تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 9 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس سه روز آخر ماه شعبان را روزه بگيرد و به روزه ماه رمضان وصل كند خداوند ثواب روزه ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

قیمت فرش

خرید سی پی ارزان

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1798442837




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

فضیلت جهاد و شهادت - 1


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
فضیلت جهاد و شهادت - 1
فضیلت جهاد و شهادت - 1 حقيقتي ديگر چگونه؟ آخر چطور؟ مگر مي‌شود «غيرشهيد» حقيقت پهناور و در عين حال پندارگوني را كه «شهيد» «شاهد» آن است دريابد؟ و يا چيزي از آن بفهمد؟ مگر اين دو سنخيتي با هم دارند و يا يكي از قماش ديگري است؟ وقتي فرهنگ جهانبيني دو انسان يگانه نبود، احساس و اراده و خون و حركت و منطق و بالاخره عشق آن دو يگانه و همگون نخواهد بود، حتي اگر نسبت به هم بيگانه نباشند. به ديگر عبارت نزديكترين كسان شهيد هرگز مقام و زبان فرافهم وي را درك نكرده‌اند چرا كه وقتي دو انسان در فلسفة پيچيدة «چگونه مردن» يگانه نبودند، طبيعي است كه در مفاهيم و خصلتهاي چگونه زيستن و برخوردها و حتي محاورات روزمره هم يك گونه نخواهند بود حتي با وجود پيوندهاي خانوادگي و نبود هر گونه بيگانگي تا چه رسد به بيگانه و بيدرد! اصولاً مگر غير شهيد مي‌تواند افق و دورنماي آرماني را دريابد كه شهيد دمادم شاهد آن است؟ و مگر در توان غير شهيد است كه بينش ژرف كاو شهيد را درك كند و هضم كند حتي در دوران حضور شهيد در رباط پوسيده و سردابة متروك و نبود مرزهاي وسوسه‌انگيز و پيوندهاي مادي و نيز نبود بيگانگي. نگرش عميق شهيد به معظلات و بينش شورانندة وي به نحوي به تحولات و خيزش موج انديشه‌هاي نو جدا از باورها و بايدهاي ذهني و سطحي غير شهيد وابسته است. اين است كه شهيد دوران ناچيز و زودگذر سالها و ماهها و روزهاي قبل از «عروج» را به گونه‌اي مي‌گذراند كه ما انسانهاي ماندگار و گرقتار تارهاي عنگبوتي ماده نه تنها از تصور آن عاجزيم كه با مشاهدة سوزها و دردها و شكوه‌هاي آتشين شهيد از تاب و تب «بودن» و «هستن» و فراق معشوق و رنج «بي اويي» تنها قيافة زشت حيرت به خود مي‌گيريم. وقتي حارث بن مالك مي‌بيند كه معشوق در دادن جان و مال و ستاندن بهشت بر او پيشي گرفته و نخستين پيشنهاد را او داده است1، با چه برداشتي و با كدامين منطق، خود را به رسول خدا(ص) مي‌رساند و ملتمسانه و دردمندانه مي‌خواهد كه: از خدا بخواه شهادت در ركاب شما را نصيبم گرداند2. آنگاه كه علي (ع) در محراب با اندامي لرزان و لحني شجاعانه از خداوند رتبه و درجة‌ شهيد مي‌طلبد. 3 و «عهدنامة‌مالك اشتر » را با جملة‌خداوند فرجام عمر من و تو را با سعادت و شهادت قرين فرمايد مهر مي‌كند،4 و شهيد بعد از شهادت و پس از عروج در اوج شادي و نشاط آرزوهاي خود را در يك جمله خلاصه كرده و به پيشگاه خدا عرض مي‌كند: تنها آرزوي من برگشت به دنيا و شهادت مجدد در راه حق است آن هم نه يك بار كه بارها.5 وقتي رسول خدا از علي (ع) مي‌پرسد: برعروج و كشته شدن چگونه صبر خواهي كرد جواب مي شنود كه يا رسول الله، پايگاه شهادت پايگاه صبر نيست كه جايگاه شكر و بشارت است.6 وقتي غير شهيد اينها و صدها هزاران نظير اينها را مي‌بيند و مي‌شنود آيا مي‌تواند به ژرفاي كلام «ثارالله» و فلسفة ‌سهم‌‌‌‌‌‌گونه‌اي كه از سخن و شعر شهيد مي‌جوشد پي ببرد؟ بي‌ترديد نه و اگر او خيلي روشمندانه بنگرد تنها افق دوردست و سرخ رنگي را به تصوير مي‌كشد خونين و خون‌بار كه از آن قطره قطره خون انساني ريزش مي‌كند تا اصيل‌ترين صحنة ‌تراژدي را بر پيشاني زمان نقش زند، و ديگر هيچ يعني شهيد از نگرشهاي ژرف فراحسي و فرانگري برخورداربوده و نيز تجربه‌اي از انجام «تعهد فكري و عملي» حتي پيش از انجام آن و مشاهدة پرده به پردة صحنه‌هاي شهادتش اندوخته است اينها چيزهايي نيستند كه براي غير شهيد قابل درك باشند. پس به راستي غير شهيد زبان فرامنطقي شهيد را نمي‌فهمد، و اصولاً نمي‌تواند به پشت دروازه‌هاي جهان پهناور عروج نزديك شود و دقيقاً اين تنها شهيد است كه نه تنها زبان شهيد را مي‌فهمد كه پيش از لب گشودن او دريچه‌هاي جهان بينيش به گستردگي فلسفة شهادت، و جهانداريش به وسعت حاكميت «حق» به رويش گشوده شده و همة راز و سرّ عروجش بر او عريان گرديده است. شهيد ميثم تمار در كوفه و در سياهچالهاي زندان با مختار به بند كشيده شده بود. هنوز از حوادث عاشورا و بلاي محشرگونه خبري نبود و كسي نمي‌دانست عراق آبستن چه حوادث خونبادي است. شهيد ميثم به زحمت سر خود را از ميان حلقه و بند بطرف مختار گردانيد و در گوش او چنين گفت: همبند! تو آزاد مي‌شوي تا بعد از شهادت حسين ابن علي به خونخواهي امام قيام كني. مختار پرسيد مگر امام كشته مي‌شود؟ گفت: آري... و سرگذشت او را به تمامي بيان كرد مختار چه مي‌شنيد؟ از چه كس مي‌شنيد؟ از شهيدي كه صحنة ‌فردا و فرداهاي شهيدان را امروز در سياهچال ديده، نه! اين صحنه‌ها را از ديروز و ديروزها ديده است. عاشورا، عاشوراها با اقيانوسي از خون در اقصاي گذشته‌ها به او رخ نموده است. فرداي آن روز مختار آزاد شد. شهيد خرمافروش نيز درست ده روز پيش از ورود بزرگ قهرمان شهادت، حسين(ع) به سرزمين عراق و بعد از آنكه نزديك به پنجاه سال چوبة‌دار خود را به دوش كشيد، در كوفه در برابر خانة‌عمروبن حريث به دست مزدوري شهيد گشت.7 آيا در فاصلة ژرفگوييهاي ميثم و حوادث عاشورا و ماجراهاي پس از آن، چه كسي جز شهيد مي‌توانست حوادث خون گرفتة آينده را از حرف حرف سخنان شهيد ميثم دريابد؟ و اصولاً كدام فقيه و كدام حكيمي جز شهيد زبان او را مي‌فهميد؟ مگر كسي مي‌تواند از نيروي «فرانگري» شهيد برخوردارباشد؟ شهيد حسين سلماني فشاركي در وصيت‌نامة‌خود مي‌نويسد:«... شهادت فوزي است عطيم كه نصيب همه كس نمي‌شود. شهادت درجه‌اي است بزرگ كه خداوند آن را فقط به بندگان شايستة‌خود عطا مي‌فرمايد.» اين كارگر شهيد درست نوشته است، زيرا قرار نيست كه به همه كس همه چيز داده شود. او مي‌خواهد به يك خصيصة اساسي شهيدان اشاره كند و بگويد «همه چيز» به كسي داده مي‌شود كه معشوق را ولو يك بار در لابلاي ابرهاي حريري ايمان و اخلاصش زيارت كند و شبحي از وجود مطلق، قدرت مطلق، عشق مطلق و جان مطلق رحمت مطلق و بالاخره «شاهد شهيد» مطلق را با چشم خاكي بلي خاكي ببيند و شايستة‌درگاه گردد، و آنگاه مانند شهيد پير «ديباج اصفر» يعني حرير زرد، خندان و شادمانه در ميان انگشتان جلاد منصور دوانيقي پاره پاره و قطعه قطعه شود و با لخته‌هاي خونش انگشتان آلودة جلاد و همة جلادها را نشاندارسازد، چرا كه لذت و حلاوت آن پيامد قطعي و اجتناب ناپذير زيارت معشوق است، و كدام باخردي آن را ناديده مي‌گيرد؟ شهيدي فرزانه از قول شاندل، شاعر فرانسوي چنين آورده است: «كسي مي‌تواند در پاي عشق بميرد كه پيش از آن زندگي در پيش چشمهاي وي مرده باشد.» شهداي تاريخ بويژه شهيدان اسلام، خاصه شهيدان جنگ ايران و عراق عميقاً اين فلسفه را زنده و راز آن را برملا ساختند، يعني آنان پيش از آنكه در خون خود بغلتند «شهيد» و شاهد بوده‌اند و فبل از آنكه كشته شوند زندگي در پيش چشم آنان جان باخته است. چرا كه راهي جز اين برايشان نبوده است زيرا وقتي انسان بال در بال اخلاص اوج گرفت و در آن سوي ابرها و حتي فراتر از سقفهاي سرخ بامدادي و شامگاهي كه دو نشان از خون دو شهيدند9، معشوق را زيارت كرد و از لذت عشق برخوردار شد، وقتي خود را به نامتناهي رساند و آن بالاها شهد عشق را چشيد و برگشت،ت دنياي سراسر رنگ و نيرنگ در ديدة وب چنان حقير و ناچيز مي‌شود كه گويي در برابر لاشة‌بز جزامي10 ايستاده و از فرودش در حضيض خاك سخت پشيمان است اينجاست كه زندگي در پيش چشمهايش مرده است زيرا شهيد شهدي را چشيده است كه نه تنها با لاشة‌بز جذامي فرق دارد كه به دلهاي بزرگ و آرمانهاي استوار كام مي‌بخشد، و گرفتار عشقي شده است كه معشوف در لحظه لحظه‌اش مشتعل است و فرياد مي‌زند كه: ارجعي (برگرد!). روي اسن اصل اگر او شاهد شهادت نشود باز هم زندگيش جلو چشمهايش مرده است و هيچ گاه زيستن به درد او نخواهد خورد زيرا تحمل درد خود سنگين‌ترين و مشكل‌ترين دردهاي دنياي خاكي ماست. كه واقعيت آن را جانبازان و شهيدان هميشه زنده جامعة ما لمس مي‌كنند و با چه توفاني دست و پنجه نرم مي‌كنند و چه آتشي بر سينه دارند چرا كه دمادم از جانب شهيدان پيام دريافت مي‌دارندكه: «مژده كه در اينجا چه برجسته مقامي داريد.» قرآن كريم نيز چنين مي‌گويد: «شهيدان به خاطر كساني كه بعد از شهيدان به آنان ملحق نشدند خوشوقتند، زيرا مقامات برجستة آنان را در آن جهان مي‌بينند و مي‌دانند كه نه ترسي بر جانبازان است و نه غم و اندوهي با آنان.»11 زندگي غير شهيد در پيش چشمهايش نمرده است و لذا جهان بيني او نمي‌تواند با جهان‌بيني شهيد يكي باشد و به طور يقين او از درك زيباييهاي انديشه و فلسفة خيزش و حركت و بالاخزه دريافت عمق تأملات و تفكرات و فهم شعارها و يافته‌هاي شهيد عاجز است و اي بسا از او و منطق استوارش بيزار و متنفر! نبود راه نجاتي ميان اين دو انسان هر چند تأثيري در جهان بيني و اصولاً روش شهيد نداشته است لكن براي غير شهيد مخصوصاً آنكه از مايه‌هاي اخلاص و ايمان كم نصيب بوده است عواقب و مصايب دردناك و جبران ناپذيري به بار آورده و او را تا مرز تباهي و سقوط پيش برده است. ابن مسعود از رسول خدا (ص) نقل مي‌كند كه: خداوند از ارواح شهيدان احد پرسيت چه آرزويي داريد. گفتند: پروردگارا ما بالاتر از اين چه آرزويي مي‌توانيم داشته باشيم كه غرق نعمتهاي جاويدان توايم و در ساية عرش تو مسكن داريم؟ تنها تقاضاي ما اين است كه بار ديگر به دنيا برگرديم و باز در راه تو شهيد شويم. خداوند فرمود: اين ممكن نيست عرض كردند: حالا كه چنين است تقاضاي ما اين است كه سلام ما را به پيامبر برساني و به بازماندگانمان حال ما را بگويي و از وضع ما به بازماندگانمان بشارت دهي تا هيچ نگران نباشند.» مفسران مي‌نويسند: چنين به نظر مي‌رسد كه جمعي از افراد سست ايمان بعد از حادثة احد مي‌نشستند و بر دوستان و بستگان خود كه در احد شهيد شده بودند تأسف مي‌خوردند كه چرا آنان كشته شدند و از بين رفتند مخصوصاً هنگامي كه به نعمت مي‌رسيدند و جاي آنان را خالي مي‌ديدند بيشتر ناراحت مي‌شدند و با خود مي‌گفتند: ما اين تچنين در ناز و نعمتيم اما برادران و فرزندان ما در قبرها خوابيده‌اند و دستشان از همه جا كوتاه است. اين گونه افكار و اين گونه سخنان، علاوه بر اينكه ناردست بود و با واقعيت تطبيق نمي‌كرد در بازماندگان اثر نامطلوبي مي‌گذاشت و لذا آيات 171-169 از سورة‌آل عمران نازل شد و قلم بطلان بر اين گونه افكار كشيد و مقام شامخ و برجستة شهيدان را يادآور شد.12 برمي‌گرديم به نخستين سخن كه گفتيم غير شهيد از درك دورنماي حقيقتي كه شهيد جاي آن را قبضه كرده است عاجز است و او نه تنها از مقام برجستة‌شهيد بيخبر است كه وجود او باورهاي او را در اين «رباط متروك» باژگونه مي‌بيند و مي‌خواهد تنفس او را از فضاي نوين با يافته‌هاي علمي و تجربي خود ارزيابي كند، و از همه حتي از شهيد نيز مي‌خواهد كه به بايدهاي او گردن نهند ولي صالحان زمين و در رأس همه شهيدان اسلام پيراسته از هر بايدي دل به بايد معشوق بسته و بي‌اعتنا از كنار هر ناهمگوني مي‌گذرند و در گنار همسوي خود قرار مي‌گيرند كه زبانش را بفهمد و جهانش را در‌مي‌يابد. راز و بينش پيش از آنكه به مكالمات مضبوط و به دور از زنجموره‌هاي13 ايذائي سه شهيد حماسه آفرين صدر تاريخ اسلام بپردازيم ويژگيها و نشانه‌هاي جسمي اين سه در خون غلتيده را بيان مي‌كنيم. شهيد حبيب بن مظاهر قامتي داشت كشيده و بلند و پوست صورتش چونان شفق شامگاهي سرخ و بيره مي‌نمود، و دو گيسو از دو طرف پشت سر روي شانه‌هاي پهنش ريخته بود. او در عاشوراي 61 در حالي كه از خوشحالي در پوست نمي‌گنجيد در ركاب سرور شهيدان به فيض شهادت نايل آمد و بعد از پاره پاره شدن اندام، سرش از تن جدا شد و به كاخ عافيت‌آفرينان كوفه به هديه برده شد و مزدوري كه سر او را بر ني زده بود صد درهم بيش از ديگران جايزه دريافت كرد شهيد ميثم، شكمي داشت قدري برآمده و سري كه قسمت جلو آن خالي او مو بود زمستان خرما مي‌فروخت و تابستان خربزه. شهيد رشيد هجري قهرمان داستان ماست. او به دست زياد ابن ابيه جلاد كوفه به دار آويخته شد و به طرز دلخداشي شهيد گرديد. حال پاي محاوره و برخورد آنان در مدينه و ساليان متمادي قبل از شهادتشان مي‌نشينيم و به سخنان هوشرباي هر سه گوش مي‌دهيم: روزي شهيد ميثم تمار، يكي از بزرگان اصحاب علي(علیه السلام) و محرم راز آن امام پرسوز و آتش بر سينه، سوار بر مركبي از ميان قبيلة بني اسد مي‌گذشت. به پير شهادت حبيب ابن مظاهر برخورد اين دو شهيد وقتي روياروي هم قرار گرفتند ايستادند. برق از چشمان هر يك بر چهره و پيشاني ديگري دويده و پردة راز را دريد. شروع كردند به نقل باورهاي خود و گفته‌هاي گونه‌گون. اين دو كه سالها پيش جرعة‌شهامت را از سينة ‌شهادت مكيده بودند، درياوش خروشيدند و مردان بني اسد را غرق حيرت كردند. حبيب بن مظاهر بي‌اعتنا به چگونگيها و چراييها گفت: من مي‌بينم شهيدي را كه جلو سر او مو ندارد و با شكمي برآمده زمستانها طبق بر سر گرفته و خرما مي‌فروشد و تابستانهاي داغ و آتشين خربزه... من مي‌بينم كه او را گرفته‌اند و بعد از مدتها شكنجه در سياه‌چالها به خاطر حق و آزادي و عشقي پايدار به اهل بيت رسول به دار آويخته و شكمش را دريده‌اند. ميثم تمار حرف تازه‌اي نمي‌شنيد لذا عالمانه و روشمندانه گفت: آري من نيز مردي را مي‌شناسم كه قامت كشيده دارد و رنگ چهره‌اش به سرخي مي‌زند و دو گيسو از دو طرف پشت سرش آويزان مي‌بينم كه او را به خاطر ياري حق و دوستي فرزند رسول در كربلا كشته‌اند بدنش را قطعه قطعه كرده‌اند. اين گفتگوي هوشربا خيلي ساده و آرام ميان اين دو آراستة‌ شهادت رد و بدل شد و سپس صحبت را به حرمت بريدند و از هم جدا شدند. مردان ناهمگون بني اسد به گفتگوي فرادركي اين دو پيراسته گوش مي‌دادند. وقتي آن دو همرزم از يكديگر جدا شدند عافيت‌طلبان بيسوز و بيدرد بني اسد پرخاشگر گفتند: ما از اين دو نفر دروغگوتر نديده بوديم هنوز جلسة‌«بيگانه» ها به هم نخورده بود كه پير شهيد، رشيد هجري از محرمان راز علي(ع) در رسيد و كاوشگرانه پرسيد: آيا ميثم و حبيب را نديديد؟ گفتند: چرا پرسيد حالشان چگونه بود؟ گفتند: ساعتي در اينجا ايستادند و رفتند و با يكديگر چنين گفتند و چنان. رشيد كه خود از تبار شهيدان بود و مي‌بايست روزي بهنگام دار زدنش دست و پايش نيز قطع شود آه دردمندانه‌اي كشيد و مطلب را براي بيگانه دشوارياب شمرد و افزود: خدا رحمت كند برادرم ميثم را كه از فرداي حبيب نيكو سخن گفته است ولي اين را فراموش كرده كه بگويد مزدوري كه سربريدة‌ حبيب را بر بالاي ني مي‌زند و آن را به كوفه مي‌برد صد درهم اضافه بر ديگران جايزه مي‌گيرد. رشيد سخن خود را متهورانه و به دور از هرگونه ترديد گفت و به راهش ادامه داد. بني اسديان گفتند: اين مرد از آن دو نفرهم دروغگوتر است. و بايد هم چنين مي‌گفتند، چرا كه در يك كلمه «بيگانه‌اند». مدت زيادي نگذشت كه بيگانه‌ها ميثم را در كوفه بر در خانه عمربي حريث بر سر دار ديدند و ديدند كه جلاد، گرگ گونه شكمش را دريده است، و تنها چند روز بعد از اين حادثه عاشورا پيش آمد و حبيب در صحنة‌آن به شهادت رسيد و سر او را بر دور كوفه گردانيدند و به نيزه‌دار سرش صد درهم بيشتر از ديگران جايزه دادند.14 رابطة بين شهيد و غيرشهيد هميشه فرامنطقي بوده است و دو ناهمرنگ هيچ گاه نخواسته‌اند و نمي‌توانند همرنگ و همسو شوند. اين است كه جهانبيني هر يك براي ديگران نامأنوس و پنداره‌وار مطرح شده است. شهيد حسين اسلاميت در فراز كوتاهي از وصيتنامه‌اش دريچة‌ كوچكي را به روي ماندگاران باز مي‌كند و مي‌نويسد: «شهادت نهايي‌ترين درجة‌كمال است، چرا كه ما روزي وجود نداشتيم و با اراده و خواست خدا به وجود آمديم، و يك روز هم با خواست او بايد برويم. چه خوب است كه اين تحول از ماده به معنا انتخابي و با ميل خود بشر و در راستاي رضاي او باشد.» شهيد محصل، محمدتقي اصلاني، در قسمتي از وصيتنامه‌اش مي نويسد: نمي‌شود منطق شهيد را با منطق غيرشهيد سنجيد. نگرش و بينش شهيد را نمي‌توان در منطق ديگران گنجانيد. شهيد منطق ويژه‌اي دارد، منطق شهيد سوختن و روشن كردن است منطق حل شدن جذب شدن و تأمين نيرو جهت احياي جامعه است منطق دميدن روح به اندام بيجان ارزشهاست. منطق حماسه‌آفرين است ... و هيچ كلمه‌اي جاي لفظ را نمي‌گيرد... هيچ وقت خون شهيد هدر نمي‌رود؛ هر قطره‌اش تبديل به صدها و هزارها قطره و بلكه تبديل به درياي خون مي‌شود... آيا زبانم را فهميديد؟ ملاحظه مي‌كنيد كه شهيد اسلام چگونه در فهم و درك بيانش دچار ترديد و حيرت شده و چه‌سان حيرت‌زده قلم خود را روي وصيتنامه‌اش مي‌گرداند؟ بي‌شك او در ترديد خود نيز صادق است، دردش را تنها شهيد لمس مي‌كند و سوزش را تنها به سينة ‌شهيد انتقال مي‌دهد و حيرت و ترديدش را تنها شهيد درمي‌يابد و آن كه چنين حيرت و عشقي را به ديدة حقارت مي‌نگرد بي‌ترديد خود حقير است و ماندگار، چه دلهاي بزرگو احساسهاي والا و بلند به عشقهاي زيبا حيرت انگيز و در عين حال پرصلابت مي‌رسند. بعد از ماجراي بهت انگيز جنگ احد عالم بزرگواري به نام خبيب عدي در گروه تبليغ اسير گرديد و بعد از حوادثي غمبار به فرعون مكه ابوسفيان فروخته شد و سپس او را در تنعيم15 به دار آويختند. او پيش از اعدام دو ركعت نماز خواند و بعد شعري سرود و آن را بر چوبه دار نوشت: «به خدا سوگند اگر مسلمان بميرم، غصه‌اي ندارم كه در كدامين منطقه به خاك سپرده مي‌شوم. مرگ من ذوب شدن در ذات خداست و اگر او بخواهد اين شهادت را بر اعضاي قطعه قطعة من مبارك مي‌سازد.»16 چه كسي و كدامين حكيمي مانده و وامانده از قافلة ‌عشق و عروج مفهوم ذوب شدن در ذات خدا را درمي‌يابد؟ و كدام پهلوان گود كلام و فلسفه و بلاغت زبان خبيب را مي‌فهمد؟‌ جز شهداي كربلاها و پاوه‌ها و پنجوين‌ها و خونين شهرها و شلمچه‌ها و ... كه سخاوتمندانه به ايثار خون خود نشستند و خورشيد گونه خوش درخشيدند و درمحراب عشق ايستادند و به امامت نور نماز گزاردند و در تعقيبات هم‌آواز شدند كه: همسرم ، فرزندم، پدرم، مادرم! بر سجاده‌اي به وسعت زمين نشسته و مي‌خواهم از سفري برايتان بگويم كه ديده‌‌ها و خاطرات آن در مقولة‌لفظ و كلام جاي نمي‌‌‌گيرند. مي‌خواهم و مي‌گويم، نه چنانكه شما بفهميد و ژرفاي آن را دريابيد. تك تك خاطراتم حالتي است شگرف و عميق به بلنداي «لاهوت» و ملكوت. نه، هرگز مافوق آنها جايگاهي كه بايد خود در آن سير و سلوك كنيد و با چشمي خون گرفته و تخليه شده به نظارة آن نشينيد تا دعاي هر شبتان شهادت مجدد گردد. و دوباره و ده‌باره و صد باره. ژرف نگري پير شهيد، رشيد هجري زيادبن نصر حارثي مي‌گويد: در كوفه بودم و پيش زياد بن ابيه كه رشيد هجري را بسته به زنجير وارد كردند. جلاد مزدور تكاني خورد و در حالي كه رگهاي گردنش متورم شده بود، خنده‌اي سرداد و گفت: مي‌داني تو را چگونه خواهم كشت؟ رشيد با لحني آرام گفت:بلي! تو دست و پاي مرا از تنم جدا خواهي كرد و به دارم خواهي كشيد جلاد گفت آماده شويد كه چگونه دروغ او را ثابت خواهم كرد و نعره زد: آزادش كنيد رشيد لبخندي تمسخر آنيز زد و صحنه را ترك گفت هنوز از قصر بيرون نرفته بود كه زياد بن ابيه دوباره نعره كشيد به خدا سوگند چيزي دردآلودتر از آنچه كه علي(ع) به او گفته است، به نظرم نرسيد. او را بياوريد و دست و پايش را قطع كنيد و آنگاه به دارش بزنيد رشيد متبسمانه گفت دريغا هنوز يك چيز از آنچه كه مي‌دانم باقي است. جلاد فرياد زد: زبانش را ببريد كه حرف نزند. رشيد گفت: به خدا اكنون كلام علي (ع) به تمامي راست درآمد چرا كه فرموده بود: زبانت را نيز پيش از دار زدن مي‌برند.17 نقل كرده‌اند، وقتي رشيد را به دار مي‌آويختند فرياد مي‌كشيد:«حق با علي است و علي با حق است»18 و هنگامي كه زبانش را بريدند و دهانش پر از خون شد، انگشت خود را به جاي قلم به كار برد و از لختة‌خونهاي دهانش برداشت و جمله ‌فوق را بر چوبه دار نوشت. و مدتها نام علي زيوري بر چوبة‌دار بود. وقتي مي‌گويم زبان شهيد زبان فرافهمي و فرادركي و بل فرامنطقي است19 چيزي جز حقيقت نگفته‌ايم. عافيت طلبان محفل زياد بن ابيه برخورد و باورهاي رشيد هجري را به چه گوشي شنيدند و آنها را چگونه تفسير كردند؟ و اصولاً اين گونه محاورات و اين چنين باورهايي در روي خطي به طول اعصار و قرون براي ماندگان وامانده چه مفهومي داشته‌اند؟ آيا اين گونه جهان بينيهاي شهيد براي غير شهيد ولو از خانوادة شهيد قابل فهم بوده است؟ عبدالله بن جحش از خدا مي‌خواست طوري شهيد گردد كه گوشهايش بريده شده و بيني‌اش پاره پاره شود تا به هنگام لقاء الله بگويد: پروردگارا در راه تو و رسول عزيزت با اين وضع كشته شدم، و او درست به همين كيفيت كشته شد، يعني در واپسين لحظات زندگي خاليش نه گوش داشت و نه بيني و نه لب.20 و شهيد حجت الله گل‌محمدي كه در قصر شيرين پرپر شد، در قسمتي از وصيتنامه‌اش مي‌نويسد: خدايا، بارالها معشوقا من دوست دارم دشمن چشمهايم را در اوج درد از حدقه در بستان درآورد و دستهايم را در تنگه‌چزابه قطع كند، پاهايم را در خونين شهر از بدنم جدا سازد تا دشمنان مكتبم ببينند كه چشم‌ها و دستها و پاها و قلب و سينه و سرم را از من گرفتند اما يك چيز را با هر فشاري كه وارد ساختند نتوانستند از من بگيرند و آن ايمان به هدف و عشق به الله و مطلق جهان هستي و نيز عشق به شهادت و عشق به امام و اسلام است. برخورد عبدالله بن حجش و حجت الله گل محمدي و صدها هزار نظير اينان با انگيزة‌شهادت در راه خدا، خيل كروبيان را دچار حيرت كرده است تا چه رسد به عافيت طلب و ناآگاه و ما آمارچنين بهت زدگي را در واكنش دلسوزانة كاروانيان تاريخ مشاهده مي‌كنيم و مي‌بينيم كه بيخبران از خدا و راه خدا حتي باخبران غير شهيد بي‌توجه به ريزه‌كاريهاي محتواي شهادت چه‌ها مي‌گويند و مي‌نويسند و چه‌ها گفته‌اند و نوشته‌اند بي‌آنكه زبان شهيد را بفهمند و از جهان بيني او چيزي دريابند آنها حتي در شهادت و خطبه‌هاي پرسوز و گداز سالار شهيدان در كربلا گمراه گشته‌اند و حوادث تاريخ ساز عاشورا را زير سئوال برده‌اند بي‌توجه به ارزش و پيام خوني كه بهايي براي آن نمي‌توان يافت. آيت الله شهيد مطهري آگاهانه مي‌گويد:« شهيد شمع تاريخ است؛ مي‌سوزد و روشنايي مي‌بخشد و با سوزش خويش جهان را به خيزش وامي‌دارد.» انقلاب شكوهمند اسلامي ايران نيز با سلاح خون و شهادت پيروز شد. سلاحي كه تداومبخش حماسة تشيع سرخ است. شهيد نردبان ترقي است و تكامل جامعه را فراهم مي‌سازد و انقلاب را به قلة‌ پيروزي محتوم مي‌رساند. محصل پرپر شده سقز شهيد عبدالحميد حيدري نيز مي‌گويد: شهادت مرگي است آگاهانه عروجي است به سوي نور خوني است بر پيكر اجتماع تيري است بر سينة ظلمت بانگي است بر ناآگاهان آبي است به نهال آزادي گواهي است بر يگانگي آفريدگار شهامتي است بر انسان وازده و بالاخره راهي است به رستگاري. اينان جگر گوشه‌هاي سخاوتمندترين نادران تاريخند كه كامشان با تربت تافته و خون جوشان كربلا برداشته شده است اين است كه از ميان تمام رنگها سرخ برگزيده‌اند، و از ميان تمام باغها گورستان را و از ميان همة‌گلها لاله را و از ميان همة‌مرگها شهادت را. و اميد خيلشان دعاي هر شبان جان پيكرشان فتح خيبرشان جهاداكبرشان آداب عزايشان، سرود مرامشان انجيل معبدشان يكي است:شهادت. و مگر «حسين(ع)» در هنگامة عاشورا اين پيام رسا را از گلوي سوزانش به ژرفاي تاريخ نرسانده بود كه: اي فرزندان مادران و پدران كريم بردبار باشيد و صبر پيشه كنيد مرگ و شهادت براي شما پلي است كه شما را از رنجها و سوزها به بهشت گسترده مي‌رساند و نعمتهاي ابدي را نصيبشان مي‌كند. كدام يك از شما غمگين مي‌شود كه از سيه چال زندان به قصري با شكوه انتقال يابد؟ و مگر نمي‌دانيد كه دشمنان شما با همين مرگ از قصرها به قعر زندان و آتشگاه رنج و عذاب فرو مي‌غلتند؟ و اين گونه بشادتها و نهيبها در گوش غير شهيد طنين انداز چيزي جز مفهوم تافتة‌جدابافته نيست، و درون آدمكهاي عافيت جو و مصلحت پيشه را نمي‌شوراند چرا كه دنيا و دين آنان رنگ و خصلتي دارد متمايز از رشد تكاملي و كمال رشدو پرهخت22 حسين (علیه السلام) حال و حالت آنان را هرگز دگرگون نمي‌سازد مگر نه اين است كه صحبت از دوتايي و ناهمگوني فهم و زبان اين دو است؟ شهيد پنجوين كورش محمد مهاجر در فرازي از وصيتنامه‌اش مي‌نويسد: پدر و مادرم جان دادنم آن قدر آگاهانه بوده است كه تا به حال چنين آگاهي را نسبت به هيچ امري نداشتم. مبادا شياطين شما را وسوسه كنند كه خون فرزندتان هدر رفته است. شهيد حميد سماعي يكتا مي‌نويسد: « و خاستگاه شهادت ايثار است، يعني آدمي خورشيدوش همة‌عالم را از پرتو خود روشن سازد... شهادت پرواز تكامل معنوي انسان است.» و شهيد عليرضا بهرامي بالايي مي‌گويد: خدايا مي‌داني چه مي‌كشيم. مي‌داني چون شمع ذوب مي‌شويم و از مرگ اين شمع نمي‌هراسيم خدايا به حسين (علیه السلام) بگو خونت همچنان در رگها مي جوشد بگو كه از خونت سروها روييدند ظالمان سروها را بريدند باز هم سروها رويدند ... اما مي‌ترسم بعد از ما ايمان را سر ببرند. شمع را بكشند و روشني جاي خود را دوباره به سياهي شب سپارد از يك سو بايد بمانيم تا شهيد آينده شويم و از دگر سو بايد به شهادت برسيم تا آينده بماند... هرگز ما نمي‌خواهيم نظاره گر شهادت فردا و فرداها شويم ياران رفتند در حالي كه نگران فردا بودند آه كه مي‌ترسم از قافله باز بمانم! آري آه كه مي‌ترسم شهيد نشوم اين جمله در اكثر وصيتنامه‌ها ديده مي‌شود و اكثر شهيدان انقلاب اسلامي ايران از تصور اينكه عروج نكنند سخت ناليده‌اند و شديداً اشك ريخته‌اند ما نيز به چشم خود ديديم جواناني را كه وقتي از آراميدن در بستر شهادت محروم شدند زار زار گريه كردند و به كلام خدا در سورة توبه جان تازه‌اي بخشيدند كه تكليف نيست بر آن كسان كه وقتي به حضور تو آمدند تا آنان را بر مركبي سوار كني و روانة‌ جنگ تبوك سازي تو اي رسول به آنان گفتي مركبي در اختيار ندارم تا شما را بر آن سوار كنم و به جبهه فرستم. آنان با دلي مملو از غم و چشمي اشكبار باز گشتند چرا كه از ايثار و انفاق محروم شدند. 23 ما بعد از چهارده قرن و در آستانة قرن بيست و يكم با كدامين عنصر روبرو هستيم؟ با عنصري كه شهادت را طبيعي‌ترين مرگ خود مي‌شمارد و تمام نيروي خويش را در پاسداري از ارزشهاي آن به كار مي‌گيرد و در وصيت خود هنچ نمودي از غير از باورهايش مطرح نمي‌كند و مي‌كوشد گوشه‌اي از آرمانها و باورهايش را به سينة‌ غير شهيد انتقال دهد. شهيد سعيد قرباني نژاد در قسمتي از وصيتنامه‌اش مي‌نويسد ... شهادت خلوت و معشوق است شهادت براي غير شهيد تفسير ناپذير است... آنان كه در زندان تن اسيرند اگر به تفسير شهادت نشينند از درك قصة‌ آن عاجز خواهند بود. شهيد مي‌تواند شهادت را درك كند شهيد كسي نيست كه در خون بغلتد... شهيد در اين دنيا قبل از اينكه به خون بتپد شهيد است. گفتيم شهيد تمام نيروي خود را در جهت پاسداري از ارزشهاي شهادت به كار مي‌گيرد و با نامحرم و بيگانه‌اي كه به حريم ارزشهاي شهادت قصد تجاوز داشته باشد مهر‌آميز اما بظاهر پرخاشگرانه برخورد مي‌كند. بدين گونه، شهيد قاسمعلي حسامي در جبهة دار خوين و زير آتشي كه از هر سو او را مي‌گداخت با سرفه‌اي بي‌رمق لختة‌ خون را از گلوگاه و سر راه پيامش كنار زد و آخرين پيامش را بر پيشاني تاريخ اين چنين نقش زد: «ملعون است كسي كه بخواهد از خون ما شهيدان به نفع غير اسلام استفاده كند و يا اهداف شهادتمان را تحريف كند.» چرا او اولين كسي نباشد كه داخل بهشت مي‌شود24 تيز بيني و دقت او در دوران قبل از شهادتش خلاصه نشده است او جامعة‌فردا و فرداي جامعه را نيز مي‌نگرد و در لحظة‌ عروج فاشيزم مشرباني را مي‌بيند كه بر سر خونش و قطعه قطعة‌ وجودش به معامله نشسته‌اند و مي‌خواهند آرمانها و اهداف شهيدان را تحريف كنند و اسلامي بسازند بي‌خاصيت و بي‌جان و صد در صد امريكايي كه از هر كفر و شركي زيان بارتر است. جنباز كيوانلو مي‌گويد: «شبي در يكي از سنگرهاي كوشك مشغول دعاي كميل بوديم وقتي دعا و نيايش تمام شد شهيد سيد سعيد حسيني گفت: كيوانلو نوراني شده‌اي گفتم: مي‌خواهم شهيد شوم و افزودم سعيد تو هم خيلي نوراني شده‌اي سعيد گفت ان‌شاءالله حمله‌اي در پيش است و من در اين حمله شهيد مي‌شوم ولي تو شهيد نخواهي شد. كيوانلو مي‌گويد: در عمليات فرداي آن شب من از ناحية‌گردن مجروح شدم ولي سعيد شهيد شد. به هنگام شهادتش بر بالينش نشستم او چند بار تكبير گفت و با اين جمله خداحافظي كرد: پاسدار خون و ارزشهاي شهادتم باشيد. سعيد اين را گفت و عروج كرد و ما هفت روز بعد از شهادتش او را دفن كرديم فكر مي‌كرديم چون جسدش در سردخانه نبوده است در اين مدت بايد فاسد شده باشد ولي زماني كه در تابوتش را گشودند آنچنان عطر خوشي به مشامم رسيد كه مدهوش آن شدم به طوري كه نمي‌توانم آن را توصيف كنم باور كنيد از بهترين عطرهاي موجود دردنيا خوش بوتر بود... گفتم: راحت بخواب كه پاسدار خونت خواهيم بود. اين است معناي ژرف نگري و اين است ميدان ديد او. امام چهارم فرمود:‌ وقتي ياران حسين آمادگي خود را اعلام كردند حسين (ع) فرمود: همة‌شما فردا كشته مي‌شويد همگي و يك مرد از شماباقي نمي‌ماند حتي قاسم و عبدالله شيرخوار مگر فرزندم علي‌زين العابدين زيرا خدا خواسته است نسل من به توسط او باقي بماند، و او پدر هشت امام است. 25 آنگاه پرده را از چشم يارانش برداشت وآنان ديدند نعمتهاي الهي را و درجات و منازل خود را شناختند.26 اين است كه برير با عبدالرحمن اننصاري به مزاح و شوخي پرداخت. عبدالرحمن گفت: «اكنون هنگام شوخي نيست و اين چه مزاح و بزله گويي است؟» شهيد برير گفت: همة‌افراد خانواده‌ام مي‌دانند كه من نه به پيري شوخ بوده‌ام و نه به جواني ولي امشب به دليل آنچه در پيش داريم دلم مالامال از نشاط و سرور است. به خدا قسم ميان ما و آرمانهايمان هيچ فاصله‌اي نمانده است جز اينكه اين مردم با شمشيرهاي برهنه بر ما حمله كنند. و چه دوئست داريم كه همين الان حمله‌ور شوند27 حبيب بن مظاهر نيز با چهرة‌ خندان و شادان از خيمه بيرون آمد. يزيد ابن حصين از او پرسيد اين چه وقت خنديدن است؟ حبيب گفت چه زماني براي شادماني و نشاط از اين وقت سزاوارتر است، وقتي كه اينان با شمشيرهاي خود بر ما حمله كنند.28 شهيد ابوالفضل صديقي مي‌گويد: و از شما تقاضا مي‌كنم كه پس از شهادتم قطره اشكي نريزيد شاد باشيد تا در شادي من سهيم شويد. و شهيد احمد غلامي نيز در فرازي از وصيت خود مي‌نويسد: و من شهادت را با آغوش باز استقبال مي‌كنم شهادت برايم از عسل شيرينتر است.» و نيز شهيد مصطفي كاظم زاده وصيتنامة خود را با اين جمله‌ها پايان مي‌دهد: و شهيد عزادار نمي‌خواهد پيرو مي‌خواهد آخر شهادت مرگ عادي نيست بلكه آغاز زندگي جاويد است. كلام اين سه شهيد با سخن برير و حبيب دقيقاً همگون است: همگي از درد و رنج غربت مي‌نالند و به عروج از اين كوير عشق مي‌ورزند و به نوعي حرف مي‌زنند كه گويي قبلاً تفاهم كرده‌اند زبان يكي از سوز ديگري طوري سرود مي‌خواند كه گويي سيزده قرن از هم فاصله نداشته‌اند و در يك روز به دنيا آمده‌اند و در شرايطي برابر زيسته و رنج برده‌اند و در يك روز هم از قفس كوير رها شده‌اند. و ذكر بامدادي و شامگاهي‌شان در دنياي ناسوتي ماندگان وامانده اين بوده است: حجاب چهرة ‌جان مي‌شود غبار تنمخوشا دمي كه از اين چهره پرده برفكنم چنين‌قفس‌نه‌سزاي‌چومن‌خوش‌الحاني‌استروم ‌به گلشن ‌رضوان كه مرغ آن چمنم قرعة‌شهادت يك روز قبل از حادثة‌غمبار اُحد پيرمردي به نام خثيمه ضمن بحث مفصلي به رسول خدا گفت: « من از اين بابت تأسف مي‌خورم كه در جنگ بدر توفيق شركت پيدا نكردم. من و فرزندم از صميم قلب مايل بوديم در نبرد بدر شركت كنيم و هر دو مي‌خواستيم بر يكديگر پيشي جوييم. من به او گفتم: تو جواني آرزوهاي زيادي داري مي‌تواني نيروي جواني را در طريقي مصرف كني كه رضايت خداوند را به دست آوري ولي عمر من سپري شده است آيندة‌من روشن نيست لازم است من در اين جهاد مقدس شركت كنم و تو به جاي من بار زندگي بازماندگانم را به دوش كشي. قرعه به نام وي درآمد و او در نبرد بدر به شهادت رسيد ديشب در تمام نقاط اين قلعه سخن از محاصرة قريش بود، و من با همين افكار به خواب رفتم و فرزند شهيدم را در خواب ديدم كه در باغهاي بهشت قدم مي‌زد او با ندايي محبت آميز رو به من كرد و گفت: پدر جان در انتظار تو هستم. اي پيامبر خدا محاسن من سفيد گشته استخوانم لاغر شده است. التماس مي‌كنم كه از خداوند براي من شهادت در راه حق بخواهيد.»29 شما تنها در صفحات تاريخ اسلام از اين مردان فداكار و جانباز مشاهده مي‌كنيد، و در نظامهاي كه متكي به ايمان و عقيده نيستند و نسبت به منطق و زبان شهيد و شاهد بيگانه‌اند كمتر سربازي همانند خثيمه مي‌يابيد كه با اشك و گريه داوطلب عروج باشد. و كار پدر و پسر در راستاي شهادت و در آغوش كشيدن شاهد آن به قرعه انجامد. در كشورهاي صنعتي جهان امروز، كه به وضع زندگي افسران و سربازان و اصولاً نيروهاي دفاعي فوق‌العاده اهميت قائلند. از آنجا كه هدف رفاه بهتر و بيشتر است، و از درك و شعور شهيد و مفهوم شهادت محرومند، حفظ جان و فرار از مرگ براي آنان بالاترين و والاترين هدف است. اما در مكتب اسلام و جنگهاي بدر و احد و عاشورا و بالأخره جنگهاي هشت سالة‌ ايران عليه كفر جهاني هدف در گرو شهدت و عروج از كوير غربت است. از اين روست كه سراسر وجود و آرمان سرباز الهي مي‌شود عشق مي‌شود، ملكوت مي‌شود، لاهوت مي‌شود و همه در يك كلمه به صورت شهيد تجلي مي‌كنند. براي شركت در جنگهاي نابرابر ايران عليه دنياي كفر تك تك افراد خانواده‌ها بر يكديگر سبقت مي‌گرفتند. كودكان و زنان از اينكه نمي‌توانستند به عروجگاه بروند اشك مي‌ريختند و دم به دم به صاحبنظران مراجعه مي‌كردند، و در جشتجوي روزنة‌اميد به هر دري مي‌زدند. بعداد اين خانواده‌ها به قدري زياد بود كه نقل اسامي و حزئيات برخوردها و ترسيم واقعيت تاريخي اين خانواده‌هاي بي‌حد و حصر، تنها در دل دايرة المعارفهاي ويژه و بزرگ جاي خواهد گرفت. فرزند و پدر و برادر و حتي و زن و شوهر در راستاي شهادت و دفاع از كيان اسلام و ارزشهاي انساني با يكديگر برخوردهاي جدي داشتند و زنان و كودكان دلاوريهاي ام‌عماره‌ها و فرزندان خردسال آنان را در احد دليل مي‌آوردند كه چگونه زنان در اين فاجعه خروشيدند و به همراه فرزندانشان در قلب سپاه كفر حماسه‌هاي تاريخي آفريدند.30 نوهمسران از جميله دختر عبدالله و حنظله پسر ابي عامر غسيل سخن مي‌گفتند از عروس و داماد يكشبة شب فاجعه احد كه فرياد جارچي و همهمة‌جنگ را شنيدند. جميله آنچنان نهيب بر حنظله زد كه او تنها توانست شمشير خود را بردارد و به سپاه اسلام بپيوندد. رسول خدا در احد به دوستان حنظله فرمود بزودي حنظله را فرشتگان غسل خواهند داد. بدين سان وي به كوي حق شتافت.31 وقتي مي‌گوييم منطق اينان فراتر از فهم عامه است، جز حقيقت نگفته‌ايم و درك و فهم غير شهيد و پندار و برداشت او درست به مقدار يافته‌هايش ارزش دارد. در اينجا سخن از يافته است نه يافته‌هاي علمي بل چيزي كه در سر گداخته و لبة‌ تيز برّان شمشيرها يافت مي‌شود و آدمي را بر مي‌آشوبد تا از برآسودن در كاخهاي عافيت فرار كند و خود را از تنفس در فضاي غبار گرفته رها كند و با نسيمهاي عطرآگين درآميزد. اين گونه مفاهيم براي غير شهيد سخت فهم و دشوار ياب است، حتي براي من كه مي‌كوشم و مي‌خواهم از روزنة باريك تاريخ و تفسير و حديث ژرف‌نگريهاي شهيد را تماشا كنم و از آنجا چيزي براي شما تعريف كنم. زيرا كساني مي‌توانند درباره‌شهيد بهترين سخن را بگويند كه خود نيز سرانجام شهيد مي‌شوند، و ما هنوز زنده‌ايم. شهيد پيچك شهيد آرميده از شهداي گرانقدر در نهايت زيبايي و نورانيت به خواب يكي از خويشان خود آمده و مي‌گويد: «امام عكسي برايم بفرستيد و آن را به پيچك بدهيد تا برايم بياورد، و اين رويا به گوش پيچك مي‌رسد،‌ و او را حنظله وار بيقرار مي‌كند. يكي از همرزمان شهيد غلامعلي پيچك فرمانده سپاه پاسداران در بازي دراز، دشت ذهاب گيلانغرب و سومار مي‌گويد: و آن شب پيچك حالت غير عادي داشت. او ضمن يك سخنراني گفت: ما امشب به جنگ صدام مي‌رويم تا بر جهان ثابت كنيم كه ايران نه ايران قجرهاست و نه ايران پهلويها. ايران ايران اسلام است و بس ما براي اثبات اين حقيقت راهي تنگة‌ قاسم‌آباد مي‌شويم. وي مي‌افزايد آن شب از لحاظ روحي دقيقاً مي‌شد حالت شهادت را در چهرة پيچك خواند. من مي‌خواستم جهت مأموريتي از او خداحافظي كنم. عكس كوچكي از امام داشتم به او دادم او آن را بوسيد و چند دقيقه در آن خيره شد. وقتي مي‌خواستم انگشترم را به انگشت او بيندازم با تعجب و حيرت پرسيد: خواب فاميل آرميده را از كجا و از چه كسي شنيده‌اي؟ متحيّرانه گفتم:‌كدام خواب؟ كدام فاميل، لبخندي زد و گفت: هيچ خداحافظ او تمام آن شب بيدار بود. بعد از خواندن نماز شب و خوردن چند لقمه غذا به راه افتاد و به سوي تنگة‌ قاسم آباد رفت. در ماشين حالت عجيبي داشت، و دائماً سرود شاد مي‌خواند و دعاهاي مختلف. ساعت 3 بامداد عمليات شروع شد و او بعد از5/9 ساعت دلاوري كم‌نظير در خون غلتيد. اينها هستند مرداني كه هم نسج ميثم و حبيب و حنظله‌اند و زندگي و حيات بشري خلأ‌هاي خويش را با آنان پر مي‌كند. اينان در فضاي پهناور دورانها پخش مي‌شوند و بر تارك تمدنهاي زنده و هميشه جاويد اسلامي مي‌درخشند همچون شمعهايي كه آخرين بقاياي رمق خود را مي‌مكند و آن را در تالارهاي زمان مي‌سوزانند تالارهايي كه تاق سنگين قصر پرشكوهي را به دوش مي‌كشند تا تاج مشعلها از فراز آنها بدرخشد و نور ببارد. شهيد آيت الله مطهري مدتها قبل از شهادتش مي‌گويد: شهادت تزريق خون است بر پيكر اجتماع بنا بر اين چه خوب است كه عده‌اي با شهادت خود و با ايثار خون خويش باعث حيات ديگران شوند، من هم همين راه را ادامه مي‌دهم به اميد اينكه به فيض شهادت نايل شوم. اين بود كه حوادث دست هم دادند و در شب تيره‌اي كه ظلمتش سراسر عصر ما را فرا گرفته بود و نعره‌هاي پرشورندة‌ظلم و جهالت گوشها را مي‌خراشيد مطهري را از بشريت گرفتند،‌چنانكه از پيش‌تر هم علي مرتضي را حجر بن عدي را شيخ فضل الله نوري را مدرس را و نواب صفوي را و آنگاه بهشتي‌ها و با هنرها و رجائي‌ها را. گو اينكه بشريت آنان را باز خواهد يافت چنانكه علي مرتضي را باز يافت. علي (علیه السلام) نخستين شهيد محراب را نه تنها جوامع اسلامي كه حق شناسان هوشمندان، درد شناسان و دردمندان فرهنگهاي بيگانه از جبران خليل جبران و جرج جرداق تا سليمان كتاني نيز دريافته‌اند و به رازها مخصوصاً راز شهادتش پي برده‌اند و در پس دروازة‌ جهان بيني‌اش به اعتكاف نشسته‌اند و به راز و نياز پرداخته اند. كتاني اديب و نويسندة‌معاصر مسيحي، در واگويه‌هاي خود با علي و دريافت شبحي از او اين چنين مويه مي‌كند: فكر كجا مي‌تواند در اطراف كانون وجود تو طواف كند... مگر نه قيودي كه قطبي را در نقطة مخصوصي به زنجير مي‌كشند و محور آن را به صورت طوافگاهي درمي‌آورند درهم شكسته و فرو ريخته‌اند؟ د اين ضربات دو كشت سنگين توست كه بايد از تو طوافگاه و نقطه‌اي ثابت در كانون آن بسازد،‌ در هر كجا كه تو بخواهي. و اين دنيا چگونه تو را مي‌نگرد وقتي مي‌بيند تمام مزايايي را كه او به تو داده بود همه را به خودش پس دادي مانند شبانگاه كه در آستانة‌ فجر آخرين پرده‌هاي ظلمت را از خود دور مي‌سازد؟ ميدانهاي جهاد چگونه تو را نگريستند وقتي شمشير تيز و نيزة ‌برّانت را در ميان آنها انداختي و با دستي خالي ميدان را ترك كردي؟ سوگند به حيات و زندگيم كه نوزدهم رمضان تنها روزي نبود كه بار سفر بسته و آماده‌سفري دراز شدي... نه از روز اول كه غباري در غار حراء پيچيد گرد طلا سراسر وجودت را فراگرفت و تو فيض آن را توتياي چشم زيباي خود ساختي همچنان آماده بودي تا شتر بيزرو حيات خود را در جاده‌هاي آن سفر طولاني پيش براني .... از آن روز و يا از روزي كه دنيا سرخود را براي تعظيم در برابر تو فرود آورد و تمام جبروتش را زير كفش وصله‌دار تو ريخت؟ و از آن لحظه قدمهاي استوار تو به سوي دورترين افقها پيش رفت نه توفانهاي سهمگين آنها را متوقف كرد و نه لقمه‌هاي لذيذو سرشيرهاي خوش‌طعم آنها را به بازي گرفت. و اين دنيا كه با مشتهاي گره كرده و دستي سخت و خشن با آن روبرو شدي، و در ارزيابي آن تنها از شامة‌خود استفاده كردي و كندترين شمشيرها را به سويش حواله دادي امروز در سكوتي مرموزخيره به تو مي‌نگرد گويي ديگر ارزش تو را يافته است و به اين حقيقت رسيده است كه تو زيباترين تصويري بودي كه بر جامه‌هايش نقاشي شده‌اي و شادابتري ابري كه از فضايش گذشته‌اي و جو سوزانش را سيراب كرده‌اي و شبنمهاي با طراوتي را در افقهايش به يادگار نهاده‌اي. و تو در ميان اين همه جنجالهاي افراطي و نامنظم كه فضاي دنيا را پر كرده‌‌اند اصولي‌ترين نواي ملكوتي و منظم‌ترين قاعده‌اي بودي كه بانگ عدالت را برفراز بام دنيا طنين افكندي چه در روز قحط چه در روز وفور. و تو دلاورترين موجود و جسورترين انساني بودي كه دست به سوي چهرة آراستة دنيا بردي و نقاب از آن برافكندي و در پس پرده‌هاي نقاشي شدة ‌آن وارد شدي و آنها را از هم گسستي ... ناگاه با چهرة نماياني روبرو شدي كه اشعة‌ زرين آفتاب رنگهاي زينت آن را مفتضح ساخته بود... و آنگاه همة‌پرده‌هاي حرير و لطيف را درهم دريدي تا همه چيز را عريان و دور از عشوه‌هاي جادويي تماشا كني. آيا اين چنين بت بزرگ را به زانو درآورده و آن را از پرده‌هاي اوهام عريان ساختي تا لباسي متين و ساده بر اندامش بپوشاني؟ و آيا اين چنين دردهاي ميل سرمه را از مژه‌هاي او گرفتي و چشمان دردآلودش را در معرض نوري قرار دادي كه همة‌ سوزشها و دردها را به بازي مي‌گيرد؟ و اين دنيا كه شكوه زرق و برقش زير نگاههاي نافذ تو درهم مي‌شكند فقط در ميان دو كف دست تو فروغ خود را باز ميابد... و آن وقت دنيايي مي‌شود كه راههاي ظلماني و تاريك را از هر خطري درامان مي‌دارد تا كاروانيان با خاطري آسوده و صفهاي منظم از آنها بگذرند. در حالي كه شوقي پاك آنان را پيش مي‌برد آرزويي ثمر بخش آن را همراهي مي‌كند و تلاشهاي پيگير و بي‌شائبه فرداي آنان را تأمين مي‌كند... براي رسيدن به آرامش خوابي خوش و گوارا كه نه شب رويهاي حرص و آز اساس آن را به هم مي‌زند و نه خواب و خماريهاي طمع نه جنجال و همهمة ‌مجالس عيش و مراكز فساد لذت خوابشان را مي‌گيرد و نه عربده‌هاي مستانه و پوشالي غرور و يا تازيانه‌هاي ظالماني و فشارهاي جابرانه ... نه فقر و تنگدستي ارزش فضيلتها را از ياد آنان مي‌برد و نه ثروتها از فضايل انساني بي‌نيازشان مي‌كند. بدين ترتيب هر قدر در مرزبندي دنيا و تعيين حدود آن كوشيدي به همان مقدار در پاسداري و حراست از مرزهايش نيز تلاش كردي و تمام گنجينه‌هاي دنيا را درهم ريختي و از فيض گنجينه‌هاي گرانقدر سينة‌ خود در مرزهايش افشاندي. و لذا هر وقت مشكلي راه را به روي دنيا بست دنيا با همة شئونش به افكار تو روي آورد، مگر نه افكار تو تنها پناهگاهي است كه قاطعانه‌ترين راه حلها و جامعترين دستورات در لابلاي آن موج مي‌زند؟ و مگر نه انديشه‌هاي تو حامل كلية اصول حياتي و نويدبخش حل همة‌مشكلات و معماهاست؟ و تو هيچ گاه دست به اصلاح امري از مشكلات دنيا نزدي جز اينكه بدقّت اساس و ريشه‌هاي آن را شناختي و از اشعة زرين افكارت زوايا و پيچ و خم راههاي آن را فرش كردي. رسالت را، كه پرتوي از خداي بزرگ تو بود، به عنوان مشعل هدايت به دست گرفتي، و آن مشعلي بود كه همة‌ انوارش را بر وادي افكار و انديشه‌هايت گسيل كرد. اميدهاي خود را بر روي خط رسالت رديف كردي و آن وقت مشكل نور افشاني را بر خود هموار كردي كه رسالت نور اميد را از تو مي‌گرفت و برپهنة هستي گسيل مي‌داشت... كانون نور با نيروهاي تو گره خورد... و آن وقت سينة‌تو به پشت نيرومندترين قهرمانان عالم تبديل شد. كه توده‌هاي نور را از رسالت مي‌گرفت و آنها را به سوي افقها مي‌كشيد و به همه جا مي‌افشانيد بي‌آنكه از كشيدن اين بار سنگينت خسته شود و يا از افشانيدن آن در سينة‌تاريخ ناله كند... گويي اقيانوس بي‌ساحل است كه هرگز از جزر و مد خسته نمي‌شو





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 518]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن