واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
مهمان نويسنده: مهديه عابدين پور -چند بار بگم ننه، دست توي آب يخ نذاريد، خوب نيست براتون. - نه ننه، از بس لباس هامو شستي خجالت مي کشم، مگه چند تا دست داري! سيني استکان را آوردم و گذاشتم گوشه ايوان، دلم خيلي گرفته بود، در و ديوار اين شهر برايم غريب بودند. بيچاره اين پيرزن هم اسير ما شده. به شوهرم گفتم: -حسين آقا، من هيچي، مادر پيرت گناه داره، آخر عمري آواره اين شهر و اون شهرش کني، قبول نکرد و گفت: - خانم بازار کساده، توي روستا هم که کسي دنبال بنّا نمي ره، همه خودشون يه پا بنا هستن. نون توي شهره. اون هم تهران که مردم اگه راه هم برن پول در ميارن. بيچاره حسين آقا هم راست مي گفت. خرج گرون شده، با دوتا بچه دانشگاهي و يه مادر پير چاره ديگه اي هم نداشتيم. استکان چايي رو گذاشتم جلوي ننه ريحانه و گفتم: بيا ننه، بيا گلويي تازه کن، آخه چقدر بگم نمي خواد کار کني. من که کاري توي خونه ندارم. اين جا که کسي ما را نمي شناسه برام خياطي بياره. توي اين يک ماهي که اومديم دست به چرخ خياطي نگرفتم. با اين روغني هم که دکتر داده، شب ها راحت مي خوابم، کلي درد دستم بهتر شده. صداي زنگ اومد، چادرم را برداشتم. ننه ريحانه با تعجب نگاهي کرد و گفت: جايي مي ري ننه؟ گفتم آره، اين همسايه بغلي، ليلا خانم رو مي گم، هفته پيش اومد دنبالم رفتيم جلسه قرآن، دوباره اومده دنبالم. نيم ساعتي بيشتر نمي شه زود برمي گردم. تنها که توي خونه نمي ترسي. مي خواهي شما هم بياي؟ -نه ننه، نه، من که سواد ندارم، چشامم که درست جايي را نمي بينه، تو برو براي من هم دعا کن. سماور را خاموش کردم و رفتم. - ننه ريحانه، ننه ريحانه، کجايي؟ بيا که يه خبر خوب برات دارم. - چيه زهرا، چه خبرته خونه رو گذاشتي رو سرت. - سلام ننه، يه خبر خوب واست دارم. - عليک سلام، قبول باشه چه خبره؟ - نمي دوني ننه چقدر خوشحالم. تو جلسمون يه کاروان دارن که هر هفته مي رن زيارت، نمي دوني از سفراي قبلي چيا تعريف مي کردن. فکرش را بکن ننه، آدم بره يه جايي که مطمئن باشه آقا هم اونجاست. چقدر دلم مي خواد برم، ننه ولي حيف که نمي شه. - چرا ننه؟ پولش زياده، اگه به خاطر پولشه، من يه خورده پس انداز دارم، مي دمت برو. بچم حسين، هنوز يه بار هم تو رو نتونسته ببره زيارت. لب حوض دستمو شستم و گفتم: -چرا ننه برده. مگه يادتون نيست. اوّلاي عروسيمون رفتيم مشهد. توقعي که از اون ندارم، اگه داشته باشه از خداشه. نه ننه به خاطر پولش نمي گم. - پس واسه چي مي گي؟ - سميه خانم، مسئول کاروانشون مي گفت که اين هفته جمکران نمي برن، يعني تو برنامه سفرشون نيست. يه هفته مي برن حرم حضرت معصومه، يه هفته مي برن جمکران. اين هفته مي برن حرم خانم معصومه. تازه دفعه آخره، اين هفته ديگه مدرسه ها باز مي شه، سميه خانم هم که معلمه، نمي رسه. فقط تابستونا کاروان راه مي اندازن. اما باشه ننه، نمي دوني چقدر خوشحالم، من که تا حالا نرفتم حرم حضرت معصومه پا بوسشون. دلم مي خواهد برم حرم خانوم را ببينم. خرجش زياد نيست، همش دو روزه، حسين آقا قبول مي کنه. مي خوام شما رو هم ببرم، گفتن جا دارن، من هم اسم شما رو نوشتم. - نه ننه منو کجا مي بري، مي خواي دستگيرت بشم. من که نه پا دارم راه برم نه چشام جايي رو مي بينه. - باشه ننه اشکال نداره. خودم هم چشمتون مي شم هم پاتون. خيلي دلم مي خواست ببرمتون مسجد صاحب زمان، حيف که نمي برن. درسته شما قبلاً رفتين حرم حضرت معصومه، ولي خيلي وقت پيش بوده. حالا خيلي عوض شده، مي گن خيلي باصفاست. هر جور بود ننه ريحانه را راضي کردم که همراهم بياد. قرار شد چهارشنبه بعد از ظهر راه بيافتيم، يه جوري که براي نماز شب حرم باشيم. حسين آقا تا پاي اتوبوس همراهمون اومد. کلي هم سفارشمون کرد، بنده خدا خيلي خوشحال بود. دلم مي خواست حسين آقا هم مي توانست بياد. ديشب گفتم: -حسين آقا، تنهايي نمي چسبه مي خواي نرم؟ - برگشت و با غضب گفت: - يعني چه نري زن! تو که خودت مي دوني من زياد رفتم قم. توي اين موقعيت هم اصلاً دلم نمي خواد بيام، شما بريد، فقط هر چي تو کردي ننم. مي دونم سخته اما ثواب مي کني، بنده خدا چند ساله همش توي خونه اِس. به خدا تو روي تو و ننه ام شرمندم. اگه رفتي به آقا بگو دست ما را هم بگيره. گفتم: -حسين آقا، دشمنت شرمنده، من که خيلي ازت راضيم، خدا هم ازت راضي باشه. سميه خانم صدايم کرد. دو تا کارت داد دستم و گفت: اينا کارت بيمه اس، حواستون باشه گمش نکنيد. در ضمن روي ماشين اسم کاروان را زديم که اون جا اتوبوس رو گم نکنيد، چون کاروان هاي زيارتي زيادن. سرم را پايين انداختم و با خجالت گفتم: شرمنده سميه خانم من سواد ندارم، يه نشونه ديگه بديد يادم بمونه. سميه خانم لبخندي زد و گفت: نگران نباش اون جا همه با هم هستيم، گم نمي شين، من هم سفارشتون را مي کنم. اتوبوس حرکت کرد، اما خيلي معطل شديم. از خانم هاي کاروان کسي را نمي شناختم. ليلا خانم هم که قرار بود بياد، واسه دخترش خواستگار اومده بود، نتونست بياد. از لحظه اي که سوار شديم دل تو دلم نبود، هر چي ذکر و صلوات بلد بودم خوندم. ننه که خوابيده بود من هم کم کم خوابم برد. -زهرا خانم، رسيديم همه پياده شدن. دير رسيديم، نماز جماعت تموم شده، بريد نماز بخونيد، زيارت هم بکنيد دو ساعت ديگه پاي اتوبوس باشيد، اتوبوس رو که مي شناسيد؟ همين طور که داشتم ننه رو بلند مي کردم گفتم: بله، چشم، دست شما درد نکنه. زن ها رفته بودند، اتوبوس و جايش را نشون کردم که گم نشيم. دست ننه را گرفتم و رفتيم طرف حرم، گل دسته ها را که ديدم دلم ريخت، شروع کردم به گريه کردن؛ سلام دادم و رفتيم تو. ننه ريحانه مي گفت چشمش که درست نمي بينه ولي از اون موقعي که اومده بوه حرم تا حالا، خيلي عوض شده. جايي رو بلد نبوديم. به يه خانمي گفتم: ببخشيد خانم، کدوم طرف بايد بريم پابوس؟ با دست اشاره کرد و گفت: برين اونجا، ما رو هم دعا کنيد. خيلي شلوغ بود. وارد حرم شديم، خيلي باصفا بود. در و ديوارش منو ياد حرم رضا مي انداخت. ضريح رو نمي ديدم، يه گوشه پيدا کردم، جانمازمون رو پهن کرديم و نشستيم. ننه ريحان برگشت گفت: ننه، من که نمي تونم برم جلو، اما تو از طرف من برو دست بگير به ضريح، از طرف من هم حاجت بخواه. ضريح رو نمي ديدم. فکر کنم توي يه رواق ديگه بود، نمي دونستم از کدوم طرف بايد برم. چند تا در بود که زن ها از اون ها رفت و آمد مي کردند، گفتم حتماً يکي از اين درها مي خوره به ضريح. اما خيلي شلوغ بود، ننه هم تنها بود، تازه گفته بودن که دو ساعت ديگه بريم پاي اتوبوس شام بخوريم. گفتم: ننه، هَمين که اومديم طلبيدنمون، حتماً که نبايد دست بزنيم به ضريح. تازه ما که تا صبح اين جا هستيم، بذار بعد از شام يکي رو پيدا مي کنيم شما رو بسپاريم دستش، هر جور شده ميرم از طرف خودم و شما نخ مي بندم به ضريح، خوبه ننه؟ ننه ريحانه رو نشوندم کنار ديوار، خودم هم سرم رو به ديوار حرم تکيه دادم. آن قدر غم و غصه داشتم که نمي دونستم کدومش رو بگم. همين طور که گريه مي کردم يادم افتاد به جمکران، بد جوري دلم سوخت. صداي دعا توي حرم پيچيده بود. فکر کنم دعاي توسل مي خوندن. احساس عجيبي داشتم، گفتم: خانوم معصوم. شما که طلبيديد اومدم پابوستون، اما انگار امام زمان مهمون گناهکار نمي خواستن. ولي مطمئنم که درد و دل من رو به آقا مي رسونيد، شما که مي دونيد چقدر آقا را دوست دارم. پيش خودم گفتم: از کجا معلوم، شايد آقا هم اومده باشن زيارت. چادرم را کشيدم روي سرم، شروع کردم به گريه کردن و گفتم: آقا سلام، نمي دونيد چقدر دلم مي خواد روي ماهتون را ببينم آقا، الهي که خودم و بچه هام فداتون بشيم. آقا خيلي آرزو داشتم بيام جمکران، اما راه نداديد. آخه ما فقير بيچاره ها به جز شما کسي رو نداريم، همه دل خوشيمون به شماست آقا. کاش اين جا بوديد، اما باشه، حرمم مال شماست. آقا، از کي بگم براتون، از کجا بگم، از کدوم دردام بگم آقا... . بدجور توي حال خودم بودم، احساس مي کردم آقا جلوم نشستن و دارن به درد و دلام گوش مي دن. يک لحظه ديدم يکي زد روي شونم. -زهرا خانم کجايي؟ کلي دنبالتون گشتيم. بريم که همه منتظرن. عاطفه از خانم هاي کاروان بود. اشک هامو پاک کردم و گفتم: اومدم، صبر کنيد دست و پامون رو جمع کنيم. همين طور که داشتم وسايلمون رو جمع مي کردم يه خانومي يه بسته شکلات گرفت جلوم و گفت: بردار خانم، مشکل گشاست. خوش به حالت خانم دلت شکسته، دعاي ما هم بکن. آقا خيلي مهمون نوازه، دعاي مهموناشو رد نمي کنه. دعاي ما هم بکن. يه شکلات برداشتم، دست ننه رو گرفتم و اومدم بيرون. يه لحظه موندم، اين خانم از کجا مي دونست من داشتم با آقا درد و دل مي کردم! چيزي نگفتم و دنبال عاطفه خانم راه افتادم. اون دست ننه را گرفت و گفت: -زهرا خانم يه کم تندتر بريم، همه منتظرن. بايد شام بخوريم و زود حرکت کنيم. ايستادم و با تعجب گفتم: حرکت کنيم! مگه شب اين جا نيستيم؟ فاطمه خانم برگشت و گفت: -نه، قرار نبوده شب اين جا باشيم. چون زيارت آخر بود يه خورده برنامه را تغيير داديم تا همه جا رو زيارت کنيم مگه به شما نگفتن. گفتم: نه، کسي به من چيزي نگفت. من هم هنوز ضريح رو نديديم، مي خواستم دست بگيرم به ضريح، مگه قرار نبود شب توي حرم بمونيم فردا بريم؟ فاطمه خانم لبخندي زد و سرش رو به علامت سؤال تکاني داد و گفت: زهرا خانم حواستون کجاست؟ چي داريد مي گيد، مسجد جمکران که ضريح نداره. مردم مي رن همون جايي که الان شما بوديد. داخل مسجد رو مي گم، زيارت مي کنن. حالا زودتر راه بيافتيد بريم شام بخوريم که همه منتظر ما هستند، بعد از شام مي ريم حرم حضرت معصومه، اون جا تا صبح هر چي دلتون خواست زيارت کنيد. ننه ريحانه با تعجب نگاه من مي کرد، من هم که خشکم زده بود. نشستم روي زمين و گفتم: عاطفه خانم مگه اين جا حرم حضرت معصومه نيست؟ عاطفه خانم نشست، ترسيده بود، همين طور که با چادر بادم مي زد گفت: زهرا خانم، چيه، چي شده، چرا اين قدر رنگتون پريده، چقدر عرق کرديد. حالتون خوبه؟ چرا هذيون مي گيد! دست و پام شل شده بود، سرم داشت گيج مي رفت به زور گفتم: اي... اين جا، ک... کجاست؟ عاطفه خانم همين طور که داشت داد مي زد يکي بياد کمکش، سرم را گرفت توي بغلش و گفت: -زهرا خانم، الهي قربونت برم، اين جا جمکرانه. شما يه دفعه چتون شد؟ باورم نمي شد به زور چشامو باز کردم و گفتم: جمکران، يعني اون موقع تا حالا من، آقا، جمکران. عاطفه صدايم مي کرد اما ديگه صداشو نمي شنيدم. صداي هيچ کس را نمي شنيدم. به گلدسته هاي مسجد نگاه کردم، کلي دلم آروم گرفت، تو خيال خودم آقا رو ديدم، دستم رو روي سرم گذاشتم و گفت: سلام آقا، سلام... و از حال رفتم. منبع:فصلنامه آدينه شماره 2 /ن
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 295]