واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
كابوس نویسنده : فرخنده حق شنو چيزي به ساعت ده نمانده . خدا كند به موقع برسم . خيابان مثل هميشه شلوغ است . باد پرچمهاي افراشته دو طرف خيابان را تكان ميدهد . از روي زمين گرد و غبار و خاشاك به هوا بلند ميشود.به چهار راه نزديك ميشوم. چراغ قرمز ميشود. توقف ميكنم. چند خودرو ديگر هم توقف كردهاند. مثل اينكه ثانيه شمار چهارراه درست كار نميكند: بايد چند ثانيه ديگر قرمز ميشد. شايد هم عمداً زمان سبزش را كم كردهاند.دستفروشي جلو ميآيد. چيزي ميگويد كه نميشنوم. شيشهها بالا هستند. ميزند پشت شيشه.ميبينم كه رسيدهام به دانشكده. اما امتحان شروع شده، و راهم نميدهند. آقاي سعيدي ميگويد: «متاسفم خيلي دير كردي، سؤالها را پخش كردهاند.»من هنوز نفس نفس ميزنم. نميتوانم چيزي بگويم. همه پلهها را يكنفس بالا آمدهام. دوباره ميگويد: «لطفاً اينجا نايستيد. دانشجوهاي ديگر هم به هواي شما ميآيند و ازدحام ميشود و حواس دوستانتان پرت ميشود.»دستفروش باز به پشت شيشه ميزند. شيشه را پايين ميكشم. چند كارد و چاقوي زنجان نشانم ميدهد و ميگويد: «خانم بخريد. ماشين جلويي دو تا خريد. تيزه. براي مرغ و گوشت….»چراغ سبز ميشود. دستفروش سرش را نزديكتر ميآورد و تند تند ميگويد: «لنگ هم داريم. دستمال يزدي.»ميخواهم حركت كنم. توي دنده گذاشتهام؛ اما ماشين جلويي حركت نميكند. بوق ميزنم. فايدهاي ندارد. از بغل هم، راه نميدهند. ظاهراً خودروش ايرادي ندارد. پس چرا حركت نميكند؟دستفروش دست بردار نيست. رويه فرمان هم دارد.چراغ دوباره قرمز ميشود. راه پيدا ميكنم و كنار ماشين جلويي ميايستم. ماشين دودي رنگ نو. هنوز نايلونهاي روي صندليهايش باز نشده.باد، برگهاي زرد را روي ماشين ميريزد. مرد سرش را بيرون ميآورد و ميگويد: «بنزين تمام كرده. عقربهاش خراب شده. بالاتر از نصف را نشان ميدهد.»سرم را تكان ميدهم. چيزي نميگويم. قيافهاش آشناست.پيرمردي توي پيادهرو نشسته و كفش، واكس ميزند.زني دست بچهاش را گرفته و از روي خطكشي رد ميشوند. آمبولانسي آژيركشان رد ميشود. آن طرف خيابان، راه را برايش باز ميكنند.به آقاي سعيدي ميگويم: «سؤالها كي پخش شده؟»ميگويد: «چند دقيقه پيش.»ميپرسم: «كسي هم از سالن خارج شده؟»ميگويد: «نه.» و به فكر فرو ميرود.بعد از مكث كوتاهي ميگويد: «بله، البته! شايد بشود كاري كرد. چون كسي هنوز از سالن خارج نشده. فكر ميكنم بتوانم بفرستمتان سر جلسه.»چراغ دوباره سبز ميشود. ماشين بغل دستي همچنان ايستاده. من به سرعت دور ميشوم و با خود ميگويم: «بيچاره، كجا بنزين تمام كرده.»به بزرگراه ميرسم. باد شدت پيدا ميكند. برگهاي زرد در هوا به پرواز درميآيند. برگ قرمزي زير برفپاككن گير كرده است. سرعت كه ميگيريم، به هوا بلند ميشود. هرچه زودتر بايد خودم را برسانم. نميخواهم يك بار ديگر، جريان امتحان كارشناسي تكرار شود.آن روز خيلي دير رسيده بودم. برف سنگيني آمده بود. تاكسي به راهبندان خورد. ماشينها لاكپشتي حركت ميكردند. از ساعت شروع امتحان نزديك به يك ساعت گذشته بود؛ و من هنوز در تاكسي نشسته بودم و كاري ازم ساخته نبود. تاكسي، ديگر كاملاً توقف كرده بود. راهم خيلي دور بود. با وجود آن همه يخبندان، گر گرفته بودم. عرق از روي مهرههاي پشتم به پايين سُر ميخورد. امتحان زبان تخصصي….به انتهاي بزرگراه ميرسم. ديگر چيزي به دانشكده نمانده است. اتوموبيلي چراغ ميزند. به طرف راست ميكشم و راه را برايش باز ميكنم. خود را به من ميرساند و به موازات اتوموبيلم حركت ميكند. شيشه را پايين ميكشد و بلند بلند چيزي ميگويد. سرم را برميگردانم. همان است: راننده اتومبيل دودي. قيافهاش خيلي آشناست. چهرهاش را انگار دهها بار ديدهام. سرعتم را كم ميكنم.بلند ميگويد : « بنزين تمام نكرده بود.»قيافهاش به دلم هراس مياندازد. مثل اينكه اين قيافه، مرا هميشه به وحشت انداخته است. آن روز آقاي سعيدي گفته بود: «يك ساعت هم بيشتر، از امتحان گذشته. غير ممكن است به شما اجازة امتحان بدهند. اين، خارج از مقررات است.»اما استاد گفته بود: «اين ورقه را بگيريد و رديف اول بنشينيد.» و به آقاي سعيدي گفته بود: «هنوز هيچ دانشجويي جلسه را ترك نكرده.»خيابان منتهي به دانشگاه خيلي شلوغ است. جاي پارك نيست. اتوموبيلم را دوبله، كنار اتوموبيل ديگري پارك ميكنم، تا در جاي ماشيني كه ميرود پارك كنم. ماشين بغلي همان است؛ همان اتومبيل دودي كه صاحبش ميگفت بنزين تمام كرده و نكرده بود. از اتوموبيل پياده ميشود. روبهرويم ميايستد. درست است! خيلي آشناست. همان كه در كابوسهايم هميشه با چاقويي شبيه همان چاقوي دستفروش تهديدم ميكند.به سرعت از كنارش ميگذرم.به موقع به امتحان مي رسم. برگه مهر خورده امتحان روي ميز جلوم است. نام و نام خانوادگيام رويش نوشته شده است.سرم را بلند ميكنم: دستفروش روبهرويم ايستاده. و دستش را دراز ميكند. چيزي در دستش نيست. پشتش صاحب اتومبيل دودي ايستاده كه جلو ميآيد. كنارش استاد، لبخند زنان سرش را به علامت تائيد تكان ميدهد؛ و كنارتر، آقاي سعيدي، كه سؤالها را پشتش پنهان كرده است و نميدهد. نميدانستم رانندة ماشين دودي، شبيه اوست. دستش را دراز ميكند و به جاي برگه امتحان، چاقوي زنجان روي ميزم ميگذارد. منبع : مجله ادبیات داستانی - شماره 105
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 329]