واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: ویلای جناب سرهنگقسمت 3 :سید کاظم حسینی :یک بار خاطره ای برام تعریف کرد از دوران سربازی اش . خاطره ای تلخ و شیرین که منشأ آن، روحیه الهی خودش بود. می گفت: اول سربازی که اعزام شدیم ، رفتیم «صفر - چهار» بیرجند 1. بعد از تمام شدن دوره آموزش نظامی ، صحبت تقسیم و این حرفها پیش آمد. یک روز ، تمام سربازها را به خط کردند، تو میدان صبحگاه. هنوز کار تقسیم شروع نشده بود که فرمانده پادگان خودش آمد ما بین بچه ها. قدمها را آهسته برمی داشت و با طمأنینه. به قیافه ها با دقت نگاه می کرد و می آمد جلو. تو یکی از ستونها یکدفعه ایستاد. به صورت سربازی خیره شد. سرتا پای اندامش را قشنگ نگاه کرد. آمرانه گفت: بیرون.
همین طور دو - سه نفر دیگر را هم انتخاب کرد. من قد بلندی داشتم و به قول بچه ها: هیکل ورزیده و در عوض، قیافه روستایی و مظلومی داشتم.فرمانده پادگان هنوز لا بلای بچه ها می گشت و می آمد جلو. نزدیک من یکهو ایستاد. سعی کردم خونسرد باشم. توی چهره ام دقیق شد و بعد هم از آن نگاه های سر تا پایی کرد و گفت: توأم برو بیرون.یکی آهسته از پشت سرم گفت: خوش به حالت!تا از صف برم بیرون، دو، سه تا جمله دیگر هم از همین دست شنیدم: - دیگه افتادی تو ناز و نعمت!- تا آخرخدمتت کیف می کنی!بیرون صف یک درجه دار اسمم را نوشت و فرستاد پهلوی بقیه. حسابی کنجکاو شده بودم .از خود پرسیدم : چه نعمتی به من می خوان بدن که این بچه شهری ها دارن افسوسش رو می خورن؟! خیلیها با حسرت نگاهم می کردند . بالاخره از بین آن همه، چهار- پنج نفر انتخاب شدیم. یک استوار بردمان دم آسایشگاه. گفت: سریع برین لوازمتون رو بردارین وبیاین بیرون، لفتش ندینها.باز کنجکاویام بیشتر شد. با آنهای دیگر هم رفاقت نداشتم که موضوع را ازشان بپرسم. لوازمم را ریختم تو کیسه انفرادی و آمدم بیرون. یک جیپ منتظر بود. کیسه ها را گذاشتیم عقبش و پریدیم بالا. همراه آن استوار رفتیم تو شهر بیرجند. چند دقیقه بعد جلوی یک خانه بزرگ ویلایی، ماشین ایستاد.استوار پیاده شد. رو کرد به من و گفت: بیا پایین. خودش رفت زنگ آن خانه را زد. کیسهام را برداشتم و پریدم پایین . به ام گفت: از این به بعد در اختیار صاحب این خونه هستی، هر چی بهت گفتن، بی چون و چرا گوش می کنی.مردد و دو دل بودم . زیر لب گفتم: خدایا توکل برخودت.رفتم تو. از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم . فکر می کنی چه دید م ؟ گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و ...مات و مبهوت نگاهش می کردم. آمدم چیزی بگویم، در باز شد. یک زن تقریبا مسن و ساده وضعی، بین دو لنگه در ظاهر شد. چادر گلدار و رنگ و رو رفته اش را رو سرش جابجا کرد. استوار بهش مهلت حرف زدن نداد. به من اشاره کرد و گفت: این سرباز رو خدمت خانم معرفی کنید.از شنیدن کلمه خانم خیلی تعجب کردم. استوار آمد برود، گفتم: من اینجا اسلحه ندارم، هیچی ندارم ؛ نگهبانی می خوام بدم، چکار می خوام بکنم. خنده تمسخرآمیزی کرد و گفت: برو بابا دلت خوشه! از امروز همین لباسهات رو هم باید در بیاری و لباس شخصی بپوشی !تو دوره آموزشی، به قول معروف تسمه از گرده مان کشیده بودند. یاد داده بودند به مان که اگر ما فوق گفت: بمیر، بی چون و چرا باید بمیری. رو همین حساب حرف او را گوش کردم و دنبال زنه رفتم تو. ولی هنوز در تب و تاب این بودم که تو خانه یک خانم می خواهم چه کار کنم؟ روبروی در ورودی، آن طرف حیات یک ساختمان مجلل ، چشم را خیره می کرد . وسعت حیات و گلهای رنگارنگ و درختهای سربه فلک کشیده هم زیبایی دیگری داشت. زن گفت: دنبالم بیا.
گونی به دست دنبالش راه افتادم . رفتیم تو ساختمان. جلوی راه پلهها زن ایستاد. اتاقی را تو طبقه دوم نشانم داد و گفت: خانم اونجا هستن. به اعتراض گفتم : معلوم هست می خوام چکار کنم؟ این نشد سربازی که برم پیش یک خانم.ترس نگاهش را گرفت. به حالت التماس گفت: صدات رو بیار پایین پسرم!با اضطراب نگاهی به بالا انداخت و ادامه داد: برو بالا، خانم بهت می گن چه کار باید بکنی، زیاد بد اخلاق نیست.باز پرسیدم : آخه باید چه کار کنم؟انگار ترسید جواب بدهد، تا تکلیفم را یکسره کنم، از پله ها بالا رفتم. در اتاق قشنگ باز بود ، جوری که نمی توانستم در بزنم . نگاهی به فرشهای دستباف و قیمتی کف اتاق انداختم. بند پوتینهام را باز کرد و بیرونشان آوردم . با احتیاط یکی ، دو قدم رفتم جلوتر. گفتم : یا الله .صدایی نیامد .دوباره گفتم : یا الله ، یا الله!این بار صدای زن جوانی بلند شد: سرت رو بخوره! یا الله گفتنت دیگه چیه؟ بیا تو!مردد و دو دل بودم . زیر لب گفتم: خدایا توکل برخودت.رفتم تو. از چیزی که دیدم چشمام یکهو سیاهی رفت. کم مانده بود نقش زمین شوم . فکر می کنی چه دید م ؟ گوشه اتاق، روی مبل، یک زن بی حجاب و به اصطلاح آن زمان : مینی ژوب نشسته بود ، با یک آرایش غلیظ و حال بههم زن! پاهاش را هم خیلی عادی و طبیعی انداخته بود روی هم . تمام تنم خیس عرق شد. اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.چند لحظه ماتم برد. زنیکه هم انگار حال و هوای مرا درک کرده بود، چون هیچی نگفت. وقتی به خودم آمدم، دنده عقب گرفتم و نفهمیدم چطوراز اتاق زدم بیرون. پوتینها را پام کردم. بندها را بسته نبسته، گونی را برداشتم . زن بیحجاب با عصبانیت داد زد: آهای بزمجه کجا داری میری؟ بر گرد!گوشم بدهکارهارت و هورت او نشد. پله ها را دو تا یکی آمدم پایین. رنگ از صورت زن چادری پریده بود. زیاد بهش توجهی نکردم و رفتم توی حیات. دنبالم دوید بیرون. دستپاچه گفت: خانم داره صدات میزنه.گفتم: اینقدر صدا بزنه تا جونش در بیاد!گفت:اگر نری، می کشنت ها!عصبی گفتم : بهتر! من می رفتم و زن بیچاره هم دنبالم تقریباً داشت می دوید. دم در یادم آمد آدرس پادگان را بلد نیستم . یکدفعه ایستادم. زن هم ایستاد .ازش پرسیدم: پادگان صفر- چهار کدوم طرفه؟حیران و بهت زده گفت: برای چی می خوای؟!گفتم : می خوام از این جهنم- دره فرارکنم.گفت:به جوونیت رحم کن پسر جان، این کارا چیه؟ اینجا بهترین پول، بهترین غذا، و بهترین همه چیز رو به تو می دن، کیف می کنی.
با غیظ گفتم : نه ننه، می خوام هفتاد سال سیاه همچین کیفی نکنم.وقتی دیدم زن می خواهد مرا منصرف کند که دوباره برگردم، بی خیال آدرس گرفتن شدم و از خانه زدم توی خیابان، خیابانی که خلوت بود و پرنده پرنمی زد. فقط گاهگاهی ماشینی می آمد و با سرعت رد میشد. آن روز هر طور بود، بالاخره پادگان را پیدا کردم . از چیزهایی که آنجا دستگیرم شد، خونم بیشتر به جوش آمد. آن خانه، خانه یک سرهنگ بود که من آنجا حکم گماشته را پیدا می کردم. می شدم خدمتکار مخصوص آن زن که همسریک جناب سرهنگ طاغوتی و بی غیرت بود! به هر حال، دو سه روزی دنبالم بودند که دوباره ببرنم همان جا، ولی حریفم نشدند. دست آخر آن سرهنگ با عصبانیت گفت: این پدرسوخته روتنبیهش کنید تا بفهمه ارتش خونه ننه - بابا نیست که هر غلطی دلش خواست، بکنه. هجده تا توالت آن جا داشتیم که همیشه چهار نفر مأمور نظافتشان بودند، تازه آن هم چهار نفر برای یک نوبت ، نوبت بعدی باز چهار نفر دیگر را می بردند. قرار شد به عنوان تنبیه، خودم تنهایی همه توالتها را تمیز کنم. یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سرهم . صبح روز هشتم، گرم کار بودم که سرگرد آمد سر وقتم . خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟جوابش را ندادم . با کمال افتخار و سربلندی توی چشماش نگاه می کردم. کفری تر از قبل ادامه داد: قدر اون ناز ونعمت و اون زندگی خوش را حالا می فهمی، نه؟برّ و بر نگاهش می کردم. گفت: انگار دوست داری برگردی همون جا، نه؟یک هفته تمام این کار را کردم، تک و تنها پشت سرهم . صبح روز هشتم، گرم کار بودم که سرگرد آمد سر وقتم . خنده غرض داری کرد و به تمسخر گفت: ها، بچه دهاتی! سرعقل اومده یا نه؟جوابش را ندادم . با کمال افتخار و سربلندی توی چشماش نگاه می کردم.عرق پیشانیام را با سر آستین گرفتم. حقیقتاً تو آن لحظه خدا و امام زمان ( سلام الله علیه) کمکم میکردند که خودم را نمی باختم . خاطر جمع و مطمئن گفتم: «این هیجده تا توالت که سهله جناب سرگرد، اگر سطل بدی دستم و بگی همه این کثافت ها رو خالی کن تو بشکه، بعد که خالی کردی تو بشکه، ببر بریز تو بیابون، و تا آخر سربازی هم کارم همین باشه، با کمال میل قبول می کنم، ولی تو او خونه دیگه پا نمی گذارم.عصبانی گفت: حرف همین؟گفتم: اگر بکشیدم، اونجا نمی رم.بیست روز مرا تنبیهی همان جا گذاشتند. وقتی دیدند حریف اعتقاد و مسلکم نمی شوند، آخرش کوتاه آمدند و فرستادنم گروهان خدمات 2. پاورقی:1- پادگان آموزشی ارتش که در جنوب استان خراسان، در شهرستان بیرجند واقع شده است2- شروع سربازی شهید برونسی، در تاریخ 1341/6/13بوده است برای مطالعه قسمت های قبلی کتاب ، کلیک کنید . تنظیم برای تبیان :بخش هنر مردان خدا - سیفی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 799]