محبوبترینها
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
در خرید پارچه برزنتی به چه نکاتی باید توجه کنیم؟
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1826634056
شوهرم
واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
شوهرم نويسنده:جلال آل احمد خوب من چه ميتوانستم بكنم؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگهدارد. بچه كه مال خودش نبود. مال شوهر قبليام بود، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود بچه را بگيرد. اگر كس ديگري جاي من بود چه مي كرد؟ خوب منهم مي بايست زندگي مي كردم. اگر اين شوهرم هم طلاقم مي داد چه مي كردم؟ ناچار بودم بچه را يك جوري سر به نيست كنم. يك زن چشم و گوش بسته، مثل من، غير از اين چيز ديگري بفكرش نمي رسيد، نه جائي را بلد بودم، نه راه و چارهاي مي دانستم. نه اينكه جائي را بلد نبودم. مي دانستم مي شود بچه را بشيرخوارگاه گذاشت يا بخراب شده ديگري سپرد. ولي از كجا كه بچه مرا قبول مي كردند؟ از كجا ميتوانستم حتم داشته باشم كه معطلم نكنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روي خودم و بچهام نگذارند؟ از كجا؟ نميخواستم باين صورتها تمام شود. همان روز عصر هم وقتي كار را تمام كردم و بخانه برگشتم و آنچه را كه كرده بودم براي مادرم و ديگر همسايهها تعريف كردم؛ نميدانم كدام يكيشان گفتند:« خوب ، زن، مي خواستي بچهات را ببري شيرخوارگاه بسپري. يا ببريش دارالايتام و... »نمي دانم ديگر كجاها را گفت. ولي همان وقت مادرم باو گفت كه «خيال ميكني راش مي دادن؟ هه!» من با وجود اينكه خودم هم بفكر اينكار افتاده بودم، اما آنزن همسايهمان وقتي اينرا گفت، باز دلم هري ريخت تو و بخودم گفتم «خوب زن، تو هيچ رفتي كه رات ندن؟» و بعد بمادرم گفتم «كاشكي اين كارو كرده بودم.» ولي من كه سر رشته نداشتم. من كه اطمينان نداشتم راهم بدهند. آنوقت هم كه ديگر دير شده بود. از حرف آنزن مثل اينكه يكدنيا غصه روي دلم ريخت. همه شيرين زباني هاي بچهام يادم آمد. ديگر نتوانستم طاقت بياورم. و جلوي همه در و همسايهها زار زار گريه كردم. اما چقدر بد بود! خودم شنيدم يكيشان زير لب گفت:«گريه هم ميكنه! خجالت نميكشه…»باز هم مادرم بدادم رسيد. خيلي دلداريم داد. خوب راست هم مي گفت، من كه اول جوانيم است چرا براي يك بچه اينقدر غصه بخورم؟ آنهم وقتي شوهرم مرا با بچه قبول نمي كند. حالا خيلي وقت دارم كه هي بنشينم و سه تا و چهار تا بزايم. درست است كه بچه اولم بود و نمي بايد اينكار را مي كردم؛ ولي خوب، حالا كه كار از كار گذشته است. حالا كه ديگر فكر كردن ندارد. من خودم كه آزار نداشتم بلند شوم بروم و اين كار را بكنم. شوهرم بود كه اصرار ميكرد. راست هم مي گفت نمي خواست پس افتاده يك نرخر ديگر را سر سفرهاش ببيند. خود من هم وقتي كلاهم را قاضي مي كردم باو حق مي دادم. خود من آيا حاضر بودم بچههاي شوهرم را مثل بچههاي خودم دوست داشته باشم؟ و آنها را سر بار زندگي خودم ندانم؟ آنها را سر سفره شوهرم زيادي ندانم؟ خوب او هم همينطور. او هم حق داشت كه نتواند بچه مرا، بچه مرا كه نه، بچه يك نره خر ديگر را ـ بقول خودش ـ سر سفرهاش ببيند. در همان دو روزي كه به خانهاش رفته بودم همهاش صحبت از بچه بود. شب آخر خيلي صحبت كرديم. يعني نه اينكه خيلي حرف زده باشيم. او باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم. آخر سر گفتم «خوب، ميگي چكنم؟» شوهرم چيزي نگفت. قدري فكر كرد و بعد گفت :«من نمي دونم چه بكني. هر جور خودت ميدوني بكن. من نميخام پس افتاده يه نرهخر ديگرو سرسفره خودم ببينم.»راه و چارهاي هم جلوي پايم نگذاشت. آنشب پهلوي من هم نيامد. مثلاً با من قهر كرده بود. شب سوم زندگي ما با هم بود.ولي با من قهر كرده بود. خودم ميدانستم كه ميخواهد مرا غضب كند تا كار بچه را زودتر يكسره كنم. صبح هم كه از در خانه بيرون مي رفت گفت «ظهر كه ميام ديگه نبايس بچه رو ببينم، ها!» و من تكليف خودم را از همان وقت ميدانستم. حالا هر چه فكر مي كنم نميتوانم بفهمم چطور دلم راضي شد! ولي ديگر دست من نبود. چادر نمازم را بسرم انداختم دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچهام نزديك سه سالش بود. خودش قشنگ راه ميرفت. بديش اين بود كه سه سال عمر صرفش كرده بودم. اين خيلي بد بود. همه دردسرهاش تمام شده بود. همه شب بيدار ماندن هاش گذشته بود. و تازه اول راحتياش بود. ولي من ناچار بودم كارم را بكنم. تا دم ايستگاه ماشين پا بپايش رفتم. كفشش را هم پايش كرده بودم. لباس خوبهايش را هم تنش كرده بودم. يك كت و شلوار آبي كوچولو همان اواخر، شوهر قبليام برايش خريده بود. وقتي لباسش را تنش مي كردم اين فكر هم بهم هي زد كه «زن، ديگه چرا رخت نوهاشو تنش ميكني؟» ولي دلم راضي نشد. ميخواستمش چه بكنم؟ چشم شوهرم كور، اگر باز هم بچهدار شدم برود و برايش لباس بخرد. لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم. خيلي خوشگل شده بود. دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور كمرم نگهداشته بودم و آهسته آهسته قدم برمي داشتم. ديگر لازم نبود هي فحشش بدهم كه تندتر بيايد. آخرين دفعهاي بود كه دستش را گرفته بودم و با خودم بكوچه مي بردم. دو سه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم:«اول سوار ماشين بشيم بعد برات قاقا هم ميخرم»يادم است آنروز هم مثل روزهاي ديگر هي ازمن سؤال مي كرد. يك اسب پايش توي چاله جوي آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند. خيلي اصرار كرد كه بلندش كنم تا ببيند چه خبر است. بلندش كردم. و اسب را كه دستش خراش برداشته بود و خون آمده بود ديد. وقتي زمينش گذاشتم گفت «مادل ـ دسس اوخ سده بودس» گفتم «آره جونم حرف مادرشو نشينده، اوخ شده» تا دم ايستگاه ماشين آهسته آهسته مي رفتم. هنوز اول وقت بود. و ماشينها شلوغ بود. و من شايد نيمساعت توي ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم آمد. بچهام هي ناراحتي ميكرد. و من داشتم خسته ميشدم. از بس سؤال مي كرد حوصلهام را سر برده بود. دو سه بار گفت:«پس مادل چطول سدس؟ ماسين كه نيومدس. پس بليم قاقا بخليم»و من باز هم برايش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتي ماشين سوار شديم قاقا هم برايش خواهم خريد. بالاخره خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه كه پياده شديم بچهام باز هم حرف مي زد و هي مي پرسيد. يادم است يك بار پرسيد:«مادل تجاميليم؟»من نمي دانم چرا يك مرتبه بيآنكه بفهمم، گفتم «ميريم پيش بابا» بچهام كمي به صورت من نگاه كرد. بعد پرسيد «مادل، تدوم بابا؟» من ديگرحوصله نداشتم. گفتم:«جونم چقدر حرف ميزني اگه حرف بزني برات قاقا نميخرم. ها!»حالا چقدر دلم مي سوزد. اينجور چيزها بيشتر دل آدم را مي سوزاند. چرا دل بچهام را در آن دم آخر اينطور شكستم؟ از خانه كه بيرون آمديم با خود عهد كرده بودم كه تا آخر كار عصباني نشوم. بچهام را نزنم. فحشش ندهم. و باهاش خوشرفتاري كنم. ولي چقدر حالا دلم مي سوزد! چرا اينطور ساكتش كردم؟ بچه كم ديگر ساكت شد. و با شاگرد شوفر كه برايش شكلك درميآورد و حرف ميزد، گرم اختلاط و خنده شده بود. اما من نه باو محل ميگذاشتم نه به بچهام كه هي رويش را بمن مي كرد. ميدان شاه گفتم نگهداشت. و وقتي پياده ميشديم بچهام هنوز ميخنديد. ميدان شلوغ بود و اتوبوسها خيلي بودند. و من هنوز وحشت داشتم كه كارم را بكنم. مدتي قدم زدم. شايد نيم ساعت شد. اتوبوس ها كمتر شدند. آمدم كنار ميدان. ده شاهي از جيبم درآوردم و ببچهام دادم. بچهام هاج وواج مانده بود و مرا نگاه مي كرد. هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود. نمي دانستم چطورحاليش كنم. آنطرف ميدان يك تخم كدوئي داد مي زد. با انگشتم نشانش دادم و گفتم :«بگير. برو قاقا بخر. ببينم بلدي خودت بري بخري»بچهام نگاهي به پول كرد و بعد رو بمن گفت : «مادل تو هم بيا بليم.»من گفتم: «نه من اينجا وايسادم تورو ميپام. برو ببينم خودت بلدي بخري.»بچهام باز هم به پول نگاه كرد. مثل اينكه دودل بود. و نمي دانست چطور بايد چيز خريد. تا بحال همچه كاري يادش نداده بودم. بربر نگاهم مي كرد. عجب نگاهي بود! مثل اينكه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلي بد شد. نزديك بود منصرف شوم. بعد كه بچهام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم، حتي آن روز عصر كه جلوي در و همسايهها از زور غصه گريه كردم، هيچ اينطور دلم نگرفت و حالم بد نشد. نزديك بود طاقتم تمام شود. عجب نگاهي بود! بچهام سرگردان مانده بود و مثل اينكه هنوز مي خواست چيزي از من بپرسد. نفهميدم چطور خود را نگهداشتم. يكبار ديگر تخمه كدوئي را نشانش دادم و گفتم «برو جونم. اين پول را بهش بده، بگو تخمه بده، همين. برو باريكلا» بچهكم تخم كدوئي را نگاه كرد و بعد مثل وقتي كه ميخواست بهانه بگيرد و گريه كند گفت:«مادل، من تخمه نميخام. تيسميس ميخام.»من داشتم بيچاره مي شدم. اگر بچهام يك خرده ديگر معطل كرده بود، اگر يك خرده گريه كرده بود، حتماً منصرف شده بود. ولي بچهام گريه نكرد. عصباني شده بودم. حوصلهام سررفته بود. سرش داد زدم :«كيشمش هم داره. برو هر چي ميخواي بخر. برو ديگه.» و از روي جوي كنار پيادهرو بلندش كردم و روي اسفالت وسط خيابان گذاشتم. دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم «ده برو ديگه دير مي شه.» خيابان خلوت بود. ازوسط خيابان تا آن تهها اتوبوسي و درشگهاي پيدا نبود كه بچهام را زير بگيرد. بچهام دو سه قدم كه رفت برگشت و گفت: «مادل، تيسميس هم داله؟»من گفتم : «آره جونم. بگو ده شاهي كيشميش بده.»و او رفت. بچهام وسط خيابان رسيده بود كه يكمرتبه يك ماشين بوق زد و من از ترس لرزيدم. و بي اينكه بفهمم چه مي كنم، خودم را وسط خيابان پرتاب كردم و بچهام را بغل زدم و توي پيادهرو دويدم و لاي مردم قايم شدم. عرق از سر و رويم راه افتاده بود. ونفس نفس مي زدم بچهكم گفت:«مادل، چطول سدس؟»گفتم: «هيچي جونم. ازوسط خيابون تند رد ميشن. تو يواش ميرفتي نزديك بود بري زير هوتول.»اين را كه مي گفتم نزديك بود گريهام بيفتد. بچهام همانطور كه توي بلغم بود گفت :«خوب مادل منو بزال زيمين،ايندفه تند ميلم.»شايد اگر بچهكم اين حرف را نمي زد من يادم رفته بود كه براي چه كار آمدهام. ولي اين حرفش مرا ازنو بصرافت انداخت. هنوز اشك چشمهايم را پاك نكرده بودم كه دوباره به ياد كاري كه آمده بودم بكنم، افتادم. بياد شوهرم كه مرا غضب خواهد كرد، افتادم. بچهكم را ماچ كردم. آخرين ماچي بود كه از صورتش برمي داشتم. ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم:«تند برو جونم، ماشين ميادش.»باز خيابان خلوت بود و اين بار بچهام تندتر رفت. قدمهاي كوچكش را بعجله برمي داشت و من دو سه بار ترسيدم كه مبادا پاهايش توي هم بپيچد و زمين بخورد. آنطرف خيابان كه رسيد برگشت و نگاهي بمن انداخت. من دامنهاي چادرم را زير بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه ميافتادم. همچه كه بچهام چرخيد و بطرف من نگاه كرد، من سر جايم خشكم زد. درست است كه نميخواستم بفهمد من دارم در ميروم ولي براي اين نبود كه سر جايم خشكم زد. مثل يك دزد كه سربزنگاه مچش را گرفته باشند شده بودم. خشكم زده بود و دستهايم همانطور زير بغلهايم ماند. درست مثل آن دفعه كه سر جيب شوهرم بودم ـ همان شوهر سابقم ـ و كندوكو مي كردم و شوهرم از در رسيد. درست همانطور خشكم زده بود. دوباره از عرق خيس شدم. سرم را پائين انداختم و وقتي به هزار زحمت سرم را بلند كردم، بچهام دوباره راه افتاده بود و چيزي نمانده بود كه به تخمه كدوئي برسد. كار من تمام شده بود. بچهام سالم به آنطرف خيابان رسيده بود. از همانوقت بود كه انگار اصلاً بچه نداشتهام. آخرين باري كه بچهام را نگاه كردم، درست مثل اين بود كه بچه مردم را نگاه مي كردم. درست مثل يك بچه تازه پا وشيرين مردم باو نگاه مي كردم. درست همانطور كه از نگاه كردن به بچه مردم مي شود حظ كرد، ازديدن او حظ كردم. و بعجله لاي جمعيت پيادهرو پيچيدم. ولي يك دفعه بوحشت افتادم. نزديك بود قدمم خشك بشود و سرجايم ميخكوب بشوم. وحشتم گرفته بود كه مبادا كسي زاغ سياه مرا چوب زده باشد. ازين خيال موهاي تنم راست ايستاد و من تندتر كردم. دو تا كوچه پائينتر، خيال داشتم توي پسكوچهها بيندازم و فرار كنم. بزحمت خودم را بدم كوچه رسانده بودم كه يكهو، يك تاكسي پشت سرم توي خيابان ترمز كرد. مثال اينكه الان مچ مرا خواهند گرفت. تا استخوانهايم لرزيد. خيال مي كردم پاسبان سر چهارراه كه مرا ميپائيده توي تاكسي پريده و حالا پشت سرم پياده شده و الان است كه مچ دستم را بگيرد. نمي دانم چطور برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وارفتم. مسافرهاي تاكسي پولشان را هم داده بودند و داشتند مي رفتند. من نفس راحتي كشيدم و فكر ديگري بسرم زد. بياينكه بفهمم و يا چشمم جائي را ببيند پريدم توي تاكسي و در را با سر و صدا بستم. شوفر قرقر كرد و راه افتاد. و چادر من لاي درتاكسي مانده بود. وقتي تاكسي دور شد و من اطمينان پيدا كردم، در را آهسته باز كردم. چادرم را ازلاي آن بيرون كشيدم و از نو در را بستم. به پشتي صندلي تكيه دادم و نفس راحتي كشيدم. و شب بالاخره نتوانستم پول تاكسي را از شوهرم دربياورم.منبع: سایت شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی
#فرهنگ و هنر#
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 521]
صفحات پیشنهادی
من و مامانم و شوهرم : چه كنم؟
من و مامانم و شوهرم : چه كنم؟-سلام. تا حالا بین مادرتونو شوهرتون گیر کردین؟مامان من هیچ رقمه با شوهرم کنار نمیاد.شوهرم هم بدتر از اون.این مساله واقعا جدی شده.میام مفصل ...
من و مامانم و شوهرم : چه كنم؟-سلام. تا حالا بین مادرتونو شوهرتون گیر کردین؟مامان من هیچ رقمه با شوهرم کنار نمیاد.شوهرم هم بدتر از اون.این مساله واقعا جدی شده.میام مفصل ...
اعتياد شوهرم خطرناك و واگيردار است
اعتياد شوهرم خطرناك و واگيردار است خبرگزاري فارس: زني در دادگاه خانواده با بيان اينكه شوهرم معتاد است، گفت: اعتياد او، يك بيماري خطرناك و واگيردار است و به همين ...
اعتياد شوهرم خطرناك و واگيردار است خبرگزاري فارس: زني در دادگاه خانواده با بيان اينكه شوهرم معتاد است، گفت: اعتياد او، يك بيماري خطرناك و واگيردار است و به همين ...
زن: اعتياد شوهرم آبرويم را برده است
زن: اعتياد شوهرم آبرويم را برده است-زن: اعتياد شوهرم آبرويم را برده است به گزارش فارس، زني ميانسال با مراجعه به دادگاه خانواده شهيد محلاتي دادخواست جدايي خود را به ...
زن: اعتياد شوهرم آبرويم را برده است-زن: اعتياد شوهرم آبرويم را برده است به گزارش فارس، زني ميانسال با مراجعه به دادگاه خانواده شهيد محلاتي دادخواست جدايي خود را به ...
شوهرم دائم از رفتارم ايراد ميگيرد
شوهرم دائم از رفتارم ايراد ميگيرد-زني در دادگاه: خبرگزاري فارس: زني به دادگاه آمد و گفت: رفتارهاي شوهرم اصلاً مطابق ميلم نيست و دائم از من ايراد ميگيرد؛ به همين دليل ...
شوهرم دائم از رفتارم ايراد ميگيرد-زني در دادگاه: خبرگزاري فارس: زني به دادگاه آمد و گفت: رفتارهاي شوهرم اصلاً مطابق ميلم نيست و دائم از من ايراد ميگيرد؛ به همين دليل ...
شوهرم پرخوري ميكند، طلاق ميخواهم
شوهرم پرخوري ميكند، طلاق ميخواهم-شوهرم پرخوري ميكند، طلاق ميخواهم خبرگزاري فارس: زن در دادگاه خانواده گفت: شوهرم بسيار پرخور است و به همين علت مي خواهم از او جدا شوم.
شوهرم پرخوري ميكند، طلاق ميخواهم-شوهرم پرخوري ميكند، طلاق ميخواهم خبرگزاري فارس: زن در دادگاه خانواده گفت: شوهرم بسيار پرخور است و به همين علت مي خواهم از او جدا شوم.
شوهرم بدون معطلي اجرتالمثلم را ميدهد
شوهرم بدون معطلي اجرتالمثلم را ميدهد-شوهرم بدون معطلي اجرتالمثلم را ميدهد خبرگزاري فارس: زني در دادگاه خانواده گفت: شوهرم هيچ وقت حرف مرا زمين نينداخته و حالا ...
شوهرم بدون معطلي اجرتالمثلم را ميدهد-شوهرم بدون معطلي اجرتالمثلم را ميدهد خبرگزاري فارس: زني در دادگاه خانواده گفت: شوهرم هيچ وقت حرف مرا زمين نينداخته و حالا ...
دوست دارم شوهرم بساز و بفروش باشد نه مهندس شيمي
دوست دارم شوهرم بساز و بفروش باشد نه مهندس شيمي-دوست دارم شوهرم بساز و بفروش باشد نه مهندس شيمي خبرگزاري فارس: زني به دادگاه خانواده آمد و گفت: شوهرم در يك ...
دوست دارم شوهرم بساز و بفروش باشد نه مهندس شيمي-دوست دارم شوهرم بساز و بفروش باشد نه مهندس شيمي خبرگزاري فارس: زني به دادگاه خانواده آمد و گفت: شوهرم در يك ...
من پای منقل، شوهرم با زن صاحبخانه ...
من پای منقل، شوهرم با زن صاحبخانه ... خجالت مي کشيدم درباره مسائل خصوصي زندگي ام به مادر و مادر شوهرم چيزي بگويم. يک روز موضوع را براي زن صاحبخانه مان تعريف ...
من پای منقل، شوهرم با زن صاحبخانه ... خجالت مي کشيدم درباره مسائل خصوصي زندگي ام به مادر و مادر شوهرم چيزي بگويم. يک روز موضوع را براي زن صاحبخانه مان تعريف ...
شوهرم نسبت به من بدبین شده
شوهرم نسبت به من بدبین شده-شوهرم نسبت به من بدبین شده ولی هر بار معذرت خواهی می کند راه چاره چیست ؟ مسئلهء ازدواج و زندگی مشترک یکی از ظریفترین و حساس ...
شوهرم نسبت به من بدبین شده-شوهرم نسبت به من بدبین شده ولی هر بار معذرت خواهی می کند راه چاره چیست ؟ مسئلهء ازدواج و زندگی مشترک یکی از ظریفترین و حساس ...
از بیکاری شوهرم خسته شده ام
از بیکاری شوهرم خسته شده ام-شوهر من مهندس است او به طور دائم كار ندارد و من تامین كننده هستم. این جمله را پروین 47 ساله كه كارمند است گفت. او مدت طولانی بیكاراست.
از بیکاری شوهرم خسته شده ام-شوهر من مهندس است او به طور دائم كار ندارد و من تامین كننده هستم. این جمله را پروین 47 ساله كه كارمند است گفت. او مدت طولانی بیكاراست.
-
فرهنگ و هنر
پربازدیدترینها