واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: شهید مراد دهنده چند هفته پیش ، پنج شنبه عصر، به مغازهاى رفتم تا خیرات بخرم و به گلزار شهدا ببرم و فاتحه بخوانم و براى درگذشتگانم طلب مغفرت کنم. برخورد خوب و سنجیده صاحب مغازه، مرا به تحسین وا داشت. از او تشکر کردم و گفتم: - «جداً که جنس هاى مغازهات کامل و بدون کم و کاسته؛ حتى معرفت هم که گیر نمى یاد، شما دارى». مغازه دار لبخند زد و گفت:
«اى آقا! براى معرفت که نمىشود مغازه زد؛ اما با معرفت مىشود کاسبى کرد».گفتم: «بعضى ها فقط کافى است بفهمند مشترى شان از قیمتها بىاطلاع است؛ آن وقت هر جور که بتوانند و هر چه بخواهند، بارش مىکنند و هیچ از خدا نمىترسند». خلاصه بعد از گفت و شنود هاى بسیار، راهى گلزار شدم. وقتى به گلزار رسیدم، صداى بلند گو به گوش مىرسید. سخنران از اوضاع فرهنگى - دینى جامعه سخن مىگفت و گاهى مرثیهاى مىخواند و غمناکانه مصیبت مىخواند و عاجزانه دعا مىکرد و حاضران با چشمانى اشک بار، آمین مىگفتند و با دیده امید، به آسمان مىنگریستند. من آهسته در بین قبرها حرکت مىکردم و فاتحه مىخواندم. به قطعه دوم، ردیف سوم که رسیدم، تابلویى کوچک و سبز رنگ، توجه مرا به خود جلب کرد. روى تابلو، به خطى بچهگانه، با گچ قرمز نوشته بود:«شهید مراد دهنده».قبر آن شهید، جلوى ردیف بود و کنارش یک درخت کاج بلند و سرسبز قد کشیده بود. درختى که به حق، بزرگترین و سرسبزترین درخت در تمام محوطه گلزار بود. کنار آرامگاه این شهید مراد دهنده، «ابراهیم میر عسگرى»، نشستم و مشغول فاتحه خواندن شدم؛ یک مرتبه جوانى معلول که به سختى مىتوانست تعادل خود را حفظ کند و روى پایش بایستد، خود را به کنار من رساند؛ سلام کرد و گفت: «آقا بشولم»؟پرسیدم: «چى مى گى»؟باز به قبر اشاره کرد و گفت: «بشولم آقا»؟به قطعه دوم، ردیف سوم که رسیدم، تابلویى کوچک و سبز رنگ، توجه مرا به خود جلب کرد. روى تابلو، به خطى بچهگانه، با گچ قرمز نوشته بود:«شهید مراد دهنده».گفتم: «بشور جانم، بشور»!آب دبه کوچش را روى قبر خالى مىکرد و دست مىکشید و قبر را مىشست. نمىدانم چرا این قبر این قدر تمیز بود! واقعاً اعجازى در میان بود. جوان معلول، با شوقى عجیب، همچون پدرى که صورت فرزندش را مىشوید، قبر را مىشست. تمام آبى که از لابه لاى سنگ نوشتههاى آرامگاه به جریان افتاد، کنار کاج بلند و سرسبز جمع شد و آرام آرام فرو نشست. امید من نیز از میانه سنگ سخت فرو شد و تا کنار ریشه هاى ایمانم راه یافت. مشکلات و درخواست هاى زیادى داشتم؛ یک به یک برشمردم؛ دعا کردم و تمنا نمودم و آن شهید بزرگوار را به جان بهترین کسانش قسم دادم. سد اشک، حالت معنوى قوى و آرام کنندهاى در وجودم جارى ساخت. اشک همچنان در چشمانم حلقه زده بود.
آن آرام کده را بوسیدم و بلند شدم. مقدارى پول از جیبم در آوردم تا به آن معلول بدهم. دیدم با لبخندى ملیح به من نگاه مىکند. یک لحظه با خود اندیشیدم که چرا این جوان براى خود دعا نمىکند؟ شاید عقلش نمىرسد! به هر حال، پول را گذاشتم کف دستش و با لبخند گفتم: «تو منو دعا مىکنى»؟با سر به شهید اشاره کرد و گفت: «شفاى ایشون آبلوى منه». گفتم: «عجب! حتى یکى مثل تو هم عمل بزرگ دیگران را به اسم خودش تمام مىکند»!چیزى نگفت. فقط توى چشمانش اشک جمع شد. خواستم از این فکر خلاصش کرده باشم، پرسیدم: «پسر جان اسمت چیه»؟ گفت: «اسماعیل میر عسگرى». در آن لحظه، این قلب مرده من بود که شسته مىشد و آب آن پاى درخت بلند و بىثمر ذهنم فرو مىنشست. دو نفر آمدند کنار قبر تا فاتحه بخوانند. رفت آب آورد و گفت: «آقا بشولم»؟ او شروع کرد به شستن قبر شهید و من باز گشتم تا دوباره او را به جان فرزندش قسم دهم.برای پاسخ به سوال ، کلیک کنید . راوی :محمد جواد قدسی تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 226]