تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 25 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):هر كس درصدد عيب جويى برادر مؤمنش برآيد، تا با آن روزى او را سرزنش كند، مشمول اين ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815760425




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانک (2)


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
داستانک – قسمت دوم
داستانک (2) چوپانچوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد. از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد. ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند. در حال مستاصل شد. از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم. قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي. نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم. قدري پايين تر آمد. وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟ آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم. وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد. وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟ ما از هول خودمان يك غلطي كرديم غلط زيادي كه جريمه ندارد.دعاتمام هفته را مشغول دعا کردن براي اومدن بارون کرديم اما غافل بوديم که خدا با کودکي هست که چکمه هاي اون سوراخ شده.فاصله مجنونمجنون هنگام راه رفتن کسي را به جز ليلي نمي ديد روزي شخصي در حال نماز خواندن در راهي بود و مجنون بدون اين که متوجه شود از بين او و مهرش عبور کزد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هي چرا بين من و خدايم فاصله انداختي مجنون به خود آمد و گفت من که عاشق ليلي هستم تورا نديدم تو که عاشق خداي ليلي هستي چگونه ديدي که من بين تو و خدايت فاصله انداختمدست خالی اسکندرگويند اسكندر قبل از مرگ وصيّت كرد هنگام دفن كردن من دست راست مرا بيرون ازخاك بگذاريد، پرسيدند چرا، گفت مي خواهم تمام دنيا بدانندكه اسكندر با آن همه شكوه و جلال دست خالي از دنيا رفت. بطرییک روز صبح، که همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم می زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود. شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که صحرا بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت، فکر کردم: چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟ اما باز هم فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم، چه طور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟باور ذهنيدر یک باشگاه بدنسازی پس از اضافه کردن 5 کیلوگرم به رکورد قبلی ورزشکاری از وی خواستند که رکورد جدیدی برای خود ثبت کند. اما او موفق به این کار نشد. پس از او خواستند وزنه ای که 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر است را امتحان کند. این دفعه او براحتی وزنه را بلند کرد. این مسئله برای ورزشکار جوان و دوستانش امری کاملا طبیعی به نظر می رسید اما برای طراحان این آزمایش جالب و هیجان انگیز بود. چرا که آنها اطلاعات غلط به وزنه بردار داده بودند. او در مرحله اول از عهده بلند کردن وزنه ای برنیامده بود که در واقع 5 کیلوگرم از رکوردش کمتر بود و در حرکت دوم ناخودآگاه موفق به بهبود رکوردش به میزان 5 کیلوگرم شده بود. او در حالی و با این «باور» وزنه را بلند کرده بود که خود را قادر به انجام آن می دانست. بوي آسمان شاعر و فرشته اي با هم دوست شدند. فرشته پري به شاعر داد و شاعر هم شعري به فرشته داد. شاعر پر فرشته را لاي دفترشعرش گذاشت و شعرهايش بوي آسمان گرفت و فرشته، شعر شاعر را زمزمه كرد و دهانش مزه عشق گرفت.خدا گفت: ديگر تمام شد! ديگر زندگي براي هر دو تان دشوار مي شود. زيرا شاعري كه بوي آسمان را بشنود، زمين برايش كوچك است و فرشته اي كه مزه عشق را بچشد، آسمان را دیگر نمی خواهد!راه نجاتمردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟ او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كردفرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.بيست هيچي پول نداشتن حتي براي خريد يه دونه نون ،دخترك با شكم گرسنه رفت مدرسه ..معلم صداش كردو پاكتي پول بهش داد وگفت :اين پولا جايزه شاگرد اول بودنته آفرين به تو معدلت شده بيست.بنز هميشه دوست داشت که يکبار هم که شده سوار بنز بشهبالاخره به آرزوش رسيدفقط بايد بفهمم کدوم قطعه و کدوم رديف به خاک مي سپارنشچهلم عالي بچه هاي خوب آره قبول داريم ما بچه هاي خوبي واسه بابامون نبوديم . اون رو گذاشته بوديم خونه سالمندان و دير به دير بهش سر مي زديم. هرچي مي گفت بيشتر سربزنين . مي گفتيم: كار داريم مي گفت : دلم واسه بچه هاتون تنگ شده. مي گفتيم اونا هم درس دارن. آره ! در حق اون ظلم كرديم. اما الان حدود يك ماهه كه بچه هاي خوبي واسه بابامون شديم. اون رو ازخونه سالمندان آورديمش بيرون. ديگه هرهفته هم بهش سرمي زنيم. بچه هامون رو هم با خودمون مي بريم. حالا هم مي خواهيم واسش يك مراسم چهلم عالي و با كلاس بگيريم.شجاعت يعني چه يک بار در يکي از دبيرستان هاي تهران هنگام برگذاري امتحانات سال آخر ششم دبيرستان به عنوان موضوع انشا اين مطلب داده شد که "شجاعت يعني چه؟" محصلي در قبال اين موضوع فقط نوشته بود : "شجاعت يعني اين" و برگه ي خود را سفيد به ممتحن تحويل داده بود و رفته يود ! اما برگه ي آن جوان دست به دست دبيران گشته بود و همه به اتفاق و بدون استثنا به ورقه سفيد او نمره 20 دادند.یادپادشاهي پارسايي را ديد، گفت : هيچت از ما ياد آيد؟ گفت : بلي، وقتي که خدا را فراموش مي کنم.محك فقط 2سالشه بارها ديده بود كه مامان وباباش به يه صندوقي كه بهش بچه هاي محك مي گفتن پول مي ريختن اما نمي دونست براي چي ..يه روز يه سكه اززمين پيدا كرده بود دوان دوان اومد وگفت اينو بندازم براي بچه هاي محك كه خوب بشن؟؟پيرمرد پيرمرد سكته كرده بودو افتاده بود زمين. به نظرمي رسيد كه بي كس وكاره . به شماره اي كه تو گوشيش بود زنگ زديم بعد ازمدتي دومرد به ظاهر متشخص با يه ماشين مدل بالا بالاي سر پيرمرد بودن .يكي ازاونها كه همسرش تو ماشين بود گفت من ميرم تو هم يه جوري بيارش.خدامردي با خود زمزمه كرد ، " خدايا با من حرف بزن. "يك سار شروع به خواندن كرد .اما مرد نشنيد .فرياد بر آورد ، " خدايا با من حرف بزن " آذرخش در آسمان غريد . اما مرد گوش نكرد .مرد به اطراف خود نگاه كرد و گفت ، " خدايا بگذار تو را ببينم ." ستاره اي درخشيد .اما مرد نديد . مرد فرياد كشيد ، " يك معجزه به من نشان بده " . نوزادي متولد شد . اما مرد توجهي نكرد . پس مرد در نهايت يأس فرياد زد : " خدايا لمس كن و بگذار بدانم كه اينجا حضور داري ." در همين زمان خداوند پايين آمد و مرد را لمس كرد .اما مرد پروانه را با دستش پراند و به راهش ادامه داد .خدا کجاست شخصی از طفلی سوال کرد، که اگر گفتی خدا کجاست یک اشرفی به تو خواهم داد. آن طفل در جواب گفت: اگر گفتی که خدا کجا نیست دو اشرفی به تو خواهم دادمطب دکترقدري استراحت کرد - کمرش درد گرفته بود - بعد از خوردن يه جرعه آب از آبسردکن برگشت پيش مادرش و دوباره کولش کرد- يکم جلوتر مطب دکتر بود.مکالمه تلفنياز لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. .........ناداني فرعونابليس وقتي نزد فرعون آمد وي خوشه اي انگور در دست داشت و تناول مي كرد. ابليس گفت: «هيچكس تواند كه اين خوشه انگور تازه را خوشه مرواريد خوشاب ساختن؟» فرعون گفت: «نه!!» ابليس به لطايف سحر، آن خوشه انگور را خوشه مرواريد خوشاب ساخت. فرعون بسيار تعجب كرد و گفت: «اينت استاد مردي كه تويي!» ابليس سيلي بر گردن او زد و گفت: «مرا با اين استادي به بندگي حتي قبول نكردند، تو با اين حماقت، دعوي خدايي چگونه مي كني؟؟!!» کعبه به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک، چرا باید به دور تو بگردم ؟؟؟ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی ، برو با دل بیا تا من بگردم شبنمپسرك باهوش نگاهش خبر از كشف تازه ای میداد... دوان ....دوان.... مادر را برای دیدن خدا به حیاط خانه برد.مادر فكر می كرد پسرك جانوری غریب دیده و در تصور خود او را خدا می خواند . اما پسرك با دستان كوچكش به شبنمی اشاره كرد كه بر روی گلبرگ های سرخ رنگ گل نشسته بود . مادر از تصور پاك و معصومانه كودكش اشك ریخت و او را در آغوش كشید…كودك پاكترین ذره را خدا می دانستشاگرد کلاس اول نزديک محل کارم بود که ديدمشبا سرعت دويدم به سمتشتا به اون رسيدم دستاشو گرفتم و آوردم بالا و بوسيدمبا حالتي آرام اما مملو از تعجب به من نگاه کرد و گفت: شما؟گفتم من شاگرد کلاس اول شما هستم و شما به من آ و ب ياد داديدانگار دنيا رو به اون داده بودندستش رو گرفتم و بردم مطبم تا با هم حرف بزنيمآلبر مردي کالسکه يک بچه شير خوار را در پياده رو حرکت مي داد. بچه مرتب گريه مي کرد و مرد مرتب مي گفت:-ارام باش آلبر... الان به منزل مي رسيم آلبر...زني که از کنار آنها مي گذشت رو به آنها کرد و گفت:- ببخشيد آقا اما اين بچه شيرخوار حرف سرش نمي شود که با او صحبت مي کنيد و مي گوييد آرام باشد.مرد جواب داد:-بله خانم . اما من اين حرف ها را به او نمي گويم. آلبر خود من هستمزمان و مرگ پاندول ساعت دیگر حرکت نمی کرد. ایستاده بود و خاموش، صدای تیک تاکش دیگر به گوش نمی رسید. جلو رفتم و پرسیدم، خروسک من دیگر نمی خوانی؟ خسته شده ای؟ جواب داد: آری خسته شدم، بس که داد زدم و گفتم لحظه ها را دریاب، زمان را از مرگ نجات بده.جوانمرددروازه غيب اندكي باز مانده بود . جوانمرد كنار در ايستاده بود . پنهاني داخل را نگاه ميكرد و مي ديد كه خداوند چگونه همه را مي بخشد و چگونه از همه مي گذرد .جوانمرد لبخند مي زد .خدا گفت : پس ديدي كه ما همه را مي بخشيم و از همه مي گذريم ، اما نمي بخشيم و به آساني نمي گذريم از آن كه ادعاي دوستی ما را دارد .جوانمرد باز هم لبخند زد .جوانمرد گفت : اما ما در اين دوستي پاي مي فشاريم ، حتي اگر از گناه همه بگذري و تنها از گناه دوست نگذري .....همهء دار و ندار ما در هستي ، همين است ، از اين دوستي دست بر نخواهم داشت .و اين بار خدا بود كه لبخند مي زد ، لبخندي به فراخي غيب و به رازناكي شهود .امروز شب بود و دوان دوان و با عجله وارد اتاق شد و همه رو جمع کرد و گفت: فهميديد چي شده؟ گفتيم : نه! چي شده؟گفت: امروز هم تمام شداحترامپسرک به زور وارد اتوبوس شد و جايي را براي خود انتخاب کرد و بلافاصله شروع به خواندن کتاب کرد. پيرمرد هم کنار او ايستاده بود و از خود مراقبت مي کرد تا با ضربه ساير مسافران به اين سو و آن سو پرت نشود. پسرک به پير مرد نگاهي کرد و بعد از لحظه اي کوتاه مشغول به خواندن ادامه کتاب شد.نام کتاب ؛ چگونه به پيران احترام بگذاريم؛ بودمداد سفيد همه ي مداد رنگي ها مشغول بودند...به جز مداد سفيد...هيچ کسي به او کار نمي داد...همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...يک شب که مداد رنگي ها...توي سياهي کاغذ گم شده بودند...مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماه کشيد...مهتاب کشيد...و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد. دسته گلپيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلي بر زانو روي صندلي اتوبوس نشسته بود . دختري جوان، روبه روي او، چشم از گل ها بر نمي داشت. وقتي به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت: مي دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو. گمانم او هم خوشحال مي شود. دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد كه از پله‏هاي اتوبوس پايين مي رفت و وارد قبرستان كوچك شهر مي شدمن منتظرم خدا يك بار از من پرسيد: تو چرا گناه مي كني؟ من در پاسخش سر به زير افكندم و چشمهايم را بستم. خدا دست روي سرم كشيد و گفت: پس كي توبه مي كني؟ من بيشتر خجالت كشيدم. گفت: من منتظرم عقابمردي تخم عقابي پيدا کرد و آن را در لانه ي مرغي گذاشت. عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و بزرگ شد. عقاب در تمام زندگي اش کارهايي را انجام مي داد که مرغها مي کردند .براي پيداکردن کرمها زمين را مي کند و قدقد مي کرد. سالها گذشت و عقاب پير شد. روزي پرنده ي با عظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ديد.او با شکوه تمام با يک حرکت ناچيز بالهايش بر خلاف جريان شديد باد پرواز مي کرد .عقاب پير بهت زده نگاهش کرد و پر سيد: اين کيست؟همسايه اش پاسخ داد: اين عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني.وعقاب مثل مرغ زندگي کرد و مثل مرغ مرد چون خيال مي کرد مرغ استتولدت مبارک ساعت 3 نيمه شب زنگ تلفن به صدا درآمد و پسر با ترس گوشي را برداشت که متوجه شد مادر تماس گرفته. بعد شروع کرد کلي داد و فرياد زدن که چرا مرا ساعت 3 از خواب بيدار کردي.مادر به آرامي گفت : تو دقيقاْ 27 سال پيش همين روز و همين ساعت مرا از خواب بيدار کردي- تولدت مبارکمترسک هیچ کس او را دوست نداشت خیلی ها از چهره و هیکل ترسناک او می ترسیدند حتی تمامیه پرندگان آسمان، ولی فقط کودکان کشاورز او را از صمیم دل دوست داشتند چون از صدقه سر او، سر گرسنه بر بالین نمی گذاشتند. به خاطر این که مترسک همیشه در مزرعه شان ایستاده بود.بوم نقاشيشمشير را كشيد، نوكش خيلي تيز بود، تيغه اش مي درخشيد، همان بود كه مي خواست. اين بار مي خواست كه اميركبير را به سلامت از حمام بيرون بياورد.اميركبير نگاهش كرد، گفت: نه.مثل هميشه شمشير را پاك كرد.قطره هاي خون توي پاشويه خزينه چكيد.بوم نقاشيش سرخ شد.قبر بابا و مامان بعد از درگذشت بابا و مامان، تصميم گرفتند همه دارايي هاي پدري را، براي آنكه كدورتي پيش نيايد، يكجا بفروشند. مراسم سالگرد بابا را در تكيه محل برگزار كردند... با همسايه هاي روستاي پدري خداحافظي كردند... سالهاست وقتي كه عيد مي آيد نمي دانند كجا بروند... دلشان هواي روستاي پدري مي كند... از تمامي خاك روستا فقط يك قطعه به آنها تعلق دارد:قبر بابا و ماماننويسنده اي بد دوستم اسكاي خيلي هيجان زده به نظر مي آمد.گفت: يكي از داستان هاي جوان پسند كه تو مي نويسي، نوشته ام. آهي كشيد و آن را به من داد و خواست نظرم را به صراحت بگويم.سكوت مرا كه ديد، پرسيد: خوب، چي فكر مي كني؟ حالا از من بدش مي آيد. مايه خجالت است، آدمي خوب اما نويسنده اي بد.تو کجائی؟کشيشی در روستائی از مناره کليسا بالا می رفت تا به خدا نزديک تر شود و می خواست مانند موسی کلام خدا را به گوش اهالی روستا برساند روزی تصور کرد صدائی می شنود پس فریاد زد خدایا کجائی ؟ من صدایت را به وضوح نمی شنوم و همان صدا آمد که من این پايين هستم . میان بندگانت. تو کجائی؟عطر مامان ياد مامان افتاد. دلش گرفت. به زير زمين رفت. صندوقچه كهنه مامان را برداشت. خاك روي آن را پاك كرد. در صندوقچه را كه باز كرد عطر عجيبي پيچيد. با خودش گفت: مامان كه عطر به خودش نمي زد! صندوقچه را گشت: روي روسري مامان دو تار موي سفيد رنگ ديد. عطر گيسوي مامان را بوئيد.ستون گمشده ها روزنامه را كه باز كردم. عكس خودم را در ستون گمشده ها ديدم. با شماره تلفني كه پايين آگهي بود. تماس گرفتم ؛ اشغال بود...! راز آفرينش آري، راز آفرينش را مي دانم. نوك زبانم هست. اتفاقاً بسيار ساده است. شايد بسيار هم مسخره باشد. اما هرقدر به مغزم فشار مي آورم بر زبانم نمي آيد. انگار كه روي نوك زبانم گير كرده است. فقط منتظر شليك يك گلوله در مغزم است. تا اين راز بر زبان جاري گردد!گلوله در خان چرخيده است. هم اوست كه آمده نفسم را بگيرد. اينك راز هستي بر زبانم جاري شده است اما كسي را نمي بينم كه اين راز را بر او برملا سازم.اکسيژن مردي شبي رادر خانه اي روستايي مي گذراند و پنجره هاي اتاق باز نمي شد . نيمه شب احساس خفقان کرد و در تاريکي به سوي پنجره رفت . نمي توانست آن را باز کند . با مشت به شيشه پنجره کوبيد و هجوم هواي تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابيد . صبح روز بعدفهميد که شيشه کتابخانه اي را شکسته است و همه شب پنجره بسته بوده است . او تنها با فکر اکسيژن ُ اکسيژن لازم را به خود رسانه بود .گلها هرگز خيانت نمی کنند غروب بود، گل آفتاب گردان تو آسمون به دنبال خورشيد می گشت. ستاره به گل چشمک زد . گل سرش رو پائين انداخت. گلها هرگز خيانت نمی کنند.پرتاب برای شناختبا پدرش در کنار دریا بود. پدرش از او خواست امتحان کند دمای آب خوب است یا نه. فقط پنج سالش بود و از اینکه می توانست کمک کند، شعف زده بود... به کنار دریا رفت و پاهایش را خیس کرد.گفت: « پاهایم را در آب فرو کردم، سرد است.»پدرش او را در آغوش گرفت و با او به کنار دریا رفت و بدون هیچ هشداری او را به درون آب پرتاب کرد. ترسید، اما بعد احساس لذت کرد.پدرش پرسید: آب چطور است؟پاسخ داد:خوب است.پدر گفت: پس از حالا به بعد، هر وقت خواستی چیزی را بشناسی، خودت را به طرف آن پرتاب کن.سين هاي سفره بوي بهار را با تمام وجود حس مي كنم. روبه روي قاب عكس ات مي نشينم و سين هاي سفره را دوباره مي شمارم: ساعت هاي بي تو بودنم، سال هاي چشم انتظاري ام، سبزي بهارهاي رفته، سرخي روي چفيه و پلاك ات با انگشتري سبزرنگت و صفحات سفيد دفترچه خاطراتت كه نيمه تمام برايم آوردند و گفتند كه تو ديگر نمي آيي، اما نه!! سين هفتم را سالي كه در پيش رو داريم، مي شمارم و همانند سال هاي پيش به خود اميد مي دهم كه امسال، سال آخر است و تو مي آيي.قاب عكس قطار مي ايستد چند سرباز پياده مي شوند. جمعيت با دسته هاي گل جلو مي روند آنها را در آغوش مي گيرند. حلقه هاي گل را به گردنشان مي اندازند، روي دست بلندشان مي كنند.موج جمعيت از قطار فاصله مي گيرد. پيرزني قاب عكس سربازي را به دست گرفته و به بسته شدن درهاي قطار نگاه مي كند. سربازي از روي دوش جمعيت پيرزن را مي بيند. خود را پايين مي اندازد و به طرف پيرزن مي دود. دسته گل را از گردن خود درمي آورد. به دور قاب عكس مي اندازد.پيرزن مبهوت نگاه مي كند. دستكش جيب هاي پالتو دختر شش ساله ام را تميز ميكردم كه از هر كدام از آنها يك جفت دستكش پيدا كردم . با علم به اين كه يك جفت دستكش يراي گرم كردن دستانش كافي است، از او علت همراه داشتن دو جفت دستكش در جيب هاي پالتويش را جويا شدم. او پاسخ داد : من خيلي وقته كه اين كار را ميكنم ، مادر . مي دوني بعضي از بچه ها بدون دستكش به مدرسه ميان و اگه من يه جفت ديگه همراه داشته باشم ، مي تونم اونو به يكي از دوستانم بدم تا دستش گرم بشه.عروسك- مامان! اونو مي خوام. اون عروسكه كه از همشون قشنگتره.- دخترم، بيا بريم فردا برات مي خرم.- فردا حتما مي خري مامان؟مادر هيچ نگفت؛ دست دختر را فشرد و بغض گلويش را فروبرد و به راه افتادمترسك زياد وقت صرف ساختنم نكردند؛ با هر چي كه دم دستشون بود ساختنم همين قدر كه ديگران باور كنند كه وجود دارم.و من هر وقت كه بارون مي باره و گودال جلوي پام پر از آب مي شه و آينه اي مي شه واسه ديدنم؛ چشمهام پر از اشك مي شه و به خودم مي گم: بيچاره پرنده ها! حق دارند ازم بترسند. دلم كلي مي گيره. شايد اگر من رو يك كمي بهتر مي ساختند، حالا يه مترسك تنهاي تنها توي دنياي به اين شلوغي نبودم.غرورچنان مغرور بود كه هميشه خود را از ديگران جدا مي كرد، حتي در گلدان گلفروشي. روزي دختر و پسري جوان به گلفروشي آمدند و دسته گلي براي عروسي شان سفارش دادند. او باز هم خود را از ديگران جدا كرد. مدتي گذشت، همه رفته بودند و او احساس تنهايي مي كرد. پيرمردي وارد شد و شاخه اي رز سفيد خواست...پيرمرد ساعتي بعد او را بر سنگ گوري گذاشتخواستگاري آن روز صبح ايستگاه اتوبوس مملو از جمعيت بود. به زحمت سوار اتوبوس شدم و روي يكي از صندلي ها نشستم. پيرمردي كه سرپا ايستاده بود با حالتي خاص به من نگاه كرد و سرش را به معني تاسف تكان داد. بي اهميت به نگاه او مشغول خواندن روزنامه شدم.آن شب قرار بود كه با مادر و خواهرم به خواستگاري يكي از خانم هاي همكارم برويم.با يك سبد گل بزرگ به آنجا رفتيم. تمام مدتي كه آنجا بوديم از خجالت سرم را بالا نياوردم .پدر آن خانواده با ديدن من سرش را به حالت تاسف تكان داد، درست به همان شكلي كه در اتوبوس انجام داده بوداما ايمانم نسوخته است!سالها پيش مرد فروشنده اي كه از شهر بيرون رفته بود ، پس از بازگشت متوجه شد كه در غياب او خانه و فروشگاه اش آتش گرفته و سوخته و بدين ترتيب تمام دارايي خود را از دست داده بود ، اما او چه كرد. لبخند زد و چشمانش را به سوي آسمان گرفت و گفت: خدايا ! مي خواهي كه اكنون چه كنم ؟ روز بعد لوحي را بر ويرانه هاي خانه و فروشگاهش آويخت كه روي آن نوشته بود: فروشگاهم سوخت ! خانه ام سوخت!كالاهايم سوخت!اما ايمانم نسوخته است!فردا شروع به كار خواهم كرد!عمرجير جيرك به خرسه گفت دوستت دارم. خرسه گفت حالا وقت خواب زمستوني من هست . بعدا راجع بهش حرف ميزنيم. خرسه به خواب زمستوني رفت. اما نمي دونست عمر جير جيرك فقط 3 روزهنگاه بچه كه بود، با ديدن مادربزرگش كه هميشه موقع نشستن يا برخاستن از زمين، آه و ناله مي كرد و هنگام راه رفتن، پاهايش را كج مي گذاشت و يا با كمر خميده راه مي رفت، حرص مي خورد و در دلش مي گفت: «نمي دانم چرا اين پيرزن ها، اين قدر خودشان را لوس مي كنند و درست راه نمي روند.» و اكنون در آستانه هفتاد سالگي، وقتي مي خواهد از جايش برخيزد و به اتاقش برود، با نگراني، نگاه هاي نوه هفت ساله اش را دنبال مي كند.خدايي داريم ...سالها پيش زمين لرزه اي در شهر ما به وقوع پيوست همه ترسيده بودند همه چيز در هم ريخت. برخي از مردم از خانه هايشان بيرون دويدند . عده اي از ترس مي لرزيدند. برخي از مردم ازخانه هايشان بيرون دويدند. عده اي از ترس لرزيدند برخي ديگر از هوش رفتند . عده اي جعبه جواهراتشان را چسبيده بودند . اما در اين ميان يك نفر آسوده خاطر و آرام بود. خواهر شانتي( Shanti ) از او پرسيدند:شما نمي ترسيدید؟او جواب داد: نه، خوشحالم از اينكه مي بينم خدايي داريم كه مي تواند دنيا را بلرزاندرها كن و به خدا بسپار بهترين پزشكان نتوانستند او را درمان كنند . همسرش اشك مي ريخت و دعا مي كرد. اما هيج چاره اي پيدا نشد . وضعيت مرد وخيم تر مي شد ، تا اينكه كسي به همسر مرد گفت : رها كن . همه چيز را رها كن و به خدا بسپار. زن پرسيد : منظورت چيست؟ او جواب داد : شوهرت را رها كن . به او وابسته نباش . شوهرت به تو متعلق نيست ، بلكه براي خداست . او را به خدا تسليم كن و بگذار كه خداوند خواست خود را عملي كند.زن به نصيحت مرد گوش كرد..... شوهرش را به خدا تسليم كرد . به زودي حال شوهرش بهتر شد و به تدريج سلامت خود را باز يافت.استخداممهرش را از كيفش درآورد و محكم روي برگه اي كوبيد و امضا كرد. به كسي كه پشت خط بود، گفت:« والله، اصلاً نه استخدامي، نه قراردادي و حتي روزمزدي هم نمي پذيريم. ظرفيت نه تنها تكميله، كه نيرويهاي خود ما هم زيادي هستند.»دستش را روي گوشي گذاشت و آرام گفت:«دايي جان! اين برگه را بده به كارگزيني، از الان مشغول شو. »دستش را از روي گوشي برداشت و گفت:«عرض كردم به هيچ وجه نيرو نياز نداريم. خداحافظ.»مادربزرگ مادربزرگ ناي راه رفتن نداشت. همه با او دعوا مي كردند و مادربزرگ خجالت مي كشيد. آن روز نوه اش او را به پارك برد. مادربزرگ موقع برگشتن به خانه، پايش گرفته بود و نمي توانست راه بيايد و نوه شرمنده نگاهش مي كرد. وقتي او بچه بود و پاهايش درد مي گرفت يا خسته مي شد، مادربزرگ او را بغل مي كرد؛ اما الان نوه نمي دانست چه بايد بكند.بايد بگردم در خيابان در حال قدم زدن بود که ناگهان خم شد و کيف پولي را که زمين افتاده بود برداشت و در زير لب گفت اي داد بيچاره شدم من که در آن گوشه صدايش را شنيده بودم به او گفتم چرا؟ و او گفت بايد بگردم و به دست صاحبش برسانم.زادگاهش ايران کاري بايد مي کرد که در توانش نبود و دستانش و پاهايش به لرزش درآمده است فرياد مي زد و از ناتواني اش گريه مي کرد ناگهان به شناسنامه اش نگاه کرد نامش آرش بود و زادگاهش ايران پس با تمام وجود کمانش را کشيد و رها کرد.خانه سالمندان هر دو پير و خسته مثل بقيه شب ها از پنجره خيابان و مردم را نگاه مي کردند:اولي: آن خانمي که با تلفن همراهش صحبت مي کند چقدر شبيه دختر من است فکر کنم 3 سالي شده که نديدمش دومي: آقايي که کنار آن ماشين سفيد ايستاده درست مثل سيبي است که با پسر من نصف کرده اند اولی: تو هم که هر روز چهره های متفاوتی را به جای پسرت نشان می دهی به نظر من قیافه اش را کاملا فراموش کردی! مستخدم خانه سالمندان وارد می شود: برای امشب کافیه و و قت خوابهچراغ ها خاموش شدرنگ می باختند باد در لابلاي برگها مي پيچيد و خبري را در گوش درختها مي سرود.برگها به هر طرف که باد مي وزيد مي رقصيدند. اما برگهايي که گوششان تيزتر بود با شنيدن خبر باد رنگ شان زرد مي شد مگر باد به آنها چه مي گفت؟باد خبر رسيدن پاییز را می داد و برگ ها در شوق دیدار پاییز مثل عاشق زردروی رنگ می باختند!دخترک دخترک چیزهای زیادی برای برادرش آورده بود . روی پتویی که کنار باغچه پهن بود، قطار را برایش روشن کرد. پسرک چقدر از حرکت قطار ذوق می کرد وقت ملاقات تمام شد و موقع جدا شدن دخترک گفت : هفته دیگه که اومدم برات یک ماشین پرنده می آورم . پسرک فقط نگاهش کرد. وقتی دختر از آسایشگاه معلولین جسمی و ذهنی خارج می شد، هنوز نگاهش به چشمهای برادرش بود و آرام گفت : با ماشین پرنده می تونی به هر جائی که آرزو کنی بری ...منبع:http://www.alivaram.com





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 560]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن