تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 24 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام موسی کاظم (ع):هرگاه صبح مى‏شد پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دست نوازش بر سر فرزندان و نوه هاى...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

اوزمپیک چیست

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1829385032




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شهید مراد دهنده


واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهید مراد دهنده چند هفته پیش ، پنج شنبه عصر، به مغازه‏اى رفتم تا خیرات بخرم و به گلزار شهدا ببرم و فاتحه بخوانم و براى درگذشتگانم طلب مغفرت کنم. برخورد خوب و سنجیده صاحب مغازه، مرا به تحسین وا داشت. از او تشکر کردم و گفتم: - «جداً که جنس ‏هاى مغازه‏ات کامل و بدون کم و کاسته؛ حتى معرفت هم که گیر نمى‏ یاد، شما دارى». مغازه‏ دار لبخند زد و گفت:
شهید مراد دهنده
«اى آقا! براى معرفت که نمى‏شود مغازه زد؛ اما با معرفت مى‏شود کاسبى کرد».گفتم: «بعضى‏ ها فقط کافى است بفهمند مشترى‏ شان از قیمت‏ها بى‏اطلاع است؛ آن وقت هر جور که بتوانند و هر چه بخواهند، بارش مى‏کنند و هیچ از خدا نمى‏ترسند». خلاصه بعد از گفت و شنود هاى بسیار، راهى گلزار شدم. وقتى به گلزار رسیدم، صداى بلند گو به گوش مى‏رسید. سخنران از اوضاع فرهنگى - دینى جامعه سخن مى‏گفت و گاهى مرثیه‏اى مى‏خواند و غمناکانه مصیبت مى‏خواند و عاجزانه دعا مى‏کرد و حاضران با چشمانى اشک بار، آمین مى‏گفتند و با دیده امید، به آسمان مى‏نگریستند. من آهسته در بین قبرها حرکت مى‏کردم و فاتحه مى‏خواندم. به قطعه دوم، ردیف سوم که رسیدم، تابلویى کوچک و سبز رنگ، توجه مرا به خود جلب کرد. روى تابلو، به خطى بچه‏گانه، با گچ قرمز نوشته بود:«شهید مراد دهنده».قبر آن شهید، جلوى ردیف بود و کنارش یک درخت کاج بلند و سرسبز قد کشیده بود. درختى که به حق، بزرگ‏ترین و سرسبزترین درخت در تمام محوطه گلزار بود. کنار آرامگاه این شهید مراد دهنده، «ابراهیم میر عسگرى»، نشستم و مشغول فاتحه خواندن شدم؛ یک مرتبه جوانى معلول که به سختى مى‏توانست تعادل خود را حفظ کند و روى پایش بایستد، خود را به کنار من رساند؛ سلام کرد و گفت: «آقا بشولم»؟پرسیدم: «چى مى ‏گى»؟باز به قبر اشاره کرد و گفت: «بشولم آقا»؟به قطعه دوم، ردیف سوم که رسیدم، تابلویى کوچک و سبز رنگ، توجه مرا به خود جلب کرد. روى تابلو، به خطى بچه‏گانه، با گچ قرمز نوشته بود:«شهید مراد دهنده».گفتم: «بشور جانم، بشور»!آب دبه کوچش را روى قبر خالى مى‏کرد و دست مى‏کشید و قبر را مى‏شست. نمى‏دانم چرا این قبر این قدر تمیز بود! واقعاً اعجازى در میان بود. جوان معلول، با شوقى عجیب، همچون پدرى که صورت فرزندش را مى‏شوید، قبر را مى‏شست. تمام آبى که از لابه لاى سنگ نوشته‏هاى آرامگاه به جریان افتاد، کنار کاج بلند و سرسبز جمع شد و آرام آرام فرو نشست. امید من نیز از میانه سنگ سخت فرو شد و تا کنار ریشه‏ هاى ایمانم راه یافت. مشکلات و درخواست ‏هاى زیادى داشتم؛ یک به یک برشمردم؛ دعا کردم و تمنا نمودم و آن شهید بزرگوار را به جان بهترین کسانش قسم دادم. سد اشک، حالت معنوى قوى و آرام کننده‏اى در وجودم جارى ساخت. اشک همچنان در چشمانم حلقه زده بود.
شهید مراد دهنده
آن آرام‏ کده را بوسیدم و بلند شدم. مقدارى پول از جیبم در آوردم تا به آن معلول بدهم. دیدم با لبخندى ملیح به من نگاه مى‏کند. یک لحظه با خود اندیشیدم که چرا این جوان براى خود دعا نمى‏کند؟ شاید عقلش نمى‏رسد! به هر حال، پول را گذاشتم کف دستش و با لبخند گفتم: «تو منو دعا مى‏کنى»؟با سر به شهید اشاره کرد و گفت: «شفاى ایشون آبلوى منه». گفتم: «عجب! حتى یکى مثل تو هم عمل بزرگ دیگران را به اسم خودش تمام مى‏کند»!چیزى نگفت. فقط توى چشمانش اشک جمع شد. خواستم از این فکر خلاصش کرده باشم، پرسیدم: «پسر جان اسمت چیه»؟ گفت: «اسماعیل میر عسگرى». در آن لحظه، این قلب مرده من بود که شسته مى‏شد و آب آن پاى درخت بلند و بى‏ثمر ذهنم فرو مى‏نشست. دو نفر آمدند کنار قبر تا فاتحه بخوانند. رفت آب آورد و گفت: «آقا بشولم»؟ او شروع کرد به شستن قبر شهید و من باز گشتم تا دوباره او را به جان فرزندش قسم دهم.برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید . راوی :محمد جواد قدسی تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 226]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن