با اين اوصاف تاريخ عبارت از مراحل تحقق مشيت‌ الاهي است. در علم كلام به نحو مستوفا نشان داده شده است كه مشيت و اراده حق و تقدير ازلي و ابدي عالم با اختيار و قدرت انتخاب آدمي منافاتي ندارد؛ زيرا خداوند در امور عالم فاعل بالمباشره است و تا اسباب و تمهيدهاي گوناگون گرد هم نيايد، فعل الاهي هم تحقق نمي‌يابد: "اباا.. ان يَجري‌الامور الّا باسبابها"؛ بنابراين، تاريخ از منظر ديني، چيزي مستقل از فعل و علم الاهي نيست و همان‌گونه كه پيش‌تر نيز گفته شد، موّرخ با ثبت و ضبط رويدادها، از سويي به چگونگي تحقق مشيت الاهي در جريان امور مي‌پردازد و از سوي ديگر خواننده را به وحدت جزئيات به ظاهر پراكندة وقايع در نسبت با فعل الاهي متذكر و ملتفت مي‌سازد. اين تلقي از تاريخ و رويدادهاي آن به دشواري مي‌تواند با فلسفه تاريخ مدرن مناسبت يابد و اگر هم به اصطلاح "فلسفه تاريخ" متصّف شود، بايد با مبادي و مباني خود لحاظ شود. اين سخن به معناي نفي وجود تأمل نظري در تاريخ و احوال ملل و اقوام و جوامع نيست و به‌طور نمونه هرآنچه در آثار عالمان و فيلسوفاني نظير فارابي و ابن‌مسكويه و خواجه نصيرالدين طوسي و ديگران در باب سياست و علم‌الاجتماع مي‌بينيم، خالي از ملاحظات نظري و فلسفي به تاريخ نيست. بدين‌ها آثار مهم و جاوداني از طبري، يعقوبي، بيهقي، ابن اثير، ابن كثير را مي‌افزاييم و همچنين سلسله‌اي از آثار كه صورت تراجم و تذكره و شرح احوال دارد، همگي بر توجه و اهتمام عالمان مسلمان به شناخت عوامل و علل مؤثر در وقايع و امور تاريخي و فهم ربط و مناسبت ميان آن‌ها دلالت دارد. ابن‌خلدون با اثر معروف خود العبر سند تاريخ‌شناسانه مهم و مؤثري در مجموعه علوم و معارف تمدن اسلامي است كه بي‌شك بسياري از ديدگاه‌هاي متفكران غرب و شرق را متأثر ساخته است. طرح نظريه "عصبيّت" از سوي او كه به‌طور مفهومي عبارت از "پيوند ميان افراد براساس منافع مشترك" است و همچنين تفكيك سه مرحله از زندگاني جمعي (بدوي- روستايي- شهرنشيني) كه در اصطلاح او سه نوع "عمران" نام گرفته است، مورد توجه و اقبال بسياري از اهل نظر قرار گرفته. صرف‌نظر از نتايج به‌دست‌ آمده در انديشه ابن‌خلدون كه به‌طور طبيعي مي‌تواند مورد قبول يا نقد اهل نظر باشد، اهميت تفكر و روش علمي او آن‌ است كه به نحو مبسوط و منسجم توانسته است ديدگاه ديني و مشرب كلامي خاص خود را در تحليل وقايع تاريخي اعمال كرده بدين ترتيب صورتي خاص از تاريخ نظري يا تأمّلي را عرضه بدارد. ديگر آثار دانشمندان مسلمان نيز در اين عرصه داراي اهميت و در شمار آثار مهم مربوط به تاريخ است؛ ولي سخن اين‌جا است كه نوع نگاه دانشمندان اخير به تاريخ با آنچه پيش‌تر گفته شد، تفاوت مبنايي دارد. در نگاه اخير، جريان امور به شرايط ذهني فاعل شناسا تحويل نمي‌شود؛ بلكه آدمي و طبيعت و تاريخ، شؤون گوناگون از يك حقيقت واحدند و هريك به تناسب مقام و موقعيت وجودي خود، جلوه‌اي از مشيت الاهي را منعكس مي‌سازد؛ از اين‌رو عامل انساني و جنبه‌هاي درون‌ذات او نه در صدر علل ايجادي وقايع و امور، بلكه در طول آن قرار مي‌گيرد و جملگي سلسله علل ذيل نحل و اراده حضرت حق معنا مي‌يابند. بدين ترتيب، اطلاق فلسفه تاريخ به ديدگاه‌هاي ديني اخير، تأسيس و التفات به مباني ويژه آن در بستر تفكر ديني و الاهي موجه است. در پايان و از باب تتميم بحث، برخي ويژگي‌هاي تفكر تاريخي جديد و فلسفه تاريخ برآمده از آن را به منظور فهم بهتر تمايزهاي پيش‌گفته، يادآور مي‌شويم: 1. در فلسفه تاريخ (يا تاريخ در معنا و منظر جديد و مدرن آن) نگاه به گذشته تفاوت يافته است. مورخ ماقبل مدرن، تاريخ و گذشته را امري مستقل از "وجود" و طرح كلي عالم نمي‌دانست و آنرا شأني از شؤون و جلوه‌اي از جلوه‌هاي الاهي تلقي مي‌كرد. بدين ترتيب آمد و شد افراد و جوامع و طوايف و فرجام و تقدير آنان ذيل مشيت الاهي تحليل و تفسير مي‌شد، درحالي‌كه در فلسفه تاريخ جديد، تاريخ امري موجود و بنابراين مستقل از هستي مطلق است. اساساً بدون اثبات و تصديق موجوديت منحاز تاريخ، فلسفه تاريخ نيز قوام نمي‌يابد و فقط در سايه تمايز ميان طبيعت و انسان است كه ادوار و اكوان با عقل، ايده و ضرورت منطقي نسبت مي‌يابد. تاريخ جديد و فلسفه تاريخ درواقع نتيجه خودآگاهي بشر به قدرت اراده و تصرف در طبيعت است. 2. در فلسفه تاريخ جديد، مفهوم تاريخ جهاني مندرج است؛ يعني تاريخي كه همه‌جا و در همة اقوام و ملل قابل وقوع باشد. با پيدايي تاريخ جهاني، تدوين تاريخ علم و ادبيات و فرهنگ و فلسفه و تعليم و تربيت و هنر و سياست و اخلاق آغاز شده و مراحل تكوين و رشد و توسعه آن، متناسب با مراحل آگاهي (و درواقع خودآگاهي) بشر توجيه مي‌شود. ويكو كه به نوعي مؤسس فلسفه تاريخ دانسته شده، در كتاب علم جديد، ادوار سه‌گانه عالم را به‌گونه‌اي از يك‌ديگر متمايز كرده كه بر بسط آگاهي تجربي بشر دلالت مي‌كند. با اين وصف، ادوار مورد نظر او، ادوار عالم وجود مانند يونانيان يا متألهان و عارفان نيست؛ بلكه ادوار مستقل از وجود و مراتب افلاك است. از اين ديدگاه، تاريخ همچون طبيعت از قانون بهره‌مند است؛ اما نه قانوني ازلي و الاهي، بلكه به حسب ضوابط مدرِك و شرايط آگاهي، تاريخ هم به اصول و قوانيني مقيد مي‌شود كه مدار آن فاعل شناسا است. ويكو در نقد كانت كه اهميتي براي تاريخ قائل نبود، آن را شناختني‌تر از طبيعت وصف مي‌كند و معتقد است چون تاريخ محصول بسط آگاهي و به نوعي برساخته بشر است؛ بنابراين از طبيعت شناختني‌تر است. 3. از آن‌جا كه در فلسفه تاريخ جديد، به‌ويژه آنچه در فضاي روشنگري جلوه كرد، "فاهمه" و "عقل" به اعيان و اشيا معنا بخشيده، آن‌ها را متعيّن مي‌سازد، هيچ چيز نيست كه از شمول نفوذ آگاهي خارج بماند. بدين ترتيب "راززدايي" از آثار چنين ديدگاهي به‌شمار آمده و از جمله آن گشوده شدن رازها و حكمت‌هاي مختوم عالم است. با غلبه عقل است كه اساساً اراده و قدرت فاعل شناسا محقق مي‌شود و متناسب با آن مسير تاريخ با سير تطور فاعل شناساي خود بنياد مطابقت مي‌يابد. آنچه در عصر حاضر درباره تاريخ و احكام آن به‌ويژه از منظر جامعه‌شناختي و انسان‌شناختي پديد آمده، جملگي ذيل همين نگاه به عالم و آدم بايد نگريسته شود. منابع و مآخذ: 1.استفورد مايكل، درآمدي بر فلسفه تاريخ، احمد گل‌محمدي، تهران، نشر ني، 1382. 2.داوري اردكاني رضا، تاريخ و عبرت، در نشريه نامه فرهنگ، ش 35، بهار 1379. 3.مجتهدي كريم، فلسفه تاريخ، تهران، سوش، 1381. 4.همان نویسنده، فلسفه و تجدّد، تهران، اميركبير، 1385. 5.هگل، عقل در تاريخ، حميد عنايت، تهران، انتشارات دانشگاه صنعتي شريف، بي‌تا. 1. Beek, L.W, Kant: On History, New York, 1963. 2. Walsh, W.H, Philosophy of History, New York, 1979.. فصلنامه قبسات ،‌شماره 39 /الف





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 968]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن