واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: یک جمکران آرزو
از آسـتـان پـیــر مـغــان سر چــرا کـشـیـــم دولت در آن سرا و گشایش در آن سر است یک قصه بیش نیست غم عشق، وین عجب کـز هــر زبــان کـــه می شنوم نامکرر است1 شاعرم; ولی برای جز تو، شعر گفتن نمی دانم. قافیههای من، همه در آغاز بیت می آیند، و وزن و عروض از شعر من گریزانند. آیا قامت موزون تو، چنین شعر مرا بی وزن کرده است؟ آیا ایهام حافظ، به موی تو دست یافت؟ ملاحت مثنوی را با روی تو چه کار؟ حماسه ذوالفقار، چه شاهنامهها که در غبار کارزار تو می رقصاند! هر مضمون که شاعران به ذوق میآرایند، حکایتی از بهشت روی توست. ای نـور دل و دیــده و جـانـم چونی؟ ای آرزوی هـر دو جهـانم چونی؟ من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رخ زرد من ندانم چونی؟ 2 باغبانم; ولی در باغ من جز نرگس نمی روید. بنفشه ها، از تاب شبهای غیبت، در اضطرابند، و سوسن و یاسمن، پیامبران حسن تو. در گلزار خرامیدن را، سرو از تو آموخت، و جامه دریدن را، غنچه از من. وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها گـه نعــره زدی بلبـل، گه جامه دریدی گل تـا یــاد تــو افـتــادم، از یــاد بـرفــت آنها 3 عاشقم; و جز نام تو، ترجمانی برای عشق نیافتم. سوختن، پیشه من است، اما نه پای شمعهای شبهای رنگی; در رثای پروانههای سوخته پر. جمعهها را دوست دارم; نه چون از کار و مشغله فارغم; چون همه را مشغول تو می بینم. موسیقی، همان تکرار موزون و ضرباهنگ نام تو در دستگاه شور است. نوشتن، نیکو صنعتی است، اگر با میم آغاز شود و تا یاء بخرامد. خواندن، سرگرمی جمعه شبها در سال تحصیلی است; ولی ندبه خوان مسجد ما - که خواندن را، فقط صبحهای جمعه میداند - زیباترین خط را بر پیشانی دارد. کار و بار من، کتاب و قلم است; یکی سینه میخنداند، یکی گریه میافشاند. و من میان آن خنده و این گریه، حیران نشستهام. تو کدام را بیشتر دوست داری؟ خنده کتاب را یا گریه قلم را؟ خامه تقدیر، کتاب عمر مرا نگارستان غیبت و ظهور و فرج و انتظار کرده است، و هرگاه که آخرین میرسد، نخستین باز میگردد، و دوباره همان واژه های خویشاوند و همخون. زاهدم; و زهد را از میخوارههای بی بند و بار آموختم. چون اگر بند و باری باشد، نه پای در راه است و نه قامت به قاعده. پای که در راه نباشد، و سر که بالا نیفرازد، به خنده دیوانهای نمی آزرد.
نشستهای و هرازگاه طناب راه را تابی می دهی. آیا دست ما سزاوار آویختن به پای تو نیست؟ در کدام بیدادگاه این تقدیر بر ما رفت؟ کدام گناه کرده و ناکرده، نشست و چنین زنجیر آهن دلی بر پای ما بست؟ تیره شبترین روزگارها; فصل عاشقی است. این فصل را به باد بسپار، تا با هر سیلی، ورقی چند از آن بگذرد. اما نه; چه سود؟ پایان این فصل، انتهای بودن است. آموزگارم; به نوآموزان مدرسه، الفبای دوست داشتن می آموزم. مهر ورزیدن را با آنان تکرار میکنم و تخته سیاه را پر از سپیدی القاب تو. میگویم: اولیها! دومیها! سومیها!... شما از مادر زاده شدید که مشام به گلبرگ نرگس بسایید. شبها، با عروسک شمشیر به خواب روید، و صبح، چشمهای نازک و معصوم خود را تا خونینترین افق بدوانید. درس ما امروز میم است. میم مثل مهدی; مثل موعود; مثل ... دیگر میم بس است. حالا نون. نون، مثل ندبه. مشق فردا را فراموش نکنید: هزار برگ، جمعه . نامه رسانم; نامه های مردم را یک یک به جوی خیابانها میریزم. جز آن که کوی تو را نشانه گرفته است. طبابت میکنم; هر دردی که نه درمان آن، دست مهر توست، مرهم نمی نهم; معجون نمی دهم; چرک از آن نمی روبم، و مژده بهبود آن در طبله من یافت مینشود. در بازار حجره دارم; «و ان یکاد...» می فروشم. سرمایه ام را خشت میکنم و یک جمکران آرزو میسازم. تو را در محراب آن مینشانم و خود بر در میایستم. کفشهای زائرانت را به خود میآویزم و تاصبح، سلام گوی فرشتگانم. مینویسم; اما فقط گریه ها را. انتشارات خزان، ناشر کتابهای من است. باد توزیع میکند، و رود میخواند. آرزومندم; یک جمکران پـیـشـه مـن عــاشقــی است پـیـشـــه تـو چـیـست؟ چیست؟ پیشه من، راز نهان گفتن است پیشـه تو، دیدن اشک من است از تـــو نـپــرداخـتــهام بـا کسی یاد توام، صحبت مرد و زن است پدیدآورنده: رضا بابایی؛ موعود، 1377، ش 10 و 11تنظیم گروه دین و اندیشه تبیان - عسگری1. حافظ. 2. مولانا.3. سعدی.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 242]