تور لحظه آخری
امروز : جمعه ، 9 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):عمل اندک و بادوام که بر پایه یقین باشد و در نزد خداوند از عمل زیاد که بدون یقین ب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835234840




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

اشعار پروين اعتصامي-2


واضح آرشیو وب فارسی:راسخون:
اشعار پروين اعتصامي-2
اشعار پروين اعتصامي-2 تعداد ابيات : ٢٤ شالوده کاخ جهان بر آبستتا چشم بهم بر زني خرابستايمن چه نشيني درين سفينهکاين بحر هميشه در انقلابستافسونگر چرخ کبود هر شبدر فکرت افسون شيخ و شابستاي تشنه مرو، کاندرين بيابانگر يک سر آبست، صد سرابستسيمرغ که هرگز بدام نياددر دام زمانه کم از ذبابستچشمت بخط و خال دلفريب استگوشت بنواي دف و ربابستتو بيخود و ايام در تکاپو استتو خفته و ره پر ز پيچ و تابستآبي بکش از چاه زندگانيهمواره نه اين دلو را طنابستبگذشت مه و سال وين عجب نيستاين قافله عمريست در شتابستبيدار شو، اي بخت خفته چوپانکاين باديه راحتگه ذئابستبر گرد از آنره که ديو گويدکاي راهنورد، اين ره صوابستز انوار حق از اهرمن چه پرسيزيراک سوال تو بي جوابستبا چرخ، تو با حيله کي برآئيدر پشه کجا نيروي عقابستبر اسب فساد، از چه زين نهاديپاي تو چرا اندرين رکابستدولت نه به افزوني حطام استرفعت نه به نيکوئي ثيابستجز نور خرد، رهنماي مپسندخودکام مپندار کاميابستخواندن نتوانيش چون، چه حاصلدر خانه هزارت اگر کتابستهشدار که توش و توان پيريسعي و عمل موسم شبابستبيهوده چه لرزي ز هر نسيميمانند چراغي که بي حبابستگر پاي نهد بر تو پيل، دانيکز پاي تو چون مور در عذابستبي شمع، شب اين راه پرخطر رامسپر باميدي که ماهتابستتا چند و کي اين تيره جسم خاکيبر چهره‌ي خورشيد جان سحابستدر زمره‌ي پاکيزگان نباشيتا بر دلت آلودگي حجابستپروين، چه حصاد و چه کشتکاريآنجا که نه باران نه آفتابست *******تعداد ابيات : ٦١ آنکس که چو سيمرغ بي نشانستاز رهزن ايام در امانستايمن نشد از دزد جز سبکباربر دوش تو اين بار بس گرانستاسبي که تو را ميبرد بيک عمربنگر که بدست که‌اش عنانستمردم‌کشي دهر، بي سلاح استغارتگري چرخ، ناگهانستخودکامي افلاک آشکار استاز ديده‌ي ما خفتگان نهانستافسانه‌ي گيتي نگفته پيداستافسونگريش روشن و عيانستهر غار و شکافي بدامن کوهبا عبرت اگر بنگري دهانستبازيچه‌ي اين پرده، سحربازيستبي باکي اين دست، داستانستدي جغد به ويرانه‌اي بخنديدکاين قصر ز شاهان باستانستتو از پي گوري دوان چو بهرامآگه نه که گور از پيت دوانستشمشير جهان کند مينماندتا مستي و خواب تواش فسان استبس قافله‌ي گم گشته است از آنروزکاين گمشده، سالار کاروانستبس آدميان پاي بند ديوندبسيار سر اينجا بر آستانستاز پاي در افتد به نيمه‌ي راهآن رفته که بي توشه و توانستزين تيره تن، اميد روشني نيستجانست چراغ وجود، جانستشادابي شاخ و شکوفه در باغهنگام گل از سعي باغبانستدل را ز چه رو شوره‌زار کرديخارش بکن ايدوست، بوستانستخون خورده و رخسار کرده رنگيناين لعل که اندر حصار کانستآري، سمن و لاله رويد از خاکتا ابر بهاري گهر فشانستدر کيسه‌ي خود بين که تا چه داريگيرم که فلان گنج از فلانستز اسرار حقيقت مپرس کاين رازبالاتر از انديشه و گمانستاي چشمه‌ي کوچک بچشم فکرتبحريست که بي کنه و بي کرانستاينجا نرسد کشتي بساحلگر زانکه هزارانش بادبانستبر پر که نگردد بلند پروازمرغيکه درين پست خاکدانستگرگ فلک آهوي وقت را خورددر مطبخ ما مشتي استخوانستانديشه کن از باز، اي کبوترهر چند تو را عرصه آسمانستجز گرد نکوئي مگرد هرگزنيکي است که پاينده در جهانستگر عمر گذاري به نيکناميآنگاه تو را عمر جاودانستدر ملک سليمان چرا شب و روزديوت بسر سفره ميهمانستپيوند کسي جوي کاشنائي استاندوه کسي خور که مهربانستمگذار که ميرد ز ناشتائيجان را هنر و علم همچو نانستفضل است چراغي که دلفروزستعلم است بهاري که بي خزانستچوگان زن، تا بدستت افتداين گوي سعادت که در ميانستچون چيره بدين چار ديو گرددآنکس که چنين بيدل و جبانستگر پنبه شوي، آتشت زمين استور مرغ شوي، روبهت زمانستبس تيرزنان را نشانه کردستاين تير که در چله‌ي کمانستدر لقمه‌ي هر کس نهفته سنگيبر خوان قضا آنکه ميزبانستيکرنگي ناپايدار گردونکم عمرتر از صرصر و دخانستفرصت چو يکي قلعه‌ايست ستوارعقل تو بر اين قلعه مرزبانستکالا مخر از اهرمن ازيراکهر چند که ارزان بود گرانستآن زنده که دانست و زندگي کرددر پيش خردمند، زنده آنستآن کو بره راست ميزند گامهر جا که برد رخت، کامرانستبازيچه‌ي طفلان خانه گرددآن مرغ که بي پر چو ماکيانستآلوده کني خاطر و ندانيکالايش دل، پستي روانستهيزم کش ديوان شد، زبونيستروزي خور دونان شدن هوانستننگ است بخواري طفيل بودنمانند مگس هر کجا که خوانستاين سيل که با کوه مي‌ستيزدبيغ افکن بسيار خانمانستبنديش ز ديوي که آدمي روستبگريز ز نقشي که دلستانستدر نيمه‌ي شب، ناله‌ي شباويزکي چون نفس مرغ صبح خوانستاز منقبت و علم، نيم ارزنارزنده‌تر از گنج شايگانستکردار تو را سعي رهنمونستگفتار تو را عقل ترجمانستعطار سپهرت زرير بفروختبگرفتي و گفتي که زعفرانستدر قيمت جان از تو کار خواهنداين گنج مپندار رايگانستاطلس نتوان کرد ريسمان رااين پنبه که رشتي تو، ريسمانستز اندام خود اين تيرگي فروشويدر جوي تو اين آب تا روانستپژمان نشود ز آفتاب هرگزتا بر سر اين غنچه سايبانستبرزيگري آموختي و کشتياين دانه زماني که مهرگانستمسپار به تن کارهاي جان رااين بي هنر از دور پهلوانستياري نکند با تو خسرو عقلتا جهل بملک تو حکمرانستمزروع تو، گر تلخ يا که شيرينهنگام درو، حاصلت همانست هر نکته که داني بگوي، پروينتا نيروي گفتار در زبانست*******تعداد ابيات : ٢٨ اگر چه در ره هستي هزار دشواريستچو پر کاه پريدن ز جا سبکساريستبپات رشته فکندست روزگار و هنوزنه آگهي تو که اين رشته‌ي گرفتاريستبگرگ مردمي آموزي و نميدانيکه گرگ را ز ازل پيشه مردم آزاريستبپرس راه ز علم، اين نه جاي گمراهيستبخواه چاره ز عقل، اين نه روز ناچاريستنهفته در پس اين لاجورد گون خيمههزار شعبده‌بازي، هزار عياريستسلام دزد مگير و متاع ديو مخواهچرا که دوستي دشمنان ز مکاريستهر آن مريض که پند طبيب نپذيردسزاش تاب و تب روزگار بيماريستبچشم عقل ببين پرتو حقيقت رامگوي نور تجلي فسون و طراريستاگر که در دل شب خون نميکند گردونبوقت صبح چرا کوه و دشت گلناريستبگاهوار تو افعي نهفت دايه‌ي دهرمبرهن است که بيزار ازين پرستاريستسپرده‌اي دل مفتون خود بمعشوقيکه هر چه در دل او هست، از تو بيزاريستبدار دست ز کشتي که حاصلش تلخيستبپوش روي ز آئينه‌اي که زنگاريستبخيره بار گران زمانه چند کشيترا چه مزد بپاداش اين گرانباريستفرشته زان سبب از کيد ديو بيخبر استکه اقتضاي دل پاک، پاک انگاريستبلند شاخه‌ي اين بوستان روح افزاياگر ز ميوه تهي شد، ز پست ديواريستچو هيچگاه به کار نکو نميگرويمشگفت نيست گر آئين ما سيه کاريستبرو که فکرت اين سودگر معامله نيستمتاع او همه از بهر گرم بازاريستبخر ز دکه‌ي عقل آنچه روح مي‌طلبدهزار سود نهان اندرين خريداريستزمانه گشت چو عطار و خون هر سگ و خوکفروخت بر همه و گفت مشک تاتاريستگلشن مبو که نه شغليش غير گلچينيستغمش مخور که نه کاريش غير خونخواريستقضا چو قصد کند، صعوه‌اي چو ثعباني استفلک چو تيغ کشد، زخم سوزني کاريستکدام شمع که ايمن ز باد صبحگهي استکدام نقطه که بيرون ز خط پرگاريستعمارت تو شد است اين چنين خراب وليکبخانه‌ي دگران پيشه‌ي تو معماريستبدان صفت که تو هستي دهند پاداشتسزاي کار در آخر همان سزاواريستبهل که عاقبت کار سرنگونت کندبلندئي که سرانجام آن نگونساريستگريختن ز کژي و رميدن از پستينخست سنگ بناي بلند مقداريستز روشنائي جان، شامها سحر گرددروان پاک چو خورشيد و تن شب تاريستچراغ دزد ز مخزن پديد شد، پروينزمان خواب گذشتست، وقت بيداريست*******تعداد ابيات : ٢٩ عاقل از کار بزرگي طلبيدتکيه بر بيهده گفتار نداشتآب نوشيد چو نوشابه نيافتدرم آورد چو دينار نداشتبار تقدير بساني بردغم سنگيني اين بار نداشتبا گرانسنگي و پاکي خو کردهمنشينان سبکسار نداشتدانه جز دانه‌ي پرهيز نکشتتوشه‌ي آز در انبار نداشتاندرين محکمه‌ي پر شر و شوربا کسي دعوي پيکار نداشتآنکه با خوشه قناعت ميکردچه غم ار خرمن و خروار نداشتکار جان را به تن سفله مده زانکه يک کار سزاوار نداشتجان پرستاري تن کرد هميچو خود افتاد، پرستار نداشتچه عجب ملک دل ار ويران شدهمه ديديم که معمار نداشتزهد و امساک تن از توبه نبودکم از آن خورد که بسيار نداشتکار خود را همه با دست تو کردنفس جز دست تو افزار نداشتروح چون خانه‌ي تن خالي کرددگر اين خانه نگهدار نداشتتن در اين کارگه پهناورسالها ماند ولي کار نداشتبه هنر کوش که ديباي هنرهيچ بافنده ببازار نداشتهيچ داني چه کسي گشت استادآنکه شاگرد شد و عار نداشتکار گيتي همه ناهمواريستاين گذرگه ره هموار نداشتديده گر دام قضا را ميديدهرگز اين دام گرفتار نداشتچشم ما خفت و فلک هيچ نخفتخبر اين خفته ز بيدار نداشتگل اميد ز آهي پژمردآه از اين گل که بجز خار نداشتزينهمه گوهر تابنده که هستاشک بود آنکه خريدار نداشتدر ميان همه زرهاي عيارزر جان بود که معيار نداشتدل پاک آينه‌ي روي خداستاين چنين آينه زنگار نداشتتن که بر اسب هوي عمري تاختنشد آگاه که افسار نداشتآنکه جز بيد و سپيدار نکشتز که پرسد که چرا بار نداشتدهر جز خانه‌ي خمار نبودزانکه يک مردم هشيار نداشتاندرين پرتگه بي پايانهيچکس مرکب رهوار نداشتقلم دهر نوشت آنچه نوشتسند و دفتر و طومار نداشتپرده‌ي تن رخ جان پنهان کردکاش اين پرده برخسار نداشت*******تعداد ابيات : ٣١ اي دل، بقا دوام و بقائي چنان نداشتايام عمر، فرصت برق جهان نداشتروشن ضمير آنکه ازين خوان گونه گونقسمت هماي وار بجز استخوان نداشتسرمست پر گشود و سبکسار برپريدمرغي که آشيانه درين خاکدان نداشتهشيار آنکه انده نيک و بدش نبودبيدار آنکه ديده بملک جهان نداشتکو عارفي کز آفت اين چار ديو رستکو سالکي که زحمت اين هفتخوان نداشتگشتيم بي شمار و نديديم عاقبتيک نيکروز کاو گله از آسمان نداشتآنکس که بود کام طلب، کام دل نيافتوانکس که کام يافت، دل کامران نداشتکس در جهان مقيم بجز يک نفس نبودکس بهره از زمانه بجز يک زمان نداشتزين کوچگاه، دولت جاويد هر که خواستالحق خبر ز زندگي جاودان نداشتدام فريب و کيد درين دشت گر نبوداين قصر کهنه، سقف جواهر نشان نداشتصاحب نظر کسيکه درين پست خاکداندست از سر نياز، سوي اين و آن نداشتصيدي کزين شکسته قفس رخت برنبستيا بود بال بسته و يا آشيان نداشتروز جواني آنکه به مستي تباه کردپيرانه سر شناخت که بخت جوان نداشتآگه چگونه گشت ز سود و زيان خويشسوداگري که فکرت سود و زيان نداشتروگوهر هنر طلب از کان معرفتکاينسان جهانفروز گهر، هيچ کان نداشتغواص عقل، چون صدف عمر برگشوددري گرانبهاتر و خوشتر ز جان نداشتآنکو به کشتزار عمل گندمي نکشتاندر تنور روشن پرهيز نان نداشتگر ما نميشديم خريدار رنگ و بويديو هوي برهگذر ما دکان نداشتهر جا که گسترانده شد اين سفره‌ي فسادجز گرگ و غول و دزد و دغل ميهمان نداشتکاش اين شرار دامن هستي نمي‌گرفتکاش اين سموم راه سوي بوستان نداشتچون زنگ بست آينه‌ي دل، تباه شدچون کند گشت خنجر فرصت، فسان نداشتآذوقه‌ي تو از چه در انبار آز ماندگنجينه‌ي تو از چه سبب پاسبان نداشتديوارهاي قلعه‌ي جان گر بلند بودروباه دهر چشم بدين ماکيان نداشتگر در کمان زهد زهي ميگذاشتيمامروز چرخ پير زه اندر کمان نداشتدل را بدست نفس نميبود گر زمامراه فريب هيچ گهي کاروان نداشتخوش بود نزهت چمن و دولت بهارگر بيم ترکتازي باد خزان نداشتاز دام تن بنام و نشاني توان گريختدام زمانه بود که نام و نشان نداشتهشدار اي گرسنه که طباخ روزگارناميخته به زهر، نوالي بخوان نداشتگر بد بعدل سير فلک، پشه‌ي ضعيفقدرت بگوشمالي پيل دمان نداشتاز دل سفينه بايد و از ديده ناخدايدر بحر روزگار، که کنه و کران نداشتآسوده خاطر اين ره بي اعتبار راپروين، کسي سپرد که بار گران نداشت*******تعداد ابيات : ٢٨ ز سيه کاريش اماني داشترهزن نفس را شناخته بودگنجهايش نگاهباني داشتکشت و زرعي به ملک جان ميکردبي نياز از جهان، جهاني داشتگوش ما موعظت نيوش نبودورنه هر ذره‌اي دهاني داشتما در اين پرتگه چه ميکرديممرکب آز گر عناني داشتبا چنين آتش و تف و دم و دودکاشکي اين تنور ناني داشتآزمند اين چنين گرسنه نبوداگر اين سفره ميهماني داشتهمه را زنده مي‌نشايد گفتزندگي نامي و نشاني داشتداستان گذشتگان پند استهر که بگذشت داستاني داشترازهاي زمانه را ميگفتدر و ديوار گر زباني داشتاشکها انجم سپهر دلنداين زمين نيز آسماني داشتتن بدريوزه خوي کرد و نديدکه چو جان گنج شايگاني داشتخيره گفتند روح گنج تن استگنج اگر بود، پاسباني داشتتن که يک عمر زنده‌ي جان بود هرگز آگه نشد که جاني داشتآنچنان شو که گل شوي نه گياهباغ ايام باغباني داشتنيکبخت آن توانگري که بدلغم مسکين ناتواني داشتچاشت را با گرسنگان ميخورتا که در سفره نيم ناني داشتزندگاني تجارتي است کاز آنهمه کس غبني و زياني داشتبورياباف بود جوله‌ي دهرنه پرندي نه پرنياني داشترو به روزگار خواب نکردتا که اين قلعه ماکياني داشت گم شد و کس نيافتش ديگرگهر عمر، کاش کاني داشتصيد و صياد هر دو صيد شدندتا قضا تيري و کماني داشتدل بحق سجده کرد و نفس بزرهر کسي سر بر آستاني داشتما پراکندگان پنداريمورنه هر گله‌اي شباني داشتموج و طوفان و سيل و ورطه بسي استزندگي بحر بي کراني داشتخامه‌ي دهر بر شکوفه نوشتهر بهاري ز پي خزاني داشتتيره و کند گشت تيغ وجودکاشکي صيقل و فساني داشتدل اگر توشه و تواني داشتدر ره عقل کارواني داشتديده گر دفتر قضا ميخواند*******تعداد ابيات : ٣٩ فلک، اي دوست، ز بس بيحد و بيمر گرددبد و نيک و غم و شادي همه آخر گرددز قفاي من و تو، گرد جهان را بسياردي و اسفند مه و بهمن و آذر گرددماه چون شب شود، از جاي بجائي حيرانپي کيخسرو و دارا و سکندر گردداين سبک خنگ بي آسايش بي پا تازدوين گران کشتي بي رهبر و لنگر گرددمن و تو روزي از پاي در افتيم، وليکتا بود روز و شب، اين گنبد اخضر گرددروز بگذشته خيالست که از نو آيدفرصت رفته محالست که از سر گرددکشتزار دل تو کوش که تا سبز شود پيش از آن کاين رخ گلنار معصفر گرددزندگي جز نفسي نيست، غنيمت شمرشنيست اميد که همواره نفس بر گرددچرخ بر گرد تو داني که چسان مي‌گرددهمچو شهباز که بر گرد کبوتر گردداندرين نيمه ره، اين ديو تو را آخر کارسر بپيچاند و خود بر ره ديگر گرددخوش مکن دل که نکشتست نسيمت اي شمعبس نسيم فرح‌انگيز که صرصر گرددتيره آن چشم که بر ظلمت و پستي بيندمرده آن روح که فرمانبر پيکر گرددگر دو صد عمر شود پرده نشين در معدنخصلت سنگ سيه نيست که گوهر گرددنه هر آنرا که لقب بوذر و سلمان باشدراست کردار چو سلمان و چو بوذر گرددهر نفس کز تو برآيد، چو نکو در نگريآز تو بيشتر و عمر تو کمتر گرددعلم سرمايه‌ي هستي است، نه گنج زر و مالروح بايد که از اين راه توانگر گرددنخورد هيچ توانگر غم درويش و فقيرمگر آنروز که خود مفلس و مضطر گرددقيمت بحر در آن لحظه بداند ماهي که بدام ستم انداخته در بر گرددگاه باشد که دو صد خانه کند خاکسترخسک خشک چو همصحبت اخگر گرددکرکسان لاشه خورانند ز بس تيره دليطوطيانرا خورش آن به که ز شکر گرددنه هر آنکو قدمي رفت بمقصد برسيدنه هر آنکو خبري گفت پيمبر گرددتشنه‌ي سوخته در خواب ببيند که هميبه لب دجله و پيرامن کوثر گرددآنچنان کن که بنيکيت مکافات دهندچو گه داوري و نوبت کيفر گرددمرو آزاد، چو در دام تو صيدي باشدمشو ايمن چو دلي از تو مکدر گرددتوشه‌ي بخل ميندوز که دو دست و غبارسوزن کينه مپرتاب که خنجر گرددنه هر آن غنچه که بشکفت گل سرخ شودنه هر آن شاخه که بررست صنوبر گرددز درازا و ز پهنا چه همي پرسي از آنکه چو پرگار بيک خط مدور گرددعقل استاد و معلم برود پاک از سرتا که بي عقل و هشي صاحب مشعر گرددجور مرغان کشد آن مرز که پر چينه بودسنگ طفلان خورد آن شاخ که برور گرددروسبي از کم و بيش آنچه کند گرد، همهصرف، گلگونه و عطر و زر و زيور گرددگر که کار آگهي، از بهر دلي کاري کنتا که کار دل تو نيز ميسر گرددرهنوردي که باميد رهي ميپويدتيره رائي است گر از نيمه‌ي ره برگرددهيچ درزي نپسندد که بدين بيهدگيدلق را آستر از ديبه‌ي ششتر گرددچرخ گوش تو بپيچاند اگر سر پيچيخون چو آلوده شود، پاک به نشتر گرددديو را بر در دل ديدم و زان ميترسمکه ز ما بيخبر اين ملک مسخر گردددعوت نفس پذيرفتي و رفتي يکباربيم آنست که اين وعده مکرر گرددپاکي آموز بچشم و دل خود، گر خواهيکه سراپاي وجود تو مطهر گرددهر که شاگردي سوداگر گيتي نکندهرگز آگاه نه از نفع و نه از ضر گردددامن اوست پر از لل و مرجان، پروينکه بي انديشه درين بحر شناور گردد*******تعداد ابيات : ٣٣ سوخت اوراق دل از اخگر پنداري چندماند خاکستري از دفتر و طوماري چندروح زان کاسته گرديد و تن افزوني خواستکه نکرديم حساب کم و بسياري چندزاغکي شامگهي دعوي طاوسي کردصبحدم فاش شد اين راز ز رفتاري چندخفتگان با تو نگويند که دزد تو که بودبايد اين مسله پرسيد ز بيداري چندگر که ما ديده ببنديم و بمقصد نرسيمچه کند راحله و مرکب رهواري چنددل و جان هر دو بمردند ز رنجوري و ماداروي درد نهفتيم ز بيماري چندسودمان عجب و طمع، دکه و سرمايه فسادآه از آن لحظه که آيند خريداري چندچه نصيبت رسد از کشت دوروئي و ريا چه بود بهره‌ات از کيسه‌ي طراري چندجامه‌ي عقل ز بس در گرو حرص بماند پود پوسيد و بهم ريخته شد تاري چندپايه بشکست و بديديم و نکرديم هراسبام بنشست و نگفتيم بمعماري چندآز تن گر که نميبود، بزندان هويهر دم افزوده نميگشت گرفتاري چندحرص و خودبيني و غفلت ز تو ناهارترندچه روي از پي نان بر در ناهاري چندديد چون خامي ما، اهرمن خام فريبريخت در دامن ما درهم و ديناري چندچو ره مخفي ارشاد نميدانستيمبنمودند بما خانه‌ي خماري چندديو را گر نشناسيم ز ديدار نخستواي بر ما سپس صحبت و ديداري چنددفع موشان کن از آن پيش که آذوقه برندنه در آن لحظه که خالي شود انباري چندتو گرانسنگي و پاکيزگي آموز، چه باکگر نپويند براه تو سبکساري چندبه که از خنده‌ي ابليس ترش داري رويتا نخندند بکار تو نکوکاري چندچو گشودند بروي تو در طاعت و علمچه کمند افکني از جهل به ديواري چنددل روشن ز سيه کاري نفس ايمن کنتا نيفتاده بر اين آينه زنگاري چنددفتر روح چه خوانند زبوني و نفاقکرم نخل چه دانند سپيداري چندهيچکس تکيه به کار آگهي ما نکندمستي ما چو بگويند به هشياري چندتيغ تدبير فکنديم به هنگام نبرد سپر عقل شکستيم ز پيکاري چندروز روشن نسپرديم ره معني راچه توان يافت در اين ره بشب تاري چندبس که در مزرع جان دانه‌ي آز افکنديمعاقبت رست بباغ دل ما خاري چندشوره‌زار تن خاکي گل تحقيق نداشتخرد اين تخم پراکند به گلزاري چندتو بدين کارگه اندر، چو يکي کارگريهنر و علم بدست تو چو افزاري چندتو توانا شدي ايدوست که باري بکشينه که بر دوش گرانبار نهي باري چندافسرت گر دهد اهريمن بدخواه، مخواهسر منه تا نزنندت بسر افساري چندديبه‌ي معرفت و علم چنان بايد بافتکه توانيم فرستاد ببازاري چندگفته‌ي آز چه يک حرف، چه هفتاد کتابحاصل عجب، چه يک خوشه، چه خرواري چنداگرت موعظه‌ي عقل بماند در گوشنبرندت ز ره راست بگفتاري چندچه کني پرسش تاريخ حوادث، پروينورقي چند سيه گشته ز کرداري چند*******تعداد ابيات : ١٧ سرو عقل گر خدمت جان کنندبسي کار دشوار کسان کنندبکاهند گر ديده و دل ز آزبسا نرخها را که ارزان کنندچو اوضاع گيتي خيال است و خوابچرا خاطرت را پريشان کننددل و ديده درياي ملک تنندرها کن که يک چند طوفان کنندبه داروغه و شحنه‌ي جان بگويکه دزد هوي را بزندان کنندنکردي نگهباني خويش، چندبه گنج وجودت نگهبان کنندچنان کن که جان را بود جامه‌اي چو از جامه، جسم تو عريان کنندبه تن پرور و کاهل ار بگرويترا نيز چون خود تن آسان کنندفروغي گرت هست ظلمت شودکمالي گرت هست نقصان کنندهزار آزمايش بود پيش از آنکه بيرونت از اين دبستان کنندگرت فضل بوده است رتبت دهند ورت جرم بوده است تاوان کنندگرت گله گرگ است و گر گوسفند ترا بر همان گله چوپان کنندچو آتش برافروزي از بهر خلقهمان آتشت را بدامان کننداگر گوهري يا که سنگ سياهبدانند چون ره بدين کان کنندبه معمار عقل و خرد تيشه دهکه تا خانه‌ي جهل ويران کنندبرآنند خودبيني و جهل و عجبکه عيب تو را از تو پنهان کنندبزرگان نلغزند در هيچ راهکاز آغاز تدبير پايان کنند*******تعداد ابيات : ٢٧ کشت دروغ، بار حقيقت نميدهداين خشک رود، چشمه‌ي حيوان نمي‌شودجز در نخيل خوشه‌ي خرما کسي نيافتجز بر خليل، شعله گلستان نمي‌شودکار آگهي که نور معانيش رهبرستبازرگان رسته‌ي عنوان نمي‌شودآز و هوي که راه بهر خانه کرد سوختاز بهر خانه‌ي تو نگهبان نمي‌شوداندرز کرد مورچه فرزند خويشراگفت اين بدان که مور تن آسان نمي‌شودآنکس که همنشين خرد شد، ز هر نسيمچون پر کاه بي سر و سامان نمي‌شوددين از تو کار خواهد و کار از تو راستياين درد با مباحثه درمان نمي‌شودآن کو شناخت کعبه‌ي تحقيق را که چيستدر راه خلق خار مغيلان نمي‌شودظلمي که عجب کرد و زياني که تن رساندجز با صفاي روح تو جبران نمي‌شودما آدمي نيم، از ايراک آدميدردي کش پياله‌ي شيطان نمي‌شودپروين، خيال عشرت و آرام و خورد و خواباز بهر عمر گمشده تاوان نمي‌شوداي دوست، دزد حاجب و دربان نمي‌شودگرگ سيه درون، سگ چوپان نمي‌شودويرانه‌ي تن از چه ره آباد ميکنيمعموره‌ي دلست که ويران نمي‌شوددرزي شو و بدوز ز پرهيز پوششيکاين جامه جامه‌ايست که خلقان نمي‌شوددانش چو گوهريست که عمرش بود بهابايد گران خريد که ارزان نمي‌شودروشندل آنکه بيم پراکندگيش نيستوز گردش زمانه پريشان نمي‌شوددرياست دهر، کشتي خويش استوار داردريا تهي ز فتنه‌ي طوفان نمي‌شوددشواري حوادث هستي چو بنگريجز در نقاب نيستي آسان نمي‌شودآن مکتبي که اهرمن بد منش گشوداز بهر طفل روح دبستان نمي‌شودهمت کن و به کاري ازين نيکتر گرايدکان آز بهر تو دکان نمي‌شودتا زاتش عناد تو گرمست ديگ جهلهرگز خرد بخوان تو مهمان نمي‌شودگر شمع صد هزار بود، شمع تن دلستتن گر هزار جلوه کند جان نمي‌شودتا ديده‌ات ز پرتو اخلاص روشن استانوار حق ز چشم تو پنهان نمي‌شوددزد طمع چو خاتم تدبير ما ربودخنديد و گفت: ديو سليمان نمي‌شودافسانه‌اي که دست هوي مينويسدش ديباچه‌ي رساله‌ي ايمان نمي‌شودسرسبز آن درخت که از تيشه ايمن استفرخنده آن اميد که حرمان نمي‌شودهر رهنورد را نبود پاي راه شوقهر دست دست موسي عمران نمي‌شود*******تعداد ابيات : ١٠ داني که را سزد صفت پاکيآنکو وجود پاک نيالايددر تنگناي پست تن مسکينجان بلند خويش نفرسايددزدند خود پرستي و خودکاميبا اين دو فرقه راه نپيمايدتا خلق ازو رسند بسايشهرگز بعمر خويش نياسايدآنروز کسمانش برافرازداز توسن غرور بزير آيدتا ديگران گرسنه و مسکينند بر مال و جاه خويش نيفزايددر محضري که مفتي و حاکم شدزر بيند و خلاف نفرمايدتا بر برهنه جامه نپوشانداز بهر خويش بام نيفرايدتا کودکي يتيم همي بينداندام طفل خويش نيارايدمردم بدين صفات اگر يابيگر نام او فرشته نهي، شايد
#فرهنگ و هنر#





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: راسخون]
[مشاهده در: www.rasekhoon.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 445]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب







-


فرهنگ و هنر

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن